به امید آن‌که باز قورباغه بخواند؛

از لاهیجان تا رم؛ روایت چای، طناب و مذاکره

0 ۲۶

آب که سربالا برود، قورباغه ابوعطا می‌خواند. و اگر قرار باشد مردمی به خاک سیاه ننشینند، چه آوازی خوش‌تر از ابوعطا خواندن قورباغه؟

 

نخستین منطقه‌ای که چای ایرانی در آن کشت شد، زمینی در محله چای‌خانسر لاهیجان بود. این اتفاق در سال ۱۲۸۰ هجری شمسی و به همت مرحوم کاشف‌السلطنه (پدر چای ایران) رقم خورد.

 

اما در این ۱۲۴ سال، چه مصیبت‌ها که این صنعت تجربه نکرد! چندین نوبت کشت چای به ‌کلی رها شد و باغات از بین رفت. باز هم دلسوزی یک شیر پاک‌خورده لازم بود تا این صنعت، دست‌کم در گیلان، نمیرد. از افتضاح خجالت‌آور چای سنواتی که بگذریم، حتی در سال ۱۴۰۲ که قرار بود از محرومان دستگیری شود، بزرگ‌ترین فساد اقتصادی ایران با نام «چای دبش» رقم خورد. خجالت‌آورتر آن‌که وزیر کشاورزی وقت هم در این رسوایی دست داشت. این‌چنین بود که صنعت چای ایرانی، به دست وطنی‌های یک‌دنده و غیردلسوز به چنین فلاکتی افتاد.

 

اوایل دهه ۴۰ بود. مستشاری روس که پدرم نامش را به خاطر نمی‌آورد، به سبب رفاقت با پسرعموی خان و ارباب بخشی از محلات فومنات، بازدیدی از روند نصب و راه‌اندازی موتور آبکشی انجام داد؛ موتوری که برای آبیاری باغات چای خریداری شده بود.

 

خان محلات، که پدرم علاقه‌ی زیادی به او داشت و هنوز هم او را مردی عادل، خوش لباس‌ با دیسیپلین اخلاقی منحصربه‌فرد و شدیدا منضبط می‌داند، در دستگاه نظام شاهنشاهی در گیلان، اسم و رسم ویژه‌ای داشت.

 

شغل او دولتی بود. پسر عمویش هم همینطور. از آنجا که خشکسالی مزارع چای را تهدید می‌کرد و تلاش مردم برای راه‌اندازی موتور آبکشی بی‌نتیجه مانده بود، پسرعموی ارباب به مدد همان بروبیاها و نفوذی که داشت، توانست مستشار روس را از کنسولگری به روستاهای فومنات بکشاند؛ شاید گره‌ای از کار مردم و ارباب محلات و صاحب هزاران جریب باغ چای بگشاید.

 

تقریبا بیست‌ و ‌چند سال از رها شدن باغات چای به سبب جنگ جهانی دوم گذشته بود. باغ‌ها دوباره جان گرفته بودند و مالکان بزرگ و مردم با ذوق و دلسوزی، به تولید و چیدن برگ سبز چای مشغول بودند.

 

آن زمان تنها چند سال از تاسیس سازمان چای می‌گذشت. می‌گویند مستشار روس، که پیپی بزرگ در دست و توتونی فراوان در جیب داشت، وقتی تلاش مردم برای نصب موتور آب‌کشی و انتقال آب از پایین‌دست رودخانه به سمت باغات چای که در سراشیبی قرار داشت را دید، مدتی طولانی به مسیر تعبیه‌شده نگاه کرد و ناگهان به طرز عجیبی شروع به خندیدن کرد.

 

بعد، وقتی از خنده سیر شد، با مدادی که در جیبش بود و یک متر چرمی، دست‌به‌کار شد. از ارباب خواست برایش طناب بیاورند. مردم به دستور ارباب بزرگ، «ورس» تابیدند؛ طنابی بافته‌شده از ساقه‌های خشک برنج.

 

کار که تمام شد، نوبت مردم بود که بخندند. آخر مگر می‌شود آب، آن‌هم از چنین شیبی، سربالا برود؟! اما مستشار روس بی‌اعتنا به نگاه‌های طعنه‌آمیز، بالا رفت، مسیر را بررسی کرد و دستور داد موتور غول‌پیکر آب‌کشی را روشن کنند. نتیجه خیره‌کننده بود.

 

پدرم از قول پدربزرگش می‌گوید، آب با چنان فشاری از لوله‌های برنجی خارج شد و به باغات رسید که همه حیرت کردند. با تدبیر مستشار روس، آن سال باغات چای که برای مردم و ارباب، حکم ناموس را داشت از نابودی نجات یافت و او، با بدرقه ارباب، روستا را ترک کرد.

 

این بود روایت روزی که آب سربالا رفت؛ روزی که قرار شد نان چای‌کار با مذاکره و قبول اشتباه به راه باشد، باغات از خشک شدن نجات یابند و فقر بیشتر از آن دامان مردم را نگیرد. پس چه آوازی خوش‌تر از ابوعطا خواندن قورباغه؟ حتی اگر مجبور باشیم در برابر خنده‌های تلخ و کنایه‌آمیز یک مستشار خارجی، سر خم کنیم.

 

شاید این داستان، شباهتی به این روزهای ما داشته باشد؛ مردمی که سال‌هاست در خشکسالی معیشت، با چشمانی منتظر به مسیر باریکی از امید نگاه می‌کنند. مذاکرات، مثل آن موتور خاموش، گوشه‌ای افتاده و مردم، مانند رعایای باغ چای، نمی‌دانند بالاخره این آب با واسطه‌گری سوم شخص، سربالا خواهد رفت یا نه! خنده‌های تمسخرآمیز و بی‌اعتمادی هم کم نیست، همان‌طور که آن‌روزها کسی باور نمی‌کرد قورباغه‌ای بتواند ابوعطا بخواند. اما وقتی نان مردم در گرو آب است، پذیرفتن کمک می‌شود تنها راه نجات.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.