زنها جلو بنگاه جمع شدهاند. اکثرشان را نمیشناسم. روزبهروز بیشتر میشوند. بعضی از قدیمیها دیگر نمیآیند. عوضش تازهکارها بیشتر میآیند. چندتایی جوانسال هم میبینم. آن قدر چسانفسان کردهاند که انگار به عروسی میروند. چنان دکوپوزی دارند که فکر میکنم تا حالا پایشان را داخل سیاهآب بیجار[۱] نگذاشتهاند. توی کولهام نگاهی میاندازم، ببینم همهچیز را گذاشتهام؟ لباس کار، کمر چادر، دورِ کلاه و دستکش…
منتظر شمسیخانم هستیم. بالأخره از دور میبینمش. زنها دورهاش کردهاند. شمسی بلندقد و تا اندازهای چاق است. نخیمانتویی سرمهای روی یک گشادِ شلوار پوشیده. طوری راه میرود که خیال میکنی مدیر عامل یک شرکت است. همینطور مستقیم وارد بنگاه میشود و با بنگاهی پچپچ میکند.
همگی طرف وانتی که جلو بنگاه ترمز کرده، هجوم میبریم و روی سروکول هم سوار میشویم. آنهایی که زودتر سوار شدهاند، مینشینند. مونا را آن بالا، وسط زنهایی که نشستهاند، میبینم. بعضیها جایشان را به کسانی که سرپا هستند، تعارف میکنند. مثل خیلیها سرپا میمانم و محکم به لبهی در وانت میچسبم. من هم امروز، مثل جوانترها کوله آوردهام. کولهی قدیمی دخترم، سحر را برداشتهام. خوبیاش این است که دستهای آدم آزاد است و میتواند تعادلش را حفظ کند. مخصوصاً موقعی که وانت توی دستانداز جادهخاکی بالا و پایین میپرد. چند نفری از میان ما چادر دارند. گوشهی چادرشان را دورِ گردنشان بستهاند و توی دستشان، ساکهای پارچهای هست.
وانت میرود و میرود و قیلوقال زنها بلند میشود. چند زن میانسال و آفتابسوخته که جلو پایم نشستهاند، بلندبلند حرف میزنند:
«بیجار خوب است، پرعمق نیست.»
«نه، زالو حتی یکی هم ندیدم.»
«غذای خوبی هم میدهند.»
شمسی پیدایش نیست. از جوانِ زنی شرابیمو که کنارم ایستاده، سراغ شمسی را میگیرم. میگوید: «شمسیخانم آن جلو، پیش راننده نشسته.»
میپرسم: «چند روز است که میآیی؟»
«سومین روز است.»
«بیجار چطور است؟»
میخندد و میگوید: «بد نیست.» و لکهی رژی که گمانم با عجله روی لبش مالیده، روی دندان سفیدش معلوم میشود.
میگوید: «روز اول سخت است دیگر. خشک است بدن آدم. خیلی کمردرد داشتم. روز دوم بهتر بود.»
میانسال زنِ بغلدستش که صورت آفتابسوخته دارد میگوید: «خدا را شکر. اینجا زیاد سخت نمیگیرند. جاهای دیگر بیمروتها پدر کارگر را درمیآورند خواخور!»
شمسی هم که دارد از روی کرتبندی نزدیکشان، به سمت ما میآید، همراهیشان میکند: «تو انگور سیاهی بر سر دار، مو دونه مورواریدم پورخریدار، گول مخمل مزن تی پا به دریا…»
شمسیخانم اعلام میکند که نوزده نفریم. وقتی سرم را بلند میکنم، ردیف زنها را توی بیجار میبینم که کمرشان دولا است. پاهایمان تا زانو توی گِلِ آب است و تُم[۲] توی تشتها پشتمان شناورند. صدای بگوبخند بعضیها بلند میشود. چهارخانه پیراهنِ نیمدار شوهرم را پوشیدهام، با گلدار ساپورتِ سحر. گلگلی نمازچادرِ مادرم را که بعد از مرگش به من رسیده بود کوتاه کردهام و سفت به کمرم بستهام. زنها چند شاخه، چند شاخه، از دسته تم توی دست چپشان جدا میکنند و توی گلِ آب مینشانند، ردیف هم. من هم سعی میکنم نشاهایم را با ردیف نشای پهلودستیام میزان کنم. بعضیها چنان تنداتند مینشانند و جلو میروند که نمیشود بهشان رسید.
زنِ میانهسالی که توی وانت پیشم بود، حالا هم کنارم است. میگوید: «اگر سوراخهای رد پاهایت را خوب پر نکنی، صدای شمسی درمیآید.» میگویم: «من تا پاسوراخها را خوب پر نکنم، جلو نمیروم. عادت ندارم به امامزادههاشم!»
امسال، روز اول است که بیجار آمدهام.دستِ چپم که تم را مشت کرده به کفلِ چپم تکیه می دهم، چندپر، چندپر، با دست دیگر جدا میکنم، در گلِ آب مینشانم. اینطوری کمرم هم کمتر درد میگیرد. تقلا میکنم از پهلودستیام عقب نمانم. سر میچرخانم، میبینم شمسی دارد روی کرتبندی، نزدیکی خزانهی برنج راه میرود. ننهنسا که توی بیجار، خانمجان صدایش میکنند میگوید: «جوانی ما، میدانی چقدر سختی بود؟ کلهی سحر میرفتم بیجار، تک و تنها، زایماندرد داشتم، توی بیجار بودم، نیمساعت مانده بود بچه به دنیا بیاید، توی بیجار بودم. بیجار هم که چه بیجاری بود! اینجور نبود که. خشکِ زمین بود، خشکسالی بود دیگر، آب نبود مثل حالا که.»
شمسیخانم و چند زن دیگر خالی تشتها را به طرف کرتبندی میبرند. تشتهای پر از تم را روی سیاهگِلِ آب هُل میدهند. هر سال چند روزی طول میکشد تا کمرم عادت کند. مثل حالا که خشک شده، درد میکند. اما محل نمیکنم. به خودم میگویم خجالت بکش از آن خانمجان. پیرزن، شیرین هفتادوپنج دارد. ببین چطور تنداتند نشا میکند، جلو میرود. همیشهی خدا چند قدم از ما جلوتر است. دستهای تم از تشت برمیدارم. یک پایم را از آبِ گل بیرون میکشم و جلوتر فرومیکنم.
گمانم قدرتم کم شده. سالهای پیش زیاد حالیام نبود. همینطور حرف میزدم، مثل یل جلو میرفتم. اما حالا کم میآورم. نا ندارم دهان باز کنم. اصلاً یادم میرود که باید پاسوراخها، به قول ننهنسا پاخولهها، را بپوشانم. نگاه میکنم به آن سر بیجار، پشت سر مونا، میبینم پاخولهها، همه به امان خدا رها شدهاند. مونا همانطور میگذارد و میرود. مثل همهی تازهکارهایی که از شهر آمدهاند، فقط نشا میکند و جلو میرود. شمسی که بیاید و ببیند، دیگر کار از کار گذشته. همینکه از دیگران عقب نمانند خوب است. سالهای پیش اینطور نبود. صاحببیجار مو را از ماست میکشید. پدر کارگر را درمیآورد.
کمر که راست میکنم چادرهای رنگاوارنگِ گُلگُلی را میبینم، بالاتنه و کلههایی که خیال میکنی به گِل چسبیدهاند و مثل یک دسته لاکپشت میخزند و جلو میروند. شمسیخانم را میبینم که از روی کرتها میآید. وقتی نزدیکتر میشود، با دستش چند کرتبندی بزرگ را نشانمان میدهد و میگوید: «بعدِ عصرانه اینها همه باید نشا بشوند. این یکی تمام شد، بیایید عصرانه.»
یکییکی کمر راست میکنیم، دستوپاگِلی روی کرتها میرویم. سیاهآب از دستکش و نوک انگشتهایم، داخل بیجار میچکد. کمرم دیگر درد نمیکند. زنها بلندبلند حرف میزنند، شوخی میکنند، میخندند و آواز میخوانند
یکییکی کمر راست میکنیم، دستوپاگِلی روی کرتها میرویم. سیاهآب از دستکش و نوک انگشتهایم، داخل بیجار میچکد. کمرم دیگر درد نمیکند. زنها بلندبلند حرف میزنند، شوخی میکنند، میخندند و آواز میخوانند. خانمجان که در موشنگاه، نزدیکیهای آشغالِ لندفیل، زندگی میکند از همه بلندتر حرف میزند و میخندد.
در همسایگی ما زنها توی بیجار میخوانند. نمیخواهند کم بیاورند. میخواهند خودی به زنهای این طرف بیجار نشان بدهند. شمسی هم که دارد از روی کرتبندی نزدیکشان، به سمت ما میآید، همراهیشان میکند: «تو انگور سیاهی بر سر دار، مو دونه مورواریدم پورخریدار، گول مخمل مزن تی پا به دریا…»[۳]
مونا کمر راست میکند، کلاهش را که کج شده صاف میکند و گوشیاش را که حالا توی جیب شلوارکش گذاشته، با آرنجش جابهجا میکند و رو به شمسی میگوید: «چیزی بخوان برای ما شمسیخانم!» و شمسی که دیگر به نزدیکی ما رسیده، خالی تشتهای روی آب را با پا به طرف خودش میکشد و بلندبلند میخواند:
«اون چیه؟
کوچِ اتاقک تنگ و تاریک، وسط نشسته قدِ باریک؟»
مونا همراه چند جوان تازهکارِ ترگلورگل کناردستش با صدای بلند میگوید: «زبان!» و قرمز زبانِ مونا را میبینم که تا نیمه بیرون آمده.
شمسی خم میشود، خالی تشتها را توی هم میاندازد، میگذارد سرش و یاعلیگویان بلند میشود. همینطور که به سمت خزانهی برنج میرود میگوید:
«اون چیه؟
نترسه، پادشاه کنار هم قورقور کنه؟»
مونا و تازهواردها به قول خانمجان، ترهتونگولیها پچپچ میکنند و میخندند. خانمجان که دورتر، با سرِ پایین به اندازهی سه نفر کار میکند با صدای بلند میگوید: «قلیان!» و شمسی که صدقدمی از ما دور شده، به پهلو میشود، نگاه میکند سمت ما و میگوید: «کی بود گفت؟» مونا داد میزند: «خانمجان.» شمسی میگوید: «مرحبا به خانمجان! امروز جایزه داری خانمجان!»
هشت نه تا ترهتونگولی که همیشه به هم میچسبند، باز از ما فاصله میگیرند. گلهای کار میکنند. مونا هم بیشتر وقتها توی گلهی آنهاست. گاهی ازشان فاصله میگیرد و به طرف ما میآید. جوانها تندتند برای خودشان چیزهایی میخوانند که زیاد سردرنمیآورم. از مونا که میپرسم، میگوید رپ میخوانند.
گاهی یکهو وسط کمرم تیر میکشد. چیزی از کمردردم به مونا نمیگویم. خانمجان که حالا کنارم است، روی دندهی حرف زدن افتاده. حرفهایش تمامی ندارد. از خیاطیاش در دوران جوانی میگوید که برای درازِ تومان، فلان قدر و برای کوتاهتومان، فلان قدر دستمزد میگرفت. از بیمزگی غذاهای این دوره و زمانه میگوید، تا بامزگی غذاهایی که در دوران جوانیاش توی گمج[۴] پخته میشد، گمجهای یکمرغه و دومرغه.
گاهی چیزی میگویم، گاهی فقط میخندم. مونا توی گوشم میگوید: «وای خدا! خانمجان که به حرف بیفتد دیگر کله نداریم.» و جوانها میخوانند که صدای خانمجان را نشنوند. «بارون بارونه، زمینا تر میشه، گلنسا جونم کارا بهتر میشه، گلنساجونم تو شالیزاره، برنج میکاره، میترسم بچاد…»
و خانمجان که میبیند آواز جوانها توی بیجار پیچیده، آرام برای خودش زمزمه میکند: «تو انگور سیاهی بر سر دار، مو دونه مورواریدم پورخریدار، گول مخمل مزن تی پا به دریا…»
کنار رودخانه، روی سبزه، زیرانداز پهن کردهاند. روی سفرهی یکبارمصرف، تخممرغ، پنیر، نان، مربا، نوشابه، باقلامازندرانی و چیزی شبیه کتلت یا کوکو در ظرفهای پلاستیکی هست.
لقمهی کوکو و پنیر را توی دهانم میگذارم. به صورت زنهایی که ردیف، دور سفره نشستهاند، نگاه میکنم. تندتند حرف میزنند و میخورند. به دهانشان، به زیر چشمشان که از بس دولا ماندهاند و به آب گلآلود زیر پاهایشان نگاه کردهاند، ورم کرده و سیاه شده، به پوست دستشان که از بس توی آب مانده، آبنوس و پوستهپوسته شده، نگاه میکنم
زنها دستهایشان را توی رودخانهی سیاهرود که از وسط بیجار رد میشود و میرود به طرف درختان توسکا و لیلکی در آن طرفِ خانهی صاحبخانه، میشویند و سمت سفره میروند. از دور، سربندی و قرمزِپیشانی خانهی صاحب بیجار زیر نور آفتاب سوسو میزند. ایوان درازش شیشهبند است. دور خانه، دیوار سنگی کوتاهی میچرخد. دروازه مثل همیشه باز است تا صاحبخانه بتواند جاده را ببیند. دختر صاحب بیجار که تونیکی روی ساپورت پوشیده و خرماییمویش از زیر روسری بیرون زده و تا کمرش میرسد، با فلاکس برای ما چای میریزد.
مونا که سلیمانداراب، در همسایگی ما مینشیند، میگوید با خودش عهد کرده بهار امسال را تا آخرش برود شالیزار کار کند. روی پولش حساب باز کرده. میگوید بچهاش را پیش شوهر معتادش میگذارد. دلش حالا دائم آنجاست. میگوید شوهرش اگر نشئه هم باشد، نا ندارد دنبال پسرک شیطان و بازیگوش بدود.
لقمهی کوکو و پنیر را توی دهانم میگذارم. به صورت زنهایی که ردیف، دور سفره نشستهاند، نگاه میکنم. تندتند حرف میزنند و میخورند. به دهانشان، به زیر چشمشان که از بس دولا ماندهاند و به آب گلآلود زیر پاهایشان نگاه کردهاند، ورم کرده و سیاه شده، به پوست دستشان که از بس توی آب مانده، آبنوس و پوستهپوسته شده، نگاه میکنم. من هم تندتند لقمه درست میکنم، توی دهانم میگذارم. نگاهم را روی تکتکشان میگردانم.
مونا که حالا دورتر از ترگلورگلیها، روبهروی من نشسته و دهانش پر است، درشتِ چشمهایش را به من میدوزد و لبخند میزند. بعد روی زانوهایش میایستد، دستش را میبرد پشت، از جیب عقبِ تنگِ شلوارش، گوشیاش را برمیدارد.
صدای حرف زدن زنها کمکم بلند میشود و غلغله میافتد. مونا بیسروصدا به گوشیاش نگاه میکند. خرمایی در دهانش میگذارد و باز به صفحهی گوشیاش زل میزند. تنداتند تایپ میکند و پیام میفرستد. صورتی لاکِ روی ناخنهایش جابهجا کنده و سفید شده است.
ترهتونگولیها، باسنهایشان روی زیرانداز و پاهای گِلیشان روی خاک است. حین خوردن، به گوشیهایشان نگاه میکنند، چیزهایی میگویند. نگاهشان که میکنم، میخندند. مونا انگار سالیان سال است که آنها را میشناسد. دخترها سن و سالشان بین هجده تا بیستوپنج به نظر میرسد.
یکیدوتایشان هنوز دماغهای گندهای دارند. شمسی دور ما بالا و پایین میرود و جولان میدهد. از دستمزد میگوید، از ساعت برگشت، از کرایهی ماشین، از دوری راه، از گلایهمندی صاحب کار، از برنامهی فردایمان.
باد به سر و صورتمان میخورد و باران، دانهدانه در گلِ آبِ بیجار میچکد، روی کلاه ما، دستکشهای گِلآلود و پرهای نازک تم توی دستهایمان.
هوا یکهو تاریک میشود و برقی بیجار و ردیف تبریزیدرختان و شمشادهای آن طرف رودخانه را روشن میکند و پشتبندش صدای مهیبی بلند میشود. چند تا از زنها صلوات میدهند و خانمجان کنارم آهسته ورد میخواند. شمسیخانم که از روی کرتبندی میآید، سفرهای یکبارمصرف سرش انداخته، از ساک توی دستش تکههای یکیدومتری سفره درمیآورد تا دست زنها بدهد. سیل میآید و آب از کلههایمان توی بیجار شره میکند. باران به شالیها تازیانه میزند. شالیهای جوان زیر دانههای درشت باران میلرزند و بیجار مثل دیگ آبی روی اجاق، قلقل میجوشد.
کمرم را که راست میکنم، زنها را با سفرههای یکبارمصرف رنگووارنگ که رویشان را پوشانده، مثل گلگلی لاکپشتهایی میبینم که روی آب و گل میخزند. خانمجان همینطور از اینجا و آنجا میگوید. از زنی میگوید که سالها پیش، در روستای بالادست، تنهایی توی بیجار نشاء میکرد و زیر رعدوبرق توی بیجار دفن میشود و جنازهاش هرگزِ خدا پیدا نمیشود. شمسی روی کرت، از سربازی که روی برجک نگهبانیاش زغال شد میگوید، سربازی که یک ماه بیشتر نمانده بود که خدمتش را تمام کند و مونا از زنی که در پارک قدس رشت، درختِ زیر نشسته بود میگوید. شاخهای میشکند و میافتد و درجا بیچاره زناک را میکشد.
از جوانها که خستهاند و حسابی ترسیدهاند، هیچ صدایی درنمیآید.
ننهنسا میگوید: «تقدیرشان بود خواخور!» و بعد بیخیالِ شرشر باران و آسمانغرنبه و برق بالای سر ما، برای خودش بلندبلند میخواند:
«امامزاشم بوشوم دلفک برابر، دره می بیجارا ای دسته یاور، بیجار اموندرم چورا نوابون، بدین می پادر تا چالقوزه چول…»[۵]
حسابی داخل بیجار فرورفتهام. در هر قدم، پایم را به هزار جان کندن بیرون میکشم.
بوی باران، بوی رطوبت، بوی گِل و شالی قاطی شده است. کفلم، جایی که عادت دارم دست چپم را به آن تکیه بدهم درد میکند.
کامیونها توی جاده، بیجارِ کنار، ردیف دارند میآیند. پساب آشغالها از پشت ماشین روی چرخها شرشر میکند. باریک سیاهِ آب از کامیون شره میکند و جاده دو طرف، زیرِ تازهکاشته شالی میرود؛ داخل بیجار، پای تازهجوانِ شالی راه باز میکند و جلو میرود. میرود و میرود.
تشتِ تم را به طرفم میکشم. بیجار از آن بیجارهای عمیق است. شمسیخانم از بویِ بدِ بیجارِ آب حرف میزند. پاهایم تا نزدیک کشاله، توی گلِ آب فرورفته است. چندپرچندپر تم را از بوته جدا میکنم و مینشانم توی سیاه و بدِ بو آب. صدای شمسیخانم که از آشغالها حرف میزند توی گوشم وول میخورد. آشغالهایی که کامیونها هرروز خدا به طرف آشغالِ کوه لندفیل میبرند. و صدای فریاد زنی که همیشه از طرف آشغالِ کوه میآید. شمسی میگوید: «خدا سر شاهده، چند نفر از اهالی با چشمهای خودشان دیدهاند زنی زیر آشغالِ کوه مانده، پایینتنهاش داخل آشغال و شیرابه است. همسایهها شبها نالهی زن را میشنوند.»
و ننهنسا که با قدِکوتاهش، پهلوی من، داخل گلِ آب فرورفته، با کلفتِ صدای لرزانش میگوید: «همسایهها شبها صدای فریاد زن را میشنوند، اما کسی جرئت نمیکند نزدیک بشود.» و پای لاغر و استخوانیاش را از توی گلِ آب بیرون میکشد، مثل لاکپشت جلوتر میخزد و میگوید: «این چندساله، مگسهای عجایبی آمده اینجا. در عمرم همچو چیزی ندیده بودم.»
کامیونها توی جاده، بیجارِ کنار، ردیف دارند میآیند. پساب آشغالها از پشت ماشین روی چرخها شرشر میکند. باریک سیاهِ آب از کامیون شره میکند و جاده دو طرف، زیرِ تازهکاشته شالی میرود؛ داخل بیجار، پای تازهجوانِ شالی راه باز میکند و جلو میرود. میرود و میرود. سر که راست میکنم، بیجارِ یکدست خاکستری پیش چشمم میآید. زیر پایم را که نگاه میکنم سیاهِ آب میبینم. زنها ردیف، داخل سیاهِ آب دارند نشا میکنند. شمسی تشتهای تم را روی سیاهِ آب هل میدهد و سبز تروتازه تم، چندپر، چندپر از دست زنها در سیاهِ پساب آشغالِ کوه، نشاکاری میشود.
لندفیلِ آشغالِ کوه تا آسمان رسیده. نمیتوانم قیصرکوه را ببینم. چشم میگردانم به طرف درفک. نیست. درفک دیگر سر جایش نیست. سرِ آشغالِ کوه، رنگارنگِ پلاستیکها را میبینم که در باد تاب میخورند، سرخ، سبز و سفید. باد پلاستیکِ کیسهها را میکَند، توی آسمان تاب میدهد. موشنگاه آسمان، همه شده سرخ، سفید و سبز. سیاهرود شده اندازهی سفیدرود. اما چه آبی؟! غلیظِ بدبو آب.
شمسی که تشتِ تم روی سرش است، روی کرتبندی روبهرو با احتیاط به سمتمان میآید. بعد یکهو تشت را رها میکند در هوا و سمتمان میدود. مونا فریاد میزند: «چه شده شمسیخانم؟!» چند زن به طرف کرتبندیِ نزدیک میدوند. شمسی چیزهایی میگوید که نمیفهمم. دستهایش را به دو طرف، توی هوا میگیرد و روی کرت میدود.
زنها با دست و پایی که سیاه آب از آنها شرشر میکند، به طرف خانهی صاحببیجار که سرِ بلندی است، میدوند. همینطور داخل گِلِ آب ایستادهام. خشکم زده. هرچه تقلا میکنم، نمیتوانم پاهایم را تکان بدهم. گلویم خشک شده، دهانم تلخ شده مثل زهرمار. پسابِ سیل اشغالها ، تمهای بیجارهای بالادست، درختها و خانههای لندفیل، موشنگاه را بلعیده، به شمسی رسیده، دارد شمسی را میبلعد. فقط دستهایش را میبینم که توی هوا مانده و تکانتکان میخورد. مونا هرچه زور میزند، نمیتواند مرا از گِل بیرون بکشد.
سراسیمه به طرف جوانها میدود که گوشی بهدست، سمت خانهی صاحب بیجار میدوند. تشتهای تم روی شیرابه، شناور مانده. نمیدانم کِی کمرچادر گلمگلی من از کمرم کنده شد. همینطور پهن است روی سیاه آب. کوهِ سیل، چند قدمی من رسیده، تا زور دارم فریاد میکشم ، صدای فریاد من از سمت اشغالکوه به طرفم برمیگردد…
[1] شالیزار
[۲] شالی تازه
[۳] تو مثل انگور سیاه روی درختی، من دانهی مروارید پر خریدارم، گل مخمل پاهایت را به دریا نزن…
[۴] ظرف گِلی لعابدار
[۵] رفتم امازادههاشم، درفک دربرابرم، توی شالیزارم دستهای یاور است، شالیزار دارم میآیم خراب نشو، ببین پاهایم تا کمر توی گِل است