مربی‌هایِ عزیزِ بندر مه‌آلود

وقتی مربیان جهان ما را بهبود می‌بخشند

0 497

مربی‌ها جهان را بهبود می‌بخشند. همراه می‌شوند و رفتن را یاد آدم می‌دهند. یک وقت‌هایی زیر سقف مهد کودک قصه می‌گویند و وقت دیگر نجاری، خیاطی، تعمیر لوازم منزل و هزار و یک مهارت دیگر را  چون رودخانه‌ای روشن  در بستر زندگی روان می‌سازند؛ اما همیشه حرف از مربی که به میان می‌آید، پیش از همه  یکی با لباس گرمکن و سوت آویزان به گردنش قد می‌کشد توی سرمان. یکی که کیف می‌کند ضربان قلب‌‌مان برود بالا و آدرنالین آزاد شود توی خون‌مان.‌

نمی‌دانم چرا اما واقعیت این است که  مربی چه توپ قل بدهد زیر پا  و چه آچاربکس دستش باشد یا یک مشت نخ رنگی و سوزن،  جهان‌مان را  قشنگ می‌کند. رنگ می‌بخشد به زندگی و این کار هر کسی نیست. راستش این است که نمی‌شود یکی  کاری را بلد باشد و دلش بخواهد و  دوره‌ای هم پشت سر بگذارد و آن وقت  بشود مربی. مربیگری باید توی خون آدم باشد و نشسته باشد به جانش. ‌شبیه لباسی که  نشود از تن درش آورد.‌ به گمانم این زیست‌شناس‌ها و ژنتیک‌خوانده‌ها  اگر بگردند حتما می‌توانند در مربی‌ها رد و نشان به خصوصی پیدا کنند، حالا در همه نوع مربی اگر پیدا نکنند،  دستِ کم در مربی‌های ورزش  پیدا می‌کنند. این را خیلی وقت است فهمیدم. اصلا  نمی‌شود آدم اهل انزلی باشد و به این فکر نیفتاده باشد که مربی‌های ورزش انگار مربی‌ترند.

خورشید که سرش را آن ته، از آبِ سرمه‌ای رنگِ حوالی افق می‌کشد بیرون، همین‌ها نان بربری در دست راه می‌افتند سمت خانه یا محل کارشان. حالا که کووید  ۱۹ آمده همه چیز را زده بر هم،  اما باور کنید یا نه  یکی از قشنگ‌ترین منظره‌های این شهر کایاک‌رانهایی هستند که در مه تالاب گم‌ می‌شوند.‌‌ پارو می‌زنند، پیش می‌روند و لابه لای آواز پرندگانی که در نیزارها پرسه می‌زنند به حرف‌های مربی ‌می‌اندیشند.

 همین حالا شاید یک ور لبتان را به دندان بگزید که خب چه ربطی دارد؟ ربط دارد… حتما ربط دارد.  اینجا مربی آن هم از نوع ورزشی بسیار است.  بروید یقه‌ی هر کس را بچسبید که چند تا مربی  ورزش می‌شناسی، بعد از  ردیف کردن  اسم آنهایی که  خیلی‌ها می شناسندشان می‌رسند به رفیق و همکلاس قدیم و همسایه و قوم و خویش‌هاشان که مربی هستند.

یک وقت فکر نکنید این مربی مربی گفتن‌ها از داغ شدن تب فوتبال حرفه‌ای و ژست و فیگورهای بادی بیلدینگ‌کارها و مد شدن‌هیپ‌هاپ و زومبا و تی ارایکس  اینجا افتاده باشد روی زبان‌ها… نه، اینجا سال‌هاست کله‌ی سحر وقتی هنوز گرگ‌ها و میش ‌ها نریخته‌اند توی آسمان،  خیلی‌ها می‌روند بدوند یا دست کم تند تند راه بروند و عرقشان را  کله سحری دربیاورند. یک وقت‌هایی  چند نفری از همین‌ها دور هم جمع می‌شوند و گوش و چشم‌شان را می‌سپرند به کسی که  نسیم صدایش را می‌آورد: «اول روی پنجه… نرم… حالا زانو بلند…. یک… دو… سه…»

برای آدم‌های این شهر هیاهو یعنی «سن‌سیروس» وقتی ملوان گل می‌زند و سکو یعنی اشک و لبخندی که با  یک توپ چهل تکه چرخ می‌خورد‌ و مربی همان است که یک تنه بایستد و بگوید من قویِ بال و پرشکسته را تنها نمی‌گذارم و بشود ناخدا،  ناخدای تنهاترین ملوان‌های دنیا و با همان‌ها دل به دریایی بزند که طوفانی‌ست؛ موج دارد به بلندای امواج کاسپین، وقتی همه حرف‌های نگفته دنیا را می‌خواهد بالا بیاورد.

خورشید که سرش را آن ته، از آبِ سرمه‌ای رنگِ حوالی افق می‌کشد بیرون، همین‌ها نان بربری در دست راه می‌افتند سمت خانه یا محل کارشان. حالا که کووید  ۱۹ آمده همه چیز را زده بر هم،  اما باور کنید یا نه  یکی از قشنگ‌ترین منظره‌های این شهر کایاک‌رانهایی هستند که در مه تالاب گم‌ می‌شوند.‌‌ پارو می‌زنند، پیش می‌روند و لابه لای آواز پرندگانی که در نیزارها پرسه می‌زنند به حرف‌های مربی ‌می‌اندیشند.

 ابرهای این شهر سال‌ها شاهدند، زنی باریک وتنها چگونه با شوق ازچار چوب دری عبور می‌کند  که چشم خیلی‌ها به آن است  تا بیاید و بدمد در سوت آغاز تمرین و حواسش به زانودرد این یکی و کمردرد آن یکی هم باشد.‌ وقتی هم راه می‌افتد سمت خانه چهار تا جمله‌ی محبت‌آمیز به بانوی ۶۷ ساله‌ای بگوید که  ده تا  درمیان حرکات را انجام می‌دهد و شبیه مادرش است.  و آخرش هم  غمگین‌ترین آواز دنیا را  زیر لب زمزمه کند و دلتنگ مادرش که دیگر نیست راه بیفتد زیرباران.

حرف پنج سال و ده سال نیست، خیلی وقت است وقتی  بی‌هوا از کنار بعضی از دیوارهای این شهر رد می‌شویم و به خوب و بد زندگی خود فکر می‌کنیم از آن طرف دیوار صدای بچه‌های خردسالی را می‌شنویم که مقابل سنسی تعطیم می‌کنند و «اوس» گفتن‌شان باران می‌شود و روی  درز و دالان‌های تاتامی‌های زهوار در رفته می‌بارد.

برای آدم‌های این شهر هیاهو یعنی «سن‌سیروس» وقتی ملوان گل می‌زند و سکو یعنی اشک و لبخندی که با  یک توپ چهل تکه چرخ می‌خورد‌ و مربی همان است که یک تنه بایستد و بگوید من قویِ بال و پرشکسته را تنها نمی‌گذارم و بشود ناخدا،  ناخدای تنهاترین ملوان‌های دنیا و با همان‌ها دل به دریایی بزند که طوفانی‌ست؛ موج دارد به بلندای امواج کاسپین، وقتی همه حرف‌های نگفته دنیا را می‌خواهد بالا بیاورد. حرف‌های ناگفته‌ای که بسیارند و در تاریک روشن  حسرت و امید گم می‌شوند و یک وقت‌هایی هم می‌نشینند به جان مربی‌ها و درد می‌زایند پشت درد. می‌دانی دردناک است  یک روز درمیان  پسرکی را ببینی که  می‌ایستد پشت  نرده‌های زمین فوتبال و نگاهش را می‌دوزد به  تور آویزان به دروازه.  توری که اصلا شبیه به تور خالی از ماهی‌ماندۀ  پدرِ صیادش نیست. درد است  وقتی نمی‌توانی برای  دخترک رنگ‌پریده‌ای که  مثل باد می‌دود، از کربوهیدرات و پروتئین و ویتامین حرف بزنی.  می‌دانی حواست دیگر به زندگی نیست اگر پولی نباشد تیمی که یک‌سال زحمتش را کشیده‌ای، بفرستی مسابقه.

اینجا وقتی دست‌ها بر پاروهای  قایق اژدها می‌نشینند و با آوای طبل، آب را می‌شکافند و پیش می‌روند؛ رویاها بافته می‌شوند و مربی‌ها با چشم‌های نمناک دل‌نگران رویاها هستند، نگران فرداها. در شهر من مربی‌هایی با چشم‌های نمناک بسیارند. مربی‌هایی که  وقت به ثمر نشستن زحمت‌هایشان  دور از نورافکن ها، دوربین‌ها و هیاهوها می‌نشینند و نگاه می‌کنند به حلقه‌های گلی که  زینت گردن کسانی می‌شود که چون فرزند دوستشان دارند.

  فکر می‌کنید این همه مدال که آویخته شده به گردن  قهرمان‌های این شهر  و بعضی‌های دیگر پزش را می‌دهند، از کجا آمده؟

مربی‌ها بلا نسبت، دور از جانشان جان کنده‌اند. حالا یک وقت‌هایی بعضی‌ها خوش‌شانس بوده‌اند، شده اند مربی فوتبالی که هزار هزارجفت چشم و گوش، میخ مصاحبه‌های پیش و پس از بازی‌های لیگ برتر و دسته یک‌شان می‌شود؛ ‌یک وقت‌هایی هم نه، ‌ایستاده‌اند کنار خیابان دست‌فروشی کرده‌اند و  هر روز عصر بعد از جمع کردن بساط‌‌شان رفته‌اند سر و کله زده‌اند با بچه‌های مردم و حرص و جوش خورده‌اند و قهرمان تحویل جامعه داده‌اند.

بگذریم که خارج از مستطیل سبزِ فوتبال،  قهرمان شدن  آب و نان برای  قهرمان‌هاش هم در پی ندارد چه برسد برای مربی‌ها؛ اما خب مربیگری چسبیده به گلبول‌های خون  مربی‌ها و  نمی‌شود کشیدش بیرون.  نه  فقط آن وقت که یک صدا از روی سکوها قربان صدقه‌ آدم می‌روند  و نه حتی آن وقت که جمعی  یک صدا فریاد می‌زنند: «رها کن… رها کن.» بی‌ادبی‌ست اما بعضی وقت‌ها حرف‌های بدتری هم گفته می‌شود؛ مثلا  یکی را که خیلی هم مربی است یا دست کم بوده «کرگدن بی‌حیا» خطاب می‌کنند؛  با این حال مربی‌ها همچنان لابه لای زندگی مردم  نفس می‌کشند.‌ همه جا هستند.  ‌فکرش را بکنید سفره‌ی  مهمانی با عطربرنج دودی و رنگ و لعاب میرزاقاسمی پهن است و کانال نخاع‌تان همان وقت بازی در می‌آورد که یادتان نرود تنگ شده و یک آخی از دهانتان بپرد بیرون. فکر می‌کنید حاضران بی خیال از کنارتان رد می‌شوند. معلوم است که  نه، حتما  در آن جمع عروس خاله یا شوهر عمه‌ای هست که چهارتا حرکت ورزشی یادتان دهد که  این درد لعنتی را  کم کنید. شاید باور نکنید اما اینجا بعضی از معلم‌های ورزش هم خیلی مربی هستند.‌ نمی‌شود بهشان گفت  نصف زنگ ورزش را بدهند تا ریاضی وشیمی و فیزیک عقب مانده‌ی کلاس حبران شود. زنگ‌های ورزش را آنقدر جدی می‌گیرند که انگار اردوی پیش از مسابقات  انتخابی استان است.

 یک خانم بدری نامی معلم ورزشمان بود که روزهای بارانی هم حاضر نبود بنشینیم سر جامان و یک مرغ دارم روزی فلان تا تخم می‌گذارد بازی کنیم.‌ با آن‌جثه‌ی کوچکش تشک ابری هزار ساله را  خرکش می‌کرد و می آورد توی کلاس دم‌کرده.‌ سی وهشت، نُه نفری بودیم که تک به تک باید  دراز و نشست می‌رفتیم و او با کرنومترش که آن روزها به نظرمان خیلی لوکس می‌آمد،  زمان می‌گرفت و اعداد و ارقام را می‌نوشت روی کاغذهای خیلی سفید دفترچه کوچکش. ازش حساب می‌‌بردیم. نمره الکی به کسی نمی‌داد. می‌ترسیدیم بخاطر  نمره‌ی ورزش معدل‌مان کم شود یا زبان‌مان لال تجدید.  ‌وقت و بی‌وقت می‌رفتیم روی نیمکت و با زانوهای صاف دولا می‌شدیم و دست‌هامان را  هی کش می‌آوردیم  که خدای نکرده  انعطاف‌پذیری بدنمان کم نشود.

 شب‌ها هم لحاف و تشک که پهن می‌شد، بی‌خیال شامی که تازه خورده بودیم دراز ونشست می رفتیم و بارفیکس هم که مصیبتی بود علی‌حده  برای خودش.  بنده‌ی خدا تقصیر نداشت، مربیگری توی خونش بود این را وقتی فهمیدم که معلم ورزش دخترم شد و  دیدم رد سا‌ل‌ها و فراز و نشیب روزگار عملکردش را  تغییر نداده.‌ باز بیشتر فهمیدم وقتی  گذرش افتاد به انجمن داستان. گفت داستان دوست دارد و یک چیزهایی هم نوشته.  بعد از این همه سال تا دیدمش نگاهم رفت به جای خالی سوتی که دیگر به گردنش آویزان نیست. بازنشست شده اما مربیگری توی خونش است. حرف نمی‌زند اما تا می‌بینمش حواسم هست قوز نکنم. دست و پایم را جمع  و لباسم را صاف و صوف  می‌کنم. داستان که می‌خواند  من راهی کلاسی می‌شوم که کفش از چوب بود و لبه‌ی روپوشم  چسبیده بود به بخاری نفتی گوشه آن تا بسوزد. ‌وقتی هم که قرار می‌شود از محاسن و معایب قصه‌اش حرف بزنم لکنت می‌گیرم، به تته پته می‌افتم. حالا انگار هزار سال از دوران التهاب کارنامه‌ها دور افتاده‌ام اما او هنوز مربی‌ست، مربیگری چسبیده به نگاهش، به قدم‌های منظمی که برمی‌دارد و به خونش مثل همه‌ی مربی‌های دیگری که می‌خواهند آدم‌ها بهتر زندگی کنند. ردپای آنها تا سالیان بسیار باقی می‌ماند و نقشی که بر بطن زندگی حک می‌کنند تا همیشه با ماست.  آنها مربی‌های عزیزی هستند که نمی‌توانند مربی نباشند و بودنشان جهان را بهبود می‌بخشد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.