صدای پای پاییز و رنجوری اقتصاد

35

صدای قدم‌های پاییز که نزدیک می‌شود، آدم‌ها باید چشم انتظار  رنگ به رنگ شدن درخت‌ها، خش‌خشِ برگ‌ها، بقچه‌های کوچک و بزرگ ابر، عطر خاکِ باران‌ خورده و شنیدن صدای زنگ مدارس باشند. زنگی که کودکان و نوجوانان را راهی کلاس‌های درس می‌کند و بزرگترها را روانه‌ی سرزمین خاطرات.‌

بی‌تردید در تبناکیِ واپسین ماه تابستان، روز شمار از راه  رسیدن خنکای سومین فصل سال، می‌تواند خواستنی باشد اما افسوس که بسیاری از مردم نمی‌توانند با آسودگی و آرامش این ایام را پشت سر بگذارند.

آنها که تعدادشان کم هم نیست این روزها با دغدغه‌ی مهیا ساختن فرزندان‌شان برای مهرماه، دست به گریبان هستند.‌

در  روزهایی که تبلیغات مدارس غیر انتفاعی  اولیا را  دعوت به ثبت‌نام فرزندان‌شان و برخورداری از معلمان و دبیران مجرب و امکانات آموزشی و رفاهی مناسب می‌کنند، مادران و پدران بسیاری در حسرت بهره‌مندی از شرایط مالی مناسب و رویای فرستادن بچه‌هاشان به چنین مدارسی به‌سر می‌برند، اما در توان‌شان نیست.

در میان آنها کم نیستند کسانی که برای دومین یا سومین سال پیاپی کیف فرزند خویش را تعمیر می‌کنند تا قابل استفاده باشد.

تهیه لباس فرم بچه‌هایی که در حال قد کشیدن هستند و چه بسا نمی‌شود لباس سال قبل خویش را آن هم اگر فرم‌شان تغییر نکرده باشد، به تن کنند، مساله‌ی دیگری است که برخی با آن مواجه هستند.

همین چند روز پیش یکی می‌گفت، لباس پسر کلاس هفتمِ من، یک میلیون و صد هزار تومان آب خورده و این در حالی است که  دو فرزند دیگرم نیز دانش‌آموز هستند.

سخت است، خیلی سخت است،  شما فکر کنید یکی با حقوق کارگری دست فرزند‌ش را گرفته‌ و رفته‌ لوازم تحریر بخرد، چشمانش برق نگاه  دلبندش را می‌بیند اما تلاش می‌کند تا دخترکش راضی شود از میان انواع بسیار پرزرق و برق دفترها، مداد و خودکارها و مدادرنگی‌ها، ساده‌ و ارزان‌ترین‌شان را انتخاب کند.

اما با همه‌ی این احوال وقتی نوبت به کارت کشیدن می‌رسد، دلهره‌ی کافی نبودن موجودی کارت‌بانکی می‌آید سراغش. به سمت منزل که راه می‌افتد قلبش تیر می‌کشد اما دستان سرد فرزند را محکم‌تر در دست می‌گیرد و زیر لب خدا را شکر می‌کند که مدرسه نزدیک است و قرار نیست مخارج سرویس را بپردازد.

دخترک در راه برای پدر از ماژیک‌های دخترخاله‌اش حرف می‌زند و قمقمه‌ی دختر همسایه که خیلی قشنگ است. پدر قول می‌دهد ماه بعد قمقمه و یک بسته ماژیک دوازده رنگ هم بخرد. بعد دو تا چهارتا می‌کند تاحواسش به هزینه‌ی ماهانه‌ی کمک به مدرسه و کلاس تقویتی ریاضی هم باشد.

حالا شاید یکی بگوید، ماژیک دوازده رنگ و کلاس تقویتی هم نشد، نشد؛ آدم‌ها باید پایشان را به اندازه‌ی گلیم‌شان دراز کنند. اما ما که حواسمان هست آدم‌ها دل دارند، هزار ویک آرزو دارند و غرور.

گذشته از این، آنهایی که در چالش‌های اقتصاد بیمار، بی‌گلیم مانده‌اند کم نیستند، همان‌ها که پول کتاب و دفتر بچه‌هاشان را هم فلان خیریه و بهمان نیکوکار باید بدهد. آنهایی که می‌دانند بچه‌هاشان زنگ‌های تفریح با شکمی که یک صبحانه‌ی سیر به آن نرسیده، به تماشای دیگرانی می‌ایستند که میان‌وعده‌های کمی رنگین‌شان را نوش جان می‌کنند.

آنها وسط همان گلیم نداشته یک وقت‌هایی می‌نشینند به اندیشیدن، به خودشان فکر می‌کنند، به آرزوهاشان، سیاهی روزهاشان، رنجوری احوال‌شان و دستانی که شاید روزی همت کنند گره از کلاف پیچ ‌در پیچ اقتصاد این سرزمین ثروتمند بگشایند.

نظرات بسته شده است.