محسن توانگر- مجله حوالی متروکه
۱
ایستادهام جلوی ساختمان چهل واندی سالهای، با یک کیسه شفاف پلاستیکی در دست حاوی یک بطر آب معدنی خنک، یک بیسکویت ساقه طلایی، یک ساندویچ فلافل که از دکه فلزی روبه رو خریدهام و یک پاکت سیگار بهمن کوچک، هی این پا و آن پا میکنم فکری، که بروم داخل یا نه. دور ساختمان چند باری دور میزنم، همان یک راه ورودی هست. راه از در بالکن یکی از اتاقهاست در طبقه همکف. یک تکه از پرچین بالکن، چند واحد آن طرفتر شکسته، میشود از آن جستی زد و بالا رفت و بعد بالکن به بالکن شد تا برسی به آن در کنده شده. درگاهی بی در، عصر بهاری خنک و مطبوعی است. زنها و مردها گوشه کنارهها گعده کردهاند و بروبچههای محل در حال دوچرخه سواری، میدانم رفتن به آن تو، آن هم جلوی این همه چشم، کار چشمگیری است. برگشتنى اگر به پلیس خبر نداده باشند و دردسر نشده باشد، میتواند لکه ننگی بشود بر پیشانی و انگشتنمای خلق شدن، و حتی میدانم احتمال استنطاق شدن از جانب همسایهها احتمالی قوی است. وامانده و مرددم.
۲
حدود دو ساعت پیش برای چندمین بار با دوچرخه طواف ساختمان کردم. هوا گرمتر بود ومحله خلوتتر. یکی از دو سه مغازه رو به رو که لباس دست دوم میفروشد، تازه کرکره را بالا داده تا به دشت دوم روز برسد، این بار دل را به دریا زدهام. دوچرخه را به مغازه دار سپرده، خودم از آن پرچین بتنی شکسته جستی زدم و از روی خرده شیشهها و تهسیگارها و تک و توک سرنگها پا به آستانه درگاهی میگذارم. بوی شاش مشامم را پر میکند. گوشه و کنار، مدفوعهای خشکیده میبینم. به دریای مواج بویناک میزنم. اتاق را به دو میگذاریم و میگذرم تا وارد ساختمان اصلی بشوم. ساختمانی که سالها میل به دیدارش داشته ام. قلب بنا دهلیزی است بلند و باریک، با درگاهیهای دو طرف، درست مثل بیمارستان یا زندان، فضایی کافکایی، شکل گرفته از ریتم واری اتاقهای بهاندازه و متحدالشکل که حالا با نوری که از درگاهیهای بی در اتاقها میتابد، به ریتمی نوری بدل شده، درها درآمده، چارچوب ها بیرون کشیده نشده و لبهها دندانه داندانه اند، میان این ریتم پر وخالی دهلیز، آرام راه میروم تا صدای خردههای شیشه و گچ و خاک و سیمان کمتر توجهی را جلب کند. توجه ساکنانی که نمیدانم وجود دارند یا نه. این حضور خاموش، پر است از هیجان و تراس توأمان. کمد دیواری یکی از اتاقها، وسط دهلیز، مورب به پهلو افتاده، نفسم از بوی شاش و کمی هوا و البته کمی از نگرانی گرفته. شرت شرت کشیدن پا روی شیشهها و کف را میشنوم. نگرانم که از یکی از درها گروهی کف خواب احساس خطر کنند و حمله ور شوند. خصوصا درهای انتهای راهرو را میپایم. آن انتهاهای کور نور. آخر هم با نور کم رمق تلفن، سرکی به این انتهاهای تاریکناک دهلیز میکشم. حمام و توالت مشترک اتاقها هستند. توالت هنوز موقعیت شغلی اش را حفظ کرده، خبری از معتاد و کف خواب در آن ته و تو نیست؛ اما گیجی بوی شاش برای لحظهای فشردهام میکند و متوقف. صدای پا اما نزدیکتر میشود برمیگردم رو به ریتم دهلیز. سری میبینم جبهه گرفته پشت کمد دیواری کج افتاده. میدانم توی این موقعیتها نباید فوری زرد کنی و خودت را بیازی. به سمت سنگر میروم. چند قدمی نمانده که خودش را نشانم میدهد، نرسیده به سنگر آبی چوبی قفسه بندی شده، سرم را به یکی از اتاقها میگردانم تا قفسه سینه را پر کنم از هوای میان دو ورودی اتاق رودررو. یک نفر از بیرون دارد داخل را دید میزند، میبینمش که نمیبیندم، بالای سرش شاخههای درخت عرعر.
آرام راه میروم تا صدای خردههای شیشه و گچ و خاک و سیمان کمتر توجهی را جلب کند. توجه ساکنانی که نمیدانم وجود دارند یا نه.
۳
در سایه سار درختی جلوی ساختمان منتظرش هستم. اتاقشان را همان روز اول آشنایی نشانم داده: همین طبقه همکف. من هم جوری که تابلو نباشم، گاهی زیرجلکی پنجره را دید میزنم. غروب بهاری حوالی خرداد، سال نود و یک. احتمالا میترسم مسؤولان خوابگاه بفهمند ودرد سر شود؛ اما نمیدانم چرا هی نگاه بالکن میکنم. چیزی که اصلا پیدا نیست. بالکنها با ورقههای فایبرگلس رنگی پوشانده شده؛ مثل قفس. قفسی بامیلههای شاد رنگی. زنگ میزند که بروم توی پارکی پشت ساختمان کناری تا بیاید. میروم. دو پسر جوان متوجه حالتهای ویلانم یا شاید استرساندام و چهرهام میشوند و با خنده میفهمانند که از چیزی بو بردهاند. یکی چشمکی حواله میدهد. جواب نمیگیرد، آن یکی میگوید «خوب گوشتایی این توئه.» قدم تند میکنم، جوری که انگار نشنیده باشم، راه میگیرم و میروم. اولین باری است توی این شهر کوچک، که در آن عمده خانوادههای به شدت مذهبی ما را میشناسند، با دختری وعده کرده ام. خانم «پ» کرمانشاهی است و از دست استنطاقهای برادران ناموس پرستش (این عبارت پر مناقشه و پر آب چشم) تا توانسته توی خوابگاه مانده و بعد از چند باری که خواسته حرف بزنیم، من دل به دریا زدهام و وعده کردهایم، میخواهد از دل گرفتگیها و کتکها و ناسزاها و هفتخوانی که گذرانده تا بتواند در شهری غریب و بی سرخر دانشگاه بیاید، برایم تعریف کند.
۴
خودش را محکم و استوار گرفته. به من نگاه نمیکند. از شیار در یکی از اتاقها بیرون را دید میزند. میگوید: «ایچو چه اکنی؟» میگویم آمدهام فقط نگاهی بیندازم. میگوید: «اخای چیز اکشی؟ دوا داری؟» میگویم نه و میپرسم شما اینجا چه میکنید؟ چوب دستی اش را بالا میگیرد و میگوید: «نگهبانم.»
– اتاقت کجاست؟
– بالا پشت بون.
_بریم ببینیم؟
– سی چه؟
– همین جوری بشینیم یه گپی بزنیم.
بی که حرفی بزند، راه میافتد. من هم پشتش میروم ؛ با فاصله و حاضربه یراق برای فرار. خوب راهها را به خاطر میسپارم که اگر تعدادشان بالا گرفت، بدانم باید از کجاها سرازیر پایین شوم. در سرسرای پشت بام صدایی از پایین میشنویم. سرش را از پیج پلهها پایین میکند و میگوید: « اَر اِخُی اِدونی بیا مامور شَرداری بی.» رو میکند به من و میگوید: » دزد بی. اخو چارچو در دزیه، هر روای.» از پایین، صدا چیزی میگوید که متوجه نمیشوم: « دنگ مده. تا سی ت دردسر نوابیده برو.» میپرسم چند نفرید؟ «خوم تینا بیم.»
روی پشت بام اتاق بی د ر و پیکری را نشان میدهد. با تشکی نموناگرفته و پتویی پرجای سوختگی. از حقوق و دیگر چیزهایش میپرسم و جوابهایی تحویل میدهد. میدانم دروغ میگوید. وانمود میکنم بویی نبرده ام. میپرسم اجازه میدهی کمی اطراف بگردم و عکس بگیرم؟ بعد از سؤال پیچ کردن میگوید: «ناموسا ز کویه ایای؟» اطمینانش میدهم که اهل همین محلهام و فقط آمدهام این تو را ببینم و بروم. اعتمادکی میکند، سری تکان میدهد که یعنی قبول. بعد میگوید،: «ا ر یه خوائشی سیت اکنم ریم زمین ناهانی؟» میگویم تا چه باشد. میگوید: «مو چند ری بی یه تیکه نون نجردمه. گسنمه. آو و سیگارم اخُم. پیل نارُم.»
قولش که میدهم پشتم راه میافتد، خیال تخت و اتاق به اتاق، پا تند میکنم که عقب بیفتد، گمم میکند و با خیالی راحت سیر نگاه اتاقها و درودیوار میکنم. به اتاق سابق خانم «پ» هم، جز شاش و دوده و سرنگ، ردی از رنگ و کاغذدیواریهای گلاژوار و برنامه درسی و دیوارنوشتهها و طراحیها هست. روی دیواری دختری گیس دیگری را دسته میکند تا ببافد. صورتهای گریه و خنده معروف تئاتر، روی دیوار دیگری. تصویر دو معشوق زیر درختی. زنی با لبهای سرخ ماتیکزده، موی بلوند با دکلته، سینهریز و گوشواره آبی که از روی دیوار هم لوندی میکند. دختر و پسری که به سمت آغوش باز هم میدوند. جای خالی قابها و مهتابیها و کمدها که با کبودی دیوار قاب شدهاند و البته سرشار از نوشتههایی که از بعد متروکگی خبر میدهند: «میکشمت»، «بازی باحالی بود … کش»، «مایکل راحبه کمکم کنید/اینجا منو اذیت میکنن/من زیرزمین/ کمک» و انواع ترشحات پورنوگرافیک خالی شده و پاشیده به دیوارها. پیدایم میکند. کفری شده. میگویمش حالاست که بروم. میگوید :« گِئومی.» نیمی از ساختمان را ندیده پا روی ولع تماشا میگذارم و بیرون میشوم تا چیزی آذوقهای برای دوست تازهیافته دست وپا کنم .
۵
یک ماهی پیش از همهگیری کووید ۱۹ و قرنطینهها، در راه یکی از سفرهای هرروزه فولادشهراصفهانم، آن بالکنها چشمم را گرفتند؛ بی پردہ پوشیهای رنگارنگ به ظاهر خوش حال سالهای گذشته، لخت و بی عصمت شده. حالا که قرار جایش را سپرده به بی قراری، وقت و بی وقت عوض آن سفرهای هرروزه، همین شهر کوچک را میگردم و میبینم. شهر خوابگاهی فولادشهر که هنوز هم این هوایت را برای جماعتی مثل من حفظ کرده. میرویم اصفهان کار میکنیم، عاشقی میکنیم، رستوران و کافه و گشت و گذار میرویم و برمیگردیم اینجا تا در سکوت شبها به خواب برویم.
به تن متروک خوابگاه دختران که رسیدم، آناندامگان لخت، در تضاد با آن قلعه حجاب پوش هشت نه سال پیش ترش، در نظرم غریب بود. حالا که دیگر چیزی نیست؛ اما این نیستی تعبیری از فقدان معنا نیست؛ حداقل برای من (و شاید هم دیگران)، این نیستی با معنا بهمانند یک زمینه یا پسزمینه خودش معنایی دوباره است. میخواستم آن پس پشت پنهان سالیان را ببینم. میخواستم از درودیوارش، رد آن دوستی را بخوانم که سالها پیش، از گوشهای کتابی جیبی بیرون کشیده و در کنجی برای من قلمیاش کرده و در کنج کتابخانه من لای یک دسته کتاب مدفون شده.
– چیزی داشتی اون تو؟
نشستهاند روی لبه جدولهای سیمانی. دو پسر هم سن وسال خودم. میگویم: مثلا چی؟ نیشخندی میزنند: «از همیناکه اون تو بودن دیگه. ناموسا خوب تیکههایی بودن.» وانمود میکنم که نمیدانم از چه چیزی حرف میزنند. کنارشان روی لبه جدول مینشینم.
_ اینجا میدونی که چی بوده؟ خوابگاه بود. خوابگاه دخی مخیا، پروپاچهها.
_ خیلیا خاطره دارن باش.
_ از توش یا بیرونش ؟
_ بیرونش، توش.
میخندند.
_ چند تا بچا اون روزا میگفتن رفتیم. میگفتن شبونه با طناب رفتن تو. اما فکر کنم … میگفتن .
۶
میگویدم: «از قفسی دراومدم تا بیام تو یه قفس دیگه.» در مسیری مخالف دانشگاه و خوابگاه و مخالف مسیر خانه ما قدم میزنیم. میگوید، گریه میکند، سبکتر میشود. برگشتنی خاطرهای تعریف میکند از دخترهایی که پسری را در کارتن یخچال بردهاند «آن تو». پاپی که میشوم، میگوید ندیده اما شنیده: «همه میدونن.» آخرسر هم میگوید بچهها از ترم بالاییها شنیدهاند و آنها هم از قبلیها. حرفهایش بیشتر به یک جور اسطوره شکستن آن برج و باروها در جنگهای افسانهای میماند. آن موقع از اسب تروا چیزی نمیدانستم؛ اما حالا برای ملاحت ماجرا، به سبک روانکاوها نامش میدهم: عقده اسب تروا.
دوسه ساختمان مانده به خوابگاه، میگوید: «یه کم اینجا منتظر بمون یا تو پارک، تا من برم یه سر اون تو و بیام. یه چیزی میخوام برات بیارم.» روی سنگی مینشینم. میبینمش که از نبش ساختمانی میپیچد و ناپدید میشود. دل توی دلم نیست که چه چیزی از آن تو میخواهد برای من بیاورد. این را هم شاید عقده «پرومته» بنامم .
از همان نپشی که ناپدید شده باز پیدایش میشود؛ با دو کتاب جیبی توی دستهایش، از آن آرامش بعد از گفت وگو خبری نیست: «پنجره طبقه چهارم اون ساختمانو ببین.» نگاه که میکنم، سری از پنجره فاصله میگیرد. تکانههای پرده مانده: «خستهم به خدا. نمیدونی به چه چشمی نگامون میکنن. توام زود برو، بعید نیس زنگ زده باشه خوابگاه.» میگویم کار بدی که نمیکنیم: «همین که از اون تو اومدم بیرون، خودش کافیه.»
۷
با اینکه یک ساعت پیش آن تو بودم، حالا که هوا خنکتر شده و محله شلوغ تر، چیزی انگار مانعم میشود. حسی که از نگاه دیگران دریافت میکنم. همین چند دقیقهای که با این کیسه اینجا جلوی ساختمان ایستادهام، تبدیلم کرده به کانون توجه. چند دقیقهای است نمیدانم بروم آن تو یا نه. دارم توی ذهنم مرور میکنم این ساختمان چه بود و چه شد. مردی کنار ساختمان کناری نشسته، با تلفنش ور میرود. میدانم تمام توجهش منم. نزدیکش میروم. میگویم کارتنخوابی توی ساختمان متروک هست و نیاز به این آب و غذا دارد. از خودش کمک میخواهم، میگویم مراقب دوچرخهام باشد تا بروم آن تو. میگویم با این کیسه هر فکری ممکن است دربارهام بکنند و از او میخواهم شاهدم باشد. تمام مدت مثل بارکدخوان فروشگاهی چند بار سراپای وجودم را برانداز کرد تا اعتمادش جلب شد. آمد کنار درختی که تکیهگاه دوچرخه است و روی جدولی نشست.
روی پشت بام پیدایش میکنم. با سیم مفتولی در حال بند کردن کانال کولر است. پلاستیک را میدهم و میخواهم بروم. میخواهد کنارش بنشینم. دوچرخه را بهانه میکنم. اصرار میکند میمانم. پلاستیک را پاره میکند. پهن میکند و سنگی میگذارد دو گوشهاش همان میشود سفره: «اتینا صفا نئاره.» لقمه معلق جلو دهانش مانده و فکر میکند. میگوید: «حلالم کن، ابو دروغ گودوم. نگبان نیدم.» میفهمانمش که فهمیده بودم. لقمه به دهان میبرد و بطری آب را تا نیمه روی لقمه. یک سیگار از پاکت پوست کاغذی بهمن بیرون میکشد. بعد از پک اول تکیهاش را میدهد به لبه جان پناه. میپرسم با آن کانال کولر چه میکرد: «اخاستن دزیننش. بستمش که نتزن.» میگوید: «آر اینا رو دزینن، اندازن گردن مو. مو ایچو خونهم بی. جای نئازم برم دیه.» میگویم پس دروغ نگفته که نگهبان هم هست، شاید بهتر از هر نگهبانی. آن آقا را نشانش میدهم. میگویم همسایه است، میگویم با او حرف میزنم تا آبی یا غذایی اگر در توانش بود بیاورد گاهی: «گئومی.» با هم برای مرد دست تکان میدهیم. مرد هاج وواج نگاهمان میکند.
چند ماه بعد از این دیدارها در خواب ساختمان خوابگاه، که چندان هم خواب نبود، به قصد خرید از کنارش میگذشتم. بیخود راهم را کج کرده بودم تا از کنارش بگذرم. جا خوردم. ساختمان دیگرانگار به خوابی عمیق فرو رفته. هیچ حس جنبشی در آن نیست. از بالکنهای طبقه همکف خبری نیست. بالکنها دیوار شده و دیوارها گچ و سیمان. گچ و سیمان با خام دستی، که نشان از شتابندگی در پرداخت میدهند، مالیده شده؛ مثل تاشهای قلم موی هنرمندی از سر خشم. قفس کامل شده. به «س» فکر میکنم که حالا شب را کجای این شهر سر میکند. به «پ» که مثل گنجشک دربه در و قفس به قفس میپرید. به آن دیوارهای رنگی «شاد» و این دیوار لخت سفید. اینکه ساختمان باز با نفس کسی روح تازه میگیرد؟
جنبشی در ساختمان حس میکنم. جلوی در شبکهای فلزی (تنها راه چندققله) روی جدولی نشسته ام. گربهای خودش را به میلههای شبکه میمالد و خرامان بیرون میآید. به سمت در میروم. گوشه کمد دیواری چپ رو، میان دهلیز حالا کم نور، تولههای گربه روی هم جست میزنند و خواب خوابگاه را به هم میزنند .