بیجار
زنها جلو بنگاه جمع شدهاند. اکثرشان را نمیشناسم. روزبهروز بیشتر میشوند. بعضی از قدیمیها دیگر نمیآیند. عوضش تازهکارها بیشتر میآیند. چندتایی جوانسال هم میبینم. آن قدر چسانفسان کردهاند كه انگار به عروسی میروند. چنان دکوپوزی دارند که فکر میکنم تا حالا پايشان را داخل سیاهآب بیجار نگذاشتهاند. توی کولهام نگاهی میاندازم، ببینم همهچیز را گذاشتهام؟ لباس کار، کمر چادر، دورِ کلاه و دستکش...
منتظر شمسیخانم هستیم. بالأخره از دور میبینمش. زنها دورهاش کردهاند. شمسی بلندقد و تا اندازهای چاق است.…