«حصار و سگهای پدرم» اثر شیرزاد حسن، نویسندهی کردی است و داستان خانهای را روایت میکند که در خود پسران، دختران و زنانی را جای داده است و سرور این حصار، مردی است که فرزندان و زنان خود را در این قلمروی محدود زندانی کرده و کسی حق بیرون رفتن از آن را ندارد. حصاری که بهنوعی تنها منطقهی شناختهشدهی افرادِ درونِ آن (بهجز پدر) است و کسی نمیتواند از قوانین سرپیچی کند.
پدر، فرزندانش را گماشتگان حیوانات خود کرده است و از نظر او، آنها تنها برای نگهداری از حیوانات وجود دارند. در سراسر کتاب سایهی سنگین پدر (چه قبل و چه بعد از کشتنش) بر جانهای سرگردان آن حصار، که حتی بعد از پدرکُشی فرزند ارشد خانواده آرام نگرفتهاند، سنگینی میکند. حتی با رهایی و فروریزی دیوارها بعد از آن حادثهی منحوس (که درعوض آزادسازی ارواح درون خانه، آنها را بیش از پیش سرگردان میکند)، گاه تشنهی خونخواهی پدرِ از دست رفتهشان میشوند و گاه به دنبال شادیها و کامجوییها که در رویاها به دنبالش بودند، میروند و برادر پدرکُش خود را لعن و نفرین میکنند که آنها را نهتنها از بند نرهانیده، بلکه غل و زنجیری ناگسستنی را برای همیشه در طالع آنها نقش زده است.
در این رمان با آه و نالههای فروخوردهی پیردخترانِ نفرینشده و مادران دردمندی روبهرو میشویم که سرنوشت تنها در خوابها، روی خوش خود را نشانشان میدهد. دخترانی کامنگرفته و پسرانی اخته که از هراس پدر، توان پدیداری ضمیر خفتهی خود را ندارند؛ چنان طلسم شده که حتی یوغی را پس از سالها تحمل، نمیتوانند از خود جدا کنند؛ به حفظ آن عادت کردهاند تا باز کردنش.
به همین دلیل حتی بعد از کشتن پدر که موجب میشود خود را از اسارت چند سالهی او رها سازند، بعد از اقناع لذات و سیراب شدن موقت از آزادیِ بیرونِ حصار، دیگربار خود را زندانی خانه میکنند و فرزندی که پدر را کشته، آوارهی گورستان میشود و حتی خواهران از نجاتبخشِ خود رو برمیگردانند. «آیا جوانیام در گناه و مجازات به هدر رفت؟ با هربار از خواب پریدن چیزی را از یاد میبردم، چیزی را از دست میدادم… ذرهذره مغزم میسوخت. روشنایی از پلکم فرار میکرد، با بههم خوردنِ بال خفاشی، مشتی خاک روی سرم میریخت و از خواب میپریدم، انگار در آن گور در مرحلهی دوزخ زندگی میکردم. تا آن دم که از خون پدر پاک و منزه شوم، گاهگاه فریادی میزدم تا ثابت کنم که هنوز زندهام، فریادم زار میزد، و در گلویم خفه میشد، فریادی که هرگز به گوش خواهرها و مادرانم نمیرسید.»
خواهران که شب و روز طلب کامجویی با مردانی را در سر میپرورانند که تاکنون فقط در خوابها ملاقاتشان کردهاند، در کنج خانه گوشهنشینی اختیار کردهاند و هرکس که هوس چیزی نامتعارف را در سر بپروراند، پدر مانند سرور صاحب اختیاری یکایک آن آرزوها را در نطفه خفه میکند تا مبادا که بال و پر بگیرند؛ هر کس هم که ذرهای بخواهد آغوش به رویاهای نافرجام باز کند، زیر زمین خانه انتظارش را میکشد. پسران که تاکنون کسانی جز مادران و خواهرانشان را ندیدهاند، از صبح تا شب در پی اجرای تمنیات پدر برمیآیند و حتی کمی هم اجازهی تخطی از فرامین او را ندارند و اگر کمی هم تصمیم به کاری خلاف عرف بگیرند، سرنوشتی جز شلاق در انتظارشان نخواهد بود، شلاقی که همهی اعضای خانه حداقل یکبار، آن را پذیرا شدهاند. در این تصویر مردسالارانهی نویسنده، که نمونهای از زندگی خود او است، آیا مجالی برای بروز کوچکترین نیازهای انسانی خواهد بود؟
این رمان با روایتی منقطع و تمرکز بر سیرِ زمانی ناپیوسته، در تلاش برای بازنمایی شخصیتهایی سرگردان و مفلس است که راه بیرونرفت خود را از این مخمصه، تنها در کشتن و خاکسپاری ارادهای میدانند که تمام زندگیشان آنها را تحقیر و خُرد کرده است؛ با اینحال چرا حتی بعد از کشته شدنش نمیتوانند از بارِ ثقیل او رها شوند؟ چون همانطور که روسو میگوید ما انسانها برای محافظت از خود در برابر سختیها و مصیبتها، به افرادی نیاز داریم که از ما حمایت کنند و در عوض رهایی از آنها و مستقل شدن، ترجیح میدهیم یوغ را در جای آزادی بنشانیم تا هم امنیت خود را حفظ کنیم و هم بهدور از هرگونه شر، به زندگی خود در بندگی پشت نکنیم.
اینگونه هم خود را خوار نمیشماریم و هم در نظر دیگران متمرد جلوه نمیکنیم؛ با اینحال آن کس که به جرگهی همگنان رام شده نپیوندد، شورش کند و قانون پذیرفته شده را کوچک بشمارد و خود بخواهد در جایگاه داور (پدر) بنشیند و بهنوعی درمقام هلاکت آن بر بیاید، باید که سرنوشتی یکسان در انتظارش باشد. از این منظر است که روسو میگوید آزادی، شریفترین قوهی انسان است و آنها که بردگان غریزهاند، خود را تا سطح حیوانات فرو میکاهند. زیرا با عدم تمکین، مانند وحشیان برهنهای هستیم که با گرسنگی، آتش، شمشیر و مرگ مبارزه میکنند تا بتوانند استقلال خود را حفظ کنند.