افروختن چراغ محبت، سخت نیست
مرد خیس از باران روی صندلی تاکسی که نشست، زیر لب گفت، سلام. راننده اما با صدایی بلند پاسخ داد: «سلام و درود بر شما. روزتان به خیر و نیکی.»
مرد سرش را بلند کرد و صورت پُرچروک و چشمهای خسته راننده لاغر و موسپید را در آینه دید که شش دانگ حواسش را داده به ترافیک روز شنبه. کمی جلوتر مسافری دیگری سوار شد، راننده باز با رویی خوش سلام و وقت بخیر گفت. مرد که چشم میچرخاند تا مقابل فلان بانک پیاده شود و امورات پر پیچ و خم دریافت یک وام را پی بگیرد، حس کرد این سوی شیشههای بارانخورده تاکسی، نسیمی سبک میوزد که عطر گلهای بهاری را…