بعدازظهر روز یکم خردادماه ۱۳۹۹ مردی در حوالی تالش، داسی به دست گرفت تا با آن بستر دخترش را در خون بخیساند و چشمهای او را از دیدن غروب آفتاب اولین روز از خردادماه محروم کند.
این شروع یک گزارش جنایی داستانی است که سالها بعد ممکن است کسی آن را بخواند. دستهای خشمگین مردی میانسال، داسی که با آن میشد گندم یا برنج درو کرد، گلوی در خون غلتیده دختری نوجوان و خواب آرام پسرکی شش ساله در مجاورت این صحنه میتوانند عناصر یک داستان کوتاه باشند. اما داستان این بار، خود واقعیت است، مرد واقعی است، دختر مرده است و پسرک هیچوقت دیگر صورت خواهرش را به چشم نخواهد دید.
چند روز بعد از حادثه خبرهای کمرنگی از این قتل در رسانههای استان و کشور منتشر شد. هیچکس چیزی از جزییات ماجرا نمیدانست و شکل وحشیانه قتل از شیوه معصومانهی مرگ پررنگتر بود.
از یکی دیگر از اهالی میخواهم بگوید اوضاع روستا در این چند روز آرام بوده است یا نه؟، و او در جواب میگوید: «اوضاع ما آرومه، فقط یه پدر به خاطر حفاظت از ناموسش دخترش رو کشته. همین!»
خبر قتل رومینا فضای رسانهای را به هم زد. خبرها دقیق نیست، هیچکس اطلاعات جدیدی از مرگ، قاتل و مقتول ندارد. در فاصله روزهای یکم تا پنجم خردادماه، رسانههای کشوری به دنبال اطلاعات تازهای از جزییات این قتل بودند اما باز هم هیچکس هیچ چیز نمیداند و رسانههای محلی شهرستان نیز با این که از موضوع باخبر بودند سکوت پیشه کردند.
بامداد روز هفتم خردادماه، شش روز پس از حادثه به سمت تالش حرکت میکنم تا به سفیدسنگان، محل زندگی رومینای ۱۳ ساله برسم. روستایی از توابع شهرستان تالش و در نزدیکی بخش حویق که در صدر اخبار این روزها قرار گرفته است.
ناموس، کلمه بدشگونی که همیشه به «زن» میچسبد
به سفیدسنگان که میرسم بهت هوای آفتابی خردادماه در مغزم میپیچد. هوا سنگین است و هیچکدام از اهالی این محله باور نمیکنند که یک دقیقه خشم جنونیافته اینچنین نام روستایشان را بر سر زبانها انداخته باشد. با چند نفر از محلیهای منطقه صحبت میکنم تا برای رسیدن به خانوادهی رومینا راهنماییام کنند. رومینا سه روز پیش و پس از آزمایشهای پزشکی قانونی و گزارشهای آگاهی کمی دورتر از محل گفتوگوی ما دفن شده است.
رومینا را چه چیزی از خانه فراری داده بود؟ چرا او از مسئولین انتظامی درخواست کرده بود او را به خانوادهاش تحویل ندهند؟
از بعضی از اهالی نظرشان را راجعبه این اتفاق میپرسم، همه میگویند پدرش بد کرد، نباید اجازه میداد آنقدر خشمگین شود که قدرت تصمیمگیری نداشته باشد. یکی از بستگان دور رومینا را اتفاقی پیدا میکنم و نظرش را راجعبه این ماجرا جویا میشوم. او میگوید: «پسری که رومینا رو ربود باید عقلش میرسید و این کار رو نمیکرد وگرنه شما میدانی زن ۵۰ سالهش هم عقل نداره چه برسه به یه دختر ۱۳ ساله» از یکی دیگر از اهالی میخواهم بگوید اوضاع روستا در این چند روز آرام بوده است یا نه، و او در جواب میگوید: «اوضاع ما آرومه، فقط یه پدر به خاطر حفاظت از ناموسش دخترش رو کشته. همین!»
روایتهای متضاد
قتلها همیشه داستانهای پیچیدهای دارند و به سادگی نمیتوان انگیزهها، علل و عوامل دخیل در حادثه را شناسایی کرد. در ماجرای قتل رومینا اگرچه قاتل به کردهی خود اعتراف کرده است اما همچنان بخشی از ماجرا نامعلوم است؛ رومینا را چه چیزی از خانه فراری داده بود؟ چرا او از مسئولین انتظامی درخواست کرده بود او را به خانوادهاش تحویل ندهند؟ رومینا از چه چیزی در خانه میترسید و چرا بهمن، پسری که دست کم ۱۵ سال از او بزرگتر بود مامن او شد و او برای فرار از فشارهای روحی نوجوانیاش به او پناه آورد؟
اما این فقط یک طرف ماجراست و نقش بهمن، عموی رومینا و سایر کسانی که ممکن است پدرش را برای انجام چنین عملی تحریک کرده باشند، نامعلوم است. این درحالی است که اصلیترین مهرههای این ماجرا یعنی خانواده پدری رومینا و بهمن یکدیگر را خطری برای زندگی خود به شمار میآورند.
خانه چه دور مانده است و گورستانها چقدر تکرار میشوند
با پرس و جو از اهالی محل به خانهای که قتل در آن اتفاق افتاده است نزدیک میشوم. خانهای با نمای سفیدرنگ، دو حیاط بزرگ در دوطرفش و گلها و درختهایی که تازه از سرمستی بهار عبور کردهاند. کمی قبلتر از خانه، اعلامیهی رومینا روی دیواری در آن نزدیکی خودنمایی میکند و تابلویی که در انتهای کوچه نصب شده است نام کوچه را فریاد میزند؛ «بنبست البرز» همان بنبستی که رومینا با پای خودش به آن وارد و روی تختهای آمبولانس برای آخرین بار از آن خارج شد.
مادر رومینا میگوید: «چند روز قبل از کشته شدنش چادری که من سر عقد پوشیده بودم را سرش کرد و با ذوق کنار من آمد و گفت: مامان ببین چقدر خوشگل شدم.» حالا رومینا پیچیده در همین چادر در گور خوابیده و نیمی از این چادر نیز خاک تازهی مزارش را پوشانده است، آفتاب بیملاحظه بر گورستان میتابد و خانه، برای همیشه از رومینا دور است.
از پشت فنسهای خانه پدری رومینا تصویرهای عجیبی پیداست؛ پنجرههایی که نه نوری از آن پسشان روشن است و نه بویی از آن به حیاط و کوچه راه باز میکند. چند مرغابی در حیاط خانهی آنها میچرخند و یکی از آنها مدام ناله میکند، نالیدن او سایر مرغابیها را هم به صدا وا میدارد، ترکیبی در ذهنم تکرار میشود و نمیخواهم وجه داستانی این قصه را جدا از وجه جناییاش بررسی کنم، به همین خاطر با خودم تکرار میکنم «نالیدن مرغابیها» و درحالی که صدای آنها قطع نمیشود میگویم، نکند آنها هم میدانند چه اتفاقی افتاده است. گِرد خانه میگردم، تلاش میکنم بفهمم روز واقعه از کدام پنجره صدای رومینا بیشتر به بیرون درز کرده است، پدرش قبل از اینکه داس را بر گردن رومینا بگذارد و شاهرگش را پاره کند، کنار کدام پنجره توقف کرده و به کاری که قرار بود انجام دهد، فکر کرده بود؟ روی فنس حیاط بزرگتر خانه عنکبوتی تارهایش را بافته است و میتوان از پشت آن به نمای خانهای که از خون پاک نمیشود نگاه کرد. این صحنه انگار راوی اغتشاش موجود در فضاست، عنکبوتی آرام آرام از فرصت باز نشدن این در استفاده کرده تا تصویر این خانه از پشت رشتههای در هم تنیده او، هم شبیه زندان باشد و هم نشانهای باشد از سکون. مادر رومینا میگوید: «چند روز قبل از کشته شدنش چادری که من سر عقد پوشیده بودم را سرش کرد و با ذوق کنار من آمد و گفت: مامان ببین چقدر خوشگل شدم.» حالا رومینا پیچیده در همین چادر در گور خوابیده و نیمی از این چادر نیز خاک تازهی مزارش را پوشانده است، آفتاب بیملاحظه بر گورستان میتابد و خانه، برای همیشه از رومینا دور است.
داس خونی و موهای رومینا که بر دسته آن پیچیده شد
مرور روز حادثه، تجربه خوشایندی نیست و هرکس آن را طوری تعریف میکند که دیده یا شنیده است. پس از تحویل رومینا به خانوادهاش آنها در آستارا مهمان خانهی خاله رومینا میشوند، پدر هم هست، همه چیز برای بازگشتن به شرایط عادی و احیای دوباره رابطه پدر با دختر مهیاست. هیچکس زمزمهای از مرگ نمیشنود و ناهار آخر، در آستارا صرف میشود.
مادر رومینا در گفتوگو با من (از نامهای صحبت میکند که رومینا پیش از فرار با بهمن خطاب به پدرش نوشته است. نامهای که پدر را عصبانی و او را سرگردانتر میکند. رومینا در این نامه علت فرار خودش را سختگیریهای پدر عنوان میکند. اگرچه مادر او اظهار کرد هرگز مشکلی در رابطه با رومینا نداشته است، اما انگار رابطه او با پدرش برای فرار از خانهای که پناهی در آن پیدا نمیکرد کافی بود. رومینا یا اغفال شده و یا فرار کرده است اما در هر صورت «فرار» او، ناامنی «قرار» در خانهای را میرساند که او در آن بزرگ شده بود.
بعد از اینکه خانواده اشرفی از آستارا به خانه خودشان بر میگردند پدر رفتار مهربانانهای با رومینا داشته است و بنا بر ادعای عموی رومینا، پدرش از آنها هم درخواست کرده که به رومینا چیزی نگویند. اما در آن فاصله چند ساعته چه اتفاقی رخ داده است؟
پدر به مغازه میرود و با کمی خوردنی برای خانوادهاش به منزل باز میگردد. مادر چایی را در قوری ریخته و به بخار آبی که از سماور بلند میشود، چشم دوخته است تا شاید بعد از مدتها اولین چایِ با آرامش را در کنار خانوادهاش بنوشد.
پدر او ناگهان به حمام میرود، در حمام را از بیرون قفل میکند، مادر در حمام حبس میشود و با داسی که در خانه داشتند برای آخرین بار به بالین رومینا میرود و قسمتی از طرف راست گردن او را نزدیک به ده سانتیمتر میخراشد و بوی خون، میان خوی فلز و دستهای ستمگرش میپیچد.
رومینا شاید خندیده، شاید کمی امید به دلش بازگشته است، شاید تلاش کرده پدرش را همچون دوستی پشتیبان در کنار خود بپذیرد و با آرامش مشغول خوردن بستنیاش شده است. پس از این بزم کوتاه خانوادگی بنا بر آنچه مادر و شوهرخاله رومینا میگویند، هر یک از آنها به گوشهای رفته و به کاری مشغول میشوند. رومینا و برادر شش سالهاش کنار هم به خواب میروند، مادر به آشپزخانه و یا شاید حیاط میرود و پدر تکیه داده به پشتی، فکر میکرده است، اما هیچکس نمیداند چه فکری!
آنچه از آخرین دقایق قتل میدانیم رفتن مادر به حمام برای شستن لباسها، به خواب رفتن رومینا و برادرش در کنار هم و استیصال پدرش است. اما هنوز نمیدانیم آن استیصال، آن خشم و آن جنون را چه چیزی در دستهای پدر ریخته است. آنطور که شوهرخاله رومینا برایم تعریف میکند، پدر چند بار به بالین فرزندانش رفته است، فکرهای سمی خطرناک در سرش پیچیده است اما هر بار خشمش را عقب رانده و از آنها دور شده است. اقوام رومینا میگویند پدرش حتی چند بار تلاش کرده تا او را در خواب خفه کند اما نتوانسته این کار را انجام دهد. اگر این روایت را بپذیریم باید بپرسیم رومینا چگونه در تلاشهای نافرجام پدرش برای قتل او از خواب بیدار نشده است؟
اما به هر ترتیب پدر او ناگهان به حمام میرود، در حمام را از بیرون قفل میکند، مادر در حمام حبس میشود و با داسی که در خانه داشتند برای آخرین بار به بالین رومینا میرود و قسمتی از طرف راست گردن او را نزدیک به ده سانتیمتر میخراشد و بوی خون، میان خوی فلز و دستهای ستمگرش میپیچد. حالا شاید چند ثانیهای به فوران خون تازهبالغ رومینا نگاه کرده است، با خود چه فکر کرده بود؟ بعد که داد و هوارهای مادر رومینا به نتیجه نمیرسد و او نمیتواند درب حمام را بشکند، بعد که برادر شش ساله رومینا کنار او به خواب رفته است و شاید بوی خون، خوابهای کودکانهاش را آشفته باشد، پدر دوباره مشتش را دور دسته داس محکم میکند و موهای مبینا را از ته در میآورد و به دور داس میپیچد. بعد فاتحانه به حیاط میرود، داس را بالا میگیرد و فریاد میزند: دخترم را کشتم، ناموسم را خریدم!
رومینا به قتل رسید!
چه تصویری! دلم میخواهد باورش نکنم و خیال کنم آن را در یکی از داستانها یا افسانههای محلی گیلان خواندهام، حس کنم رومینایی در کار نیست و او عصر روز یکم خردادماه ۱۳۹۹، هرگز نمرده است. پس مینشینم به خیال کردن و نماد ساختن؛ داس، چه میتواند باشد جز تعصبی که با دهانههای تیزش به ریشههای ما چنگ میزند؟ آن موها، موهای بلند دختری نوجوان که با داس بریده شدند، شبیه بختها و آرزوهای بلند ما نیستند که داس دروگر زمان و زمانه از بیخ قطعشان کرد؟
حالا فرقی نمیکند که این داستان اسطورهای باشد یا نباشد، بتوانم از جزییات آن نمادپردازی کنم یا نه، آنچه از دست رفته است جان عزیز رومیناست. قتل اتفاق افتاد، قاتل دیر یا زود ممکن است رنگ آزادی را به خود ببیند، بهمن ممکن است تبرئه شود و چند ماه بعد به زعم خودش به دختر دیگری نزدیک شود. وقتی رومینا را دفن کردند، مادرش همان چادری را که چند روز پیش رومینا پوشیده بود، به دور پیکر او پیچید تا با خاک هم نفهمد چگونه باید میان بخت و عزای یک دختر نوجوان تفکیک قائل شود. همه چیز تمام شد اما شک ندارم آن مرغابیها که در حیاط خانه پدری رومینا مینالیدند، آن درخت زالزالک داخل حیاط که میوههایش قامتش را خم کرده و تازه بهار را باور کرده بود و آن گلهای صورتی جلوی خانه که شاید روزی رومینا بر گلبرگهایشان دست کشیده بود، هرگز این تصویر را از یاد نمیبرند. قصه را کوتاه میکنم؛ «رومینا ۱۳ سال داشت و به دست پدرش بر سر مسائل خانوادگی به طرزی فجیع به قتل رسید.» هر توضیح دیگری اضافه است.
تالش ۷ خردادماه ۱۳۹۹ هجری خورشیدی
این جور داستان پردازی شاعرانه به فهم ماجرا کمک نمی کند و برای چاره اندیشی در موارد مشابه به کار نمی آید . چرا اطرافیان کار پدر را تحسین می کنند ؟ چرا دفاع از ناموس ( قلمرو خانواده ) به ویژه نزد اکثریت متوسط به پایین جامعه ارزش برتر تلقی می شود و ترویج بی غیرتی را هموار کردن راه عیاشی و هرزگی صاحبان جاه و مال می دانند ؟ و …