یکی بیش از بیست سال پیش، قلم برداشته و خطی به درازای هفتاد و چند سال از عمر خویش، بر دیوار کشیده است؛ خطی خواندنی که نه فقط از سرگذشت او نشان دارد که روایتی روشن از جهان اطرافش است. تو خیال کن مردی از فراز بلندترین درخت باغ محتشم، نگاهش را داده باشد به رشتِ سالهای دور.
کتابِ «خطی بر دیوار» را «احمد علیدوست» نوشته است. او سال ۱۳۰۳ هجری خورشیدی در رشت چشم به جهان گشود. این نویسنده، ادیب، روزنامهنگار، شاعر و بازرگان شهیر گیلانی، طی ۴ دههی گذشته عمدهی تجارب و آموزههای خویش را به رشتهی تحریر درآورده است. علیدوست عضو آخرین دورهی انجمن شهر رشت و رییس انجمن استان در سالهای پیش از انقلاب اسلامی و از اعضای هیات مدیره و نمایندهی این اعضاء در محاکم قضایی بود. گفتنیست، نقش علیدوست در جابجایی کاروانسرای ساسان به میدان تره بار امام حسین (ع)، از جمله موارد حائز اهمیتِ فعالیتهای او درعرصهی مدیریت شهری محسوب میشود .وی در سیزدهمین روز از دیماه سال ۱۴۰۱ از دیار خاک کوچید. و اما اینک به همین مناسبت نگاهی کوتاه داریم به «خطی بر دیوار» که یکی از آثار انتشار یافتهی اوست.
داستانِ آمدن
«در یک شب سرد و ظلمانی از آخرین ماه زمستان سال ۱۳۰۳ البته شمسی در کوچکترین واحد یک خانواده متوسط الاحوال به دنیا آمدم که اگر نمیآمدم از عظمت آفرینش بقدر پر کاهی نمی کاست.» زندهیاد علیدوست این جملات را در پیشسخنِ «خطی بر دیوار» نوشته است. به گفتهی وی جد مادریاش زنجانی و پدربزرگش از اهالی قزوین بود و گویا بعد از کشتار وبایی در ۱۲۴۴ هجری قمری که رشت جمع زیادی از ساکنانش را از دست داده و تقریبا خالی از سکنه شده بود، به این شهر کوچیده بودند. او همچنین به ما میگوید که در شش سالگی راهی مدرسه شد و دبستان و دبیرستان را در زمرهی شاگردان نسبتا خوب مدارس لقمان و قاآنی با خاطراتی به یادماندنی پشت سرگذاشت. و البته ذوق و استعداد او در همان سالها آشکار شد.
از او میخوانیم: «چون صدای خوشی داشتم شاهنامهخوان مدرسه شدم. ذوق مستعدم به خط، نقاشی و انشاء در همین سالها پرورده شد. هنوز دوره دبیرستان را تمام نکرده بودم لهیب آتش جنگ جهانی دوم که خشک و تر میسوخت به دامن سرزمین بلاکشیده ما درگرفت.»
دنیای کلمات برای این مرد گیلانی همواره خواستنی بود. او نوشته است: «در سال ۱۳۳۰ یکی دوسالی نزد استاد حبیب محمدی به فراگیری نقاشی پرداختم کارهایی به سیاق سیاهمشق کردم که این ماجرا به مراوده دوستانه انجامید. چندسالی هم در روزنامههای محلی بازار و طالب حق تقریبا بطور هفتگی و در مجله خواندنیها گهگاهی به طنز و جد مقالههایی نوشتم که نفرین و آفرینها آفرید!»
و البته این همه حکایت نوشتن او در جراید نبود و باز میخوانیم: «و بالاخره در سالهای اخیر یعنی در دهه هفتاد از عمر بیحاصلم که فصل آردها بیختن و غربالها آویختن بود در گرامی مجلههای آینده (تهران) و گیلهوای (رشت) و یکی دو روزنامه محلی به تفاریق تر و خشکی بافتهام توشه آخرت را !»
او همچنین در صفحهی ۳۱ نوشته است: « طرفه آنکه هرگز نه مال فراوانی داشتم که کسی بدان غیرت بیاورد و نه منصب و مقامی که نفسگیر باشد و کید حاسدان را برانگیزد اما بارها به دست کینورز گداچشمان روزگار بر دار نفرت و نامردمی آونگ شدم.»
تندباد جنگ از نوع جهانی
طوفان جنگ چون از راه میرسد، ردی تاریک تا همهی عمر بر خاطر بازماندگان بر جای مینهد. علیدوست در بخش دیگری از همین کتابش نوشته است: «سال ۱۳۰۳ شمسی مقارن بود با سال ۱۹۲۴ میلادی، شش سال از متارکه جنگ جهانی اول میگذشت، اروپا ویرانیهای جنگ را جارو کرده بود و بر روی خرابههای نفرتانگیز آن با سرعتی باورنکردنی زندگی تازه میساخت. جنگی که از حیث طول جبههها، مدت و تلفات، خسارت و تعداد کشورهای درگیر تا آن زمان بیسابقه بود. تعداد کشتگان این جنگ را ده میلیون و تعداد مجروحین را بیست میلیون نفر به تخمین نوشتهاند و پیمانهای صلحی که بعد از آن منعقد شد تغییرات فاحش و اساسی در نقشه اروپا و خاورمیانه پدید آورد.»
علیدوست: در شهر اعلام شد که حسامالاسلام دانش از روحانیون مورد احترام و از شاعران نامدار گیلان درباره جمهوریت در سبزهمیدان سخن خواهد گفت چون شخصیتی معروف، محترم و بلیغ بود با جمعیتی انبوه که فراهم آمده بودند همراه شدم. دانش با سلام و صلوات برتالار باقراف بالا رفت و گفت: ایهاالناس صحبت از تغییر رژیم است.
نگارندهی کتاب همچنین به اوضاع و احوال پیچیدهی ایران در آغازین سالهای زندگی خویش پرداخته و نوشته است: «درست چهار سال از کودتای ۱۲۹۹ گذشته بود. رضاخان سردارسپه تازه رییسالوزرا شده و سلسله قاجاریه هنوز منقرض نشده بود. زمزمه جمهوری و کشمکشهای له و علیه آن خبر از وقوع حوادثی میداد که مملکت از نظر سیاسی آبستن آن بود. احمدشاه در اروپا بسر میبرد و با اخباری که از اوضاع آشفته تهران به او میرسید در راه بازگشت به وطن پای عزمش لنگ بود. ظاهرا تمهیداتی به عمل آمده بود تا همزمان با افتتاح کنفرانس روس و انگلیس در لندن توپ تحویل سال ۱۳۰۴ شمسی را با اعلام جمهوری توامان به صدا در بیاورند که با مخالفت مجلس و بسته شدن بازار ـ ضرب و شتم مردم در خانه ملت به دستور سردار سپه ـ رفتن قهرآمیز او به بومهن (رودهن) و خیمهشب بازیهای سیاسی دیگر اگرچه اجرای نقشه جمهوری عقیم ماند اما به فروپاشی سلسله قاجاریه و روی کار آمدن سلسله بدفرجامی دیگر انجامید.»
حکایت تصویب جمهوریت
علیدوست با نگاهی موشکافانه به تاریخ مینگریست. وی دربارهی حکایت تصویب نظام جمهوریت چنین نوشته است: «روزی که قرار بود مجلس رژیم جمهوریت را تصویب کند (دوم حمل ۱۳۰۳) سردار سپه با جمعی از امرای نظامی به مجلس آمد ـ فریاد مرده باد جمهوری برخاست ـ شیخ مهدی سلطان روی پلههای سرسرا نطق میکرد که به ضرب شلاق رضاخان فرود آمد. در این اثنا سنگی به پشت گردن سردار سپه خورد ـ نظامیان به جان مردم افتادند و سرو دست بسیار شکست. به موازات رخدادهای تهران تظاهراتی هم در رشت علیه جمهوریت انجام شد که از قول شادروان جهانگیر سرتیپ پور نقل می کنم: «در شهر اعلام شد که حسامالاسلام دانش از روحانیون مورد احترام و از شاعران نامدار گیلان درباره جمهوریت در سبزهمیدان سخن خواهد گفت چون شخصیتی معروف، محترم و بلیغ بود با جمعیتی انبوه که فراهم آمده بودند همراه شدم. دانش با سلام و صلوات برتالار باقراف بالا رفت و گفت: ایهاالناس صحبت از تغییر رژیم است.»
زنده یاد علیدوست پس از نقل آنچه حسامالاسلام دانش در آن جمع اظهار داشت، نوشته است: «و این به خوبی نشان میدهد که فروپاشی نهضت جنگل و سرکوب آزادیخواهان هنوز نتوانسته بود روحیه حقطلبی و آزاداندیشی را در گیلان زایل گرداند.»
علیدوست در ادامهی همین مبحث به بازنقل خاطرهای خواندنی پرداخته است: «در این زمینه زندهیاد ابراهیم فخرایی خاطره جالبی دارد (یادگارنامه فخرایی ص۸۳) که متهورانهترین نوع جسارت و اعتراض است. او می نویسد: «پیش از آنکه سردار سپه به شاهی برسد در معیت سرلشکر امیر طهماسبی از آذربایجان به گیلان آمد ـ سرلشکر امیرطهماسبی ظاهرا در تبریز خدماتی انجام داده و محبت مردم را به خود جلب کرده بود ـ سردار سپه از موقعیت او در آذربایجان به هراس افتاده و با توهماتی در مقام پیشگیری و تعویض او برآمده بود. آزادیخواهان گیلان که هنوز به ماهیت سردار آشنا نبودند مهیای استقبال شدند. در مدخل شهر رشت (باقرآباد نزدیک پل بوسار) طاق نصرت بستند و میراحمد مدنی مدیر روزنامه پرورش رشت مامور ایراد خطبه گردید. جمعی نیز انتخاب شدند تا به پیشواز رفته و در باغ آقازاده خمام خیر مقدم بگویند. اما سردار پس از ورود به باغ و بازدید صف مستقبلین و توقفی کوتاه در اطاق عمارت بدون آنکه کلمهای بر زبان بیاورد به جانب رشت راه افتاد.
در مدخل رشت طبق قرار قبلی میراحمد مدنی خطابهاش را خواند و صدای “زندهباد” از حاضرین برخاست. در این اثنا سروکله سردار معظم خراسانی (تیمورتاش) نمایان گردید. مرحوم ابوطالب اسدی (خاور) “پدر خانم زری خاور نویسنده و مترجم کتابهای معروف آشپزی…” که از زعمای مشروطیت گیلان بود، ناگهان فریاد کشید “مرده باد تیمورتاش” که براثر فریاد او عقدهها گشوده شد و جمعیت حاضر یکصدا و بطور مکرر شعار مرده باد سردادند. سردار سپه با حالتی خشمگین سوار شد و رفت. ولی این ماجرا تیمورتاش را که هنوز در اوج قدرت بود به انتقام جویی کور علیه گیلان و گیلانی واداشت که به اعتقاد من اسباب محرومیت گیلان را با بهانههای متفاوت در زمانهای مختلف تا امروز فراهم آورده است.»
معاشری به نام نامجوی
در سطوری از این کتاب میخوانیم که نگارنده روزی با تعجب به تماشای پسر دوازده سیزده سالهای با بدنی ورزیده ایستاد که با سنگهای پوطی ۵/۱۶ کیلو ورزش میکرد و به حالت بالانس با دست روی زمین راه میرفت و چند نوجوان هم تشویقش میکردند. وی نوشته است: «گفتند محمود چینی و اهل استادسرا است. “هنوز کسی با نام فامیل نامجو آشنا نبود”. پدرش در نزدیک بازارچه در دو سه دکان تو در تو کارگاه سیگارپیچی داشت.»
علیدوست در ادامه شرح میدهد: کارخانه سیگارسازی هنوز در تهران ساخته نشده بود ـ فومنات محل کشت انواع توتون بود. برگ توتون را پس از خشک شدن در آفتاب دستهبندی میکردند و به کارگاههای کوچک و بزرگ سیگارپیچی میفروختند ـ آنجا با ابزارهای ابتدایی خرد میشد و به دست کارگران ماهر درون کاغذ سیگار که ظاهرا «گارز» میگفتند و از روسیه وارد میشد جا میگرفت. و بالاخره در جعبههای دستساز با اندازهها و آرمهای متفاوت به بازار میرفت. شیخ احمد سیگاری، که بعدها اداره کارخانه سیگارسازی تهران به عهده او محول شد و حاج یحیی تقی زاده و… بزرگترین تولیدکنندگان سیگار در رشت بودند. القصه، آشنایی من با نامجو از همان روزها آغاز شد. در جوانی به پیوند دوستی انجامید و بخشی از ایام عمرم را مراوده صمیمانه صفا داد.
هنرنمایی روی سقف سفالی
علیدوست در بخش دیگری از کتابش از جشنی نوشته که در آن محمود نامجو، نگاه رشتیها را متوجه خویش ساخته بود. وی نوشته است: «روز بیست و چهارم اسفند همان سال (۱۳۱۰) حادثه ای در شهر رخ داد که میخوانید: «بعد از روی کار آمدن سلسله پهلوی جشنهایی در اسفند ماه هر سال برپا میشد. یکی به مناسبت کودتای سوم اسفند و دومی بیست و چهارم اسفند که تولد رضاخان نام گرفته بود. اولی با سان و رژه سربازان در محل سربازخانه و زمینهای نوبل برگزار میشد که سالهای بعد شرکت شاگردان دبیرستانی هم به آن اضافه شد. جشن دوم کارناوال شادی توام با موزیک، عملیات اکروباتیک ورزشکاران و آتشبازی، که تماشای آن در میدان مقابل شهرداری سهم انبوه جمعیت بود و شام شبنشینی و شام آن در سالنهای مجلل شهرداری سهم روسا و جمعی از معاریف و بزرگان شهر.»
علیدوست: اصولا محلات شهر به سبب کیفیت احوال شخصیه ساکنانش اعتبار داشت- مثل محله ساغریسازان که جمعی از خانوادههای ریشهدار و متعین در آنجا سکنی داشتند- یا سبزهمیدان که بیشتر مقر تجار و مالداران بومی یا ولایتی بود.
او در ادامه یادآور شده است:« کارناوال شادی، کاروان بزرگی بود مرکب از چند اتومبیل که به شکل لاکپشت و قو یا کِشتی درآمده بودند و روی آنها عملیات اکروباتیک انجام میشد و گردونههای چند اسبه که ورزشکاران را با پرچمها و علامتهای قشنگ رنگی حمل میکرد، همراه با موزیک و آدمهایی با پاهای چوبی چند متری و لباسها و حرکات تماشایی. آن روز طبق معمول براثر ازدحام جمعیت محلهای ورودی به میدان بسته شده، توی ساختمانهای مشرف به شهرداری و روی بالکنهاشان مملو از تماشاگر بود. من با مادرم نزدیک اطفائیه (آتشنشانی) ایستاده بودیم ـ سرو صدا و دست زدن جماعتی که در مدخل خیابان شاه سابق بودند همه را متوجه سمت جنوبی خیابان کرد ـ مابین آجیلفروشی فرد و مهمانخانه ساووی، خانه متروکه دو طبقهای بود که بعدها سینمای مایاک در محل آن ساخته شد. روی سقف سفالی خانه جوانکی پشتک و وارو و بالانس میزد و با شیرینکاریهای ورزشی توجه و تشویق مردم را جلب کرده بود. بطوریکه اکثر به جای تماشای مراسم دیدنی کارناوال به آنجا نگاه میکردند. آن نوجوان محمود نامجو بود- سالها بعد از زبان خودش شنیدم که چون مدیر کارناوال قد و اندازه او را برای نمایش مناسب ندانسته بود از شرکتش در مراسم ممانعت به عمل آورد و او با این ابتکار جالب به تلافی برخاسته بود.»
رشت در سالهای دور
همراه با خطی که علیدوست بر دیوار کشیده است، میتوان راهی محلههای قدیمی رشت شد. او در صفحه ۴۵ نوشته است: «محله استادسرا در منتهیالیه شمال غربی شهر واقع بود که البته با گسترش و وسعت آبادانی امروز قابل توجیه نیست از شمال به مزارع و باغات بیجارکن ـ از شرق به محلات مسکونی پیرامون سبزهمیدان ـ از جنوب به محلات مرکزی و چمارسرا و از غرب به باغ اللهوردی ـ سیاه اسطلخ و بالاخره باغستانها و توتزارها منتهی میشد. اکثر ساکنانش کشاورز و کاسبکار بودند، اگرچه بعضی از تجار و شخصیتهای روز نیز در آنجا اقامت داشتند معذلک بیشتر ارزاننشین بود تا اعیاننشین.»
و ادامه میدهد: «اصولا محلات شهر به سبب کیفیت احوال شخصیه ساکنانش اعتبار داشت ـ مثل محله ساغریسازان که جمعی از خانوادههای ریشهدار و متعین در آنجا سکنی داشتند یا سبزهمیدان که بیشتر مقر تجار و مالداران بومی یا ولایتی بود.»
زندهیاد علیدوست در صفحاتی چند قدم به قدم ما را در کوچه پس کوچههای بارانی رشت با خویش همراه میسازد. او در صفحه ۵۰ نوشته است: «از استادسرا که وارد تکیه مستوفی میشدی، در قسمت شمالی میدان چند خانه بود که به خانه بابیها شهرت داشت- حبیب ثابت که بعدها شرکت بزرگ ثابت پاسال را در تهران دایر کرد و به همین نام معروف شد ساکن یکی از همان خانهها بود- در ضلع غربی میدان کنار مسجد کوچه چهارباغ بود که به خانه مقیمیها (حاج سید حسن و حاجی معین) منتهی میشد و دبیرستان قاآنی هم سالها در همین کوچه قرار داشت. و در ضلع جنوبی، عمارت میلانچیها که صاحب بزرگترین تجارتخانه در سوئد و دیگر کشورهای اروپایی بودند. در دهه بیست که نامجو اول بار به اروپا رفت، به خاطر آشنایی و اهل محل بودن ماهها مهمانشان بوده و از راهنمایی و مهربانی و تسهیلات فراوانی که برای او فراهم کرده بودند همیشه با حقشناسی یاد می کرد و حکایتها میگفت.»
وی در ادامه نوشته است: «در مجاورت این خانه قسمتی از عمارت سوخته هدایت اللهخان وجود داشت که با جزیی مرمت و دستکاری تبدیل به درشکه خانه شده بود ـ قسمت جبهه آن مشتمل بر قهوهخانه و استراحتگاه سورچیها و حساب و کتاب دخل و خرج روزانهشان بود. و قسمت داخلی، محل بازکردن و احیانا تعمیر درشکهها و تغذیه و تیمار اسبها. مقابل درشکهخانه در ضلع شمال شرقی، تا آنجا که به یاد دارم خانه ابتهاجها بود که من فقط مرحوم آقاخان، پدر شاعر بلندآوازه هوشنگ ابتهاج “سایه” را هنگام اقامت در آن دیدم بعد خانه رفعت، از صاحبمنصبان مالیه و جزو معدود خانههایی که سال ها قبل از شهریور ۲۰ روی سقف آن آنتن رادیو کار گذاشته شده بود ـ شاید به این علت که پسرش نصرالله تحصیلکرده فرانسه و معلم زبان بود. از آنجا به کوچه میرزا مهتاب میرسیدی، که میرزاحسینخان کسمایی در آن خانه بزرگی داشت. آن قدر بزرگ و وسیع که در دیگر آن در انتهای کوچه احتساب باز میشد. در فاصله این دو کوچه عمارت حاج رستم بادکوبه (بعدها به علیزاده صاحب کارخانه صابون سازی تعلق پیدا کرد و در حال حاضر قسمت شمالی پاساژ معانی است) خانه حسیناف (حسین نیا) و شاید یکی دو خانه دیگر که متاسفانه نام ساکنانش در خاطرم نیست. پس از آن قهوهخانه بزرگ علی علیاکبری قرار داشت که سابقه رونق زمان مشروطه و نهضت جنگل را یدک میکشید، میگفتند مدت ها اُتراقگاه خالوقربان و خالومراد از یاران اولیه میزرا بوده است. با حیاط بزرگ و اطاقهای متعدد مهمان پذیر. و بالاخره کوچه احتساب و خانه خمسهپور و زمردیها تا ورودیه سبزهمیدان که نقلی جداگانه دارد. در سمت غرب هم عمارت مهمانخانه اسلامیه بود که توسط حسن رواسانی، برادر بزرگ همشاگردیم حمید رواسانی (دکتر حقوق) اداره میشد (پرفسور شاپور رواسانی چهارمین پسر این خانواده است) و بعد از رستوران و مهمانخانه رجب سبیل که در نزدیکی کتابخانه ملی (مقر فعلی پاساژ) قرار داشت، دومین رستوران و مهمانخانهای بود که مصرف مشروبات الکلی در آن مطلقا ممنوع بود .»
وی همچنین ما را به تماشای بازاری آکنده از شور میبرد:« و اما بازارچه سبزه میدان ـ بعد از احداث خیابان شاه سابق (علم الهدی فعلی) که سومین خیابان شهر بود (از شهرداری تا سبزه میدان) قسمتی از بازارچه تخریب شد، در قسمت مجزا شده شمالی مغازه خانبابا قناد بزرگترین و معروفترین شیرینیفروشی رشت و آجیل فروشی نشاط، با صاحب خوشرو و با ذوقش مرحوم علی فرزانگان، که پاتوق شبانه بزرگان محل بود. در قسمت شرقی که از خانه و محکمه دکتر آخوند اف و حمامهای عمومی و خصوصی ـ گلستان شروع میشد، به ترتیب داروخانه نرمال به مدیریت مادام تاکویی ـ مغازه قصابی جوانمردها که معمولا مرحوم شعبان جوانمرد چند ساعت از بعدازظهرها را در آنجا میگذراند.»
«خطی بر دیوار» کتابی است که حتی پاورقیهایش میتواند حاوی دادههایی خواندنی از گذشته باشد، چنانکه در پاورقی صفحه ۵۲ دربارهی نخستین خیابانهایی که در رشت ساخته شد، میخوانیم: «اولین خیابان (پهلوی سابق) که میگفتند با نامیزانیها و فعل و انفعلاتی همراه بوده است به دست سرتیپ محمد حسینخان آیرم در زمان سردارسپهی رضاخان ایجاد شد. همچنین ساختمان سربازخانه در زمینهای نوبل، اما دنباله شمالی آن یعنی خیابان سعدی فعلی را سرتیپ فضلالله زاهدی حاکم بعدی ساخت و قرار بود تا پل بوسار، ادامه داشته باشد که با مقاومت مرحوم آوادیس از شخصیتهای خیر و خوشنام ارمنی منطقه مواجه شد. وی برای جلوگیری از تخریب خانه تلگرافی به شاه متوسل شد و شاه دستور ترک تعرض به سرتیپ داد و در نتیجه خیابان نیمهتمام ماند ولی به دستور حاکم ساختمان بزرگی به عنوان خانه دوم شهرداری که سال ها مقر حکومتی و استانداری گیلان بود و هنوز پابرجاست در مقابل خانه آودایس ساخته شد و آن عمارت بزرگ اعیانی و املاک مجاور را از اعتبار و ارزش انداخت. خیابان دوم هم از مقابل شهرداری با تخریب باغ بزرگ نظمیه به سوی رودخانه زرجوب کشیده شد.»
در غبار انزوا
و اما در پایان این نگاه کوتاه باید گفت، «خطی بر دیوار» آن گونه که شایسته است دیده نشده است. زندهیاد علیدوست در این اثر علاوه بر این که از زندگی و زمانهی خود نوشته است، به زندگی و زمانهی مشاهیری همچون ابراهیم فخرایی، محمد معین، محمد بیریایی گیلانی، جهانگیر سرتیپپور، اسحاق شهنازی، حبیب محمدی، علی دیلمی، سید محمد تائب، شیون فومنی، دکتر محمد روشن، حجت الاسلام محمدعلی انشایی، حاج حسن حجتی واعظ شهیر، حاج سید رضی مقیمی، هوشنگ آذرنگ اسفندیاری، آرسن میناسیان، هادی هدی، محمود نامجو، محمود بازقلعهای و رضا فروزی نیز پرداخته است. در این میان آنچه که نباید از خاطر برود این است که بر صفحات این کتاب اطلاعات ارزشمند تاریخی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، نقش بسته که گذر زمان آن را خواندنیتر ساخته است.
چاپ نخست «خطی بر دیوار» سال ۱۳۷۹ توسط نشر گیلکان در ۵۴۰ صفحه انتشار یافت و چاپ سوم آن نیز با شمارگان ۳۰۰ نسخه در سال ۱۳۹۷ منتشر شد؛ ولی واقعیت این است که همراهی و مشاورهی ویراستاری مجرب با نگارنده در راستای تدوین مناسب این اثر و همچنین معرفی درخور کتاب پس از انتشارش میتوانست موجب درخشش بیش از پیش «خطی بر دیوار» و جلب نگاههای بسیار به سمت آن باشد که متاسفانه چنین نشد. شاید بهترین توصیف از این کتاب همان است که علیدوست، خود نوشته است: «آنچه در این مجموعه فراهم آمده، حرف و سخنهایی است از این دست از زبان خودم با عبارتها، حتی واژههایی از قلمهای دیگران که به مناسبت در حافظه و دفتر داشتم و به اقتضای جَرّ کلام در قالب آشفته نگاری آمده است. بیشتر مطالب آن را در سایر نوشتهها به تفاریق خواندهاید. شباهتی به خاطرات و خطرات ندارد؛ اثر سیاسی و علمی، یا منشآت ادبی نیست که مثلا متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت بیفزاید. شرح حال یا سرگذشت هم نیست که به قول دکتر فریدون آدمیت، اکثر یا شاید همه سرگذشتهایی که در کشور ما مینویسند درواقع فاتحه اهل قبور است و به شرح حال نمیماند!
بل که خط ممتد و پریشانی است به درازنای یک عمر هفتاد و چند ساله که بر دیوار زندگی کشیدهام و با سخاوتی کودکانه، تکه پارههای عمر را در طول آن به خاک سپردهام. اگرچه ممکن است در محتوای آن معنایی بلند و لفظی به هنجار نیابی، اما مختصر شور و شگردی چرا !».