نویسنده: شراره بشرا
شش هفت ساله بودم و قد بهار بلند بود، باید سرم را بلند میکردم سمت آسمان، جایی که شاخههای تیرهی درخت گیلاس پیر، غرق شکوفههای سفید شده بودند. زندگی سخت بود و بهار، بیتوجه به غمها و گرفتاریها، از همهجا میگذشت، مثل سالهای بسیار بعدش.
زیر درخت، حصیر پهن میکردم و دراز میکشیدم و به ترکیب آبی آسمان و انفجار سفید رنگ شکوفهها خیره میشدم. نقش نور و سایه روی صورتم میافتاد و پلکهایم را میبستم. غرق در جهانی که آفتاب، از پشت رگ و پی پلک، نارنجیاش کرده بود، با ولع صداها را میشنیدم و عطرها را به درون میکشیدم؛ بوی نرم گل، بوی رقیق بهار.
تن درخت بوی مطبوعی داشت بارها کمتر از رزها که تمام زمستان گل داشتند، اما کمیاب. تنها در پیشواز بهار میشد بوئیدش. آه که بهار پر از عطرهای عزیز و کمیاب بود. مامان در کمد رختخوابها را باز میکرد و تشکها و بالشها و لحافها را، زیر آفتاب پهن میکرد.
روی خنکی رختخوابهای مهمان میدویدم که عطر شوینده و کمی از رطوبت دائم گیلان داشت. دستها را باز میکردم و میچرخیدم، بعد نفسزنان با سری که گیج میرفت، طاقباز روی انبوه مرتب لحافها دراز میکشیدم و پلکها را میبستم و صدای گپ گپ تپیدن قلبم را میشنیدم، بیرون در کوچه صدای زنی میگفت تربچه نقلیه، تربچه نقلی.
آمدن عید را دوست میداشتم، وقتی خیابان از تشتهای ماهی قرمز و سبزه و آوازهای دستفروشها پر میشد. بوی اسپند و چوب و تماشای زیبایی درخشانِ مامانم که آینهای را امتحان میکرد و شانهی چوبی دندانهدرشت میخرید. بازار بوی ماهی و سبزی میداد و من، نگران گِلی شدن کفشم یا رها شدن دستم بودم.
جهان برای سن کمام، بسیار گسترده و شلوغ بود، نه میتوانستم در خانه منتظر بازگشت مامان بمانم و خریدها را تماشا کنم، نه شلوغی آنقدر مورد علاقهام بود. همراهی میکردم و زیبایی بازار همیشه به آزارندگیهای احتمالی میارزید. مامان از شیرینی فروشی برایم نخودچی میخرید، اول سیاهدانههای رویش را میخوردم و شیرینیاش زود دلم را میزد.
خستگیناپذیر با چشمان جستجوگر، تماشا میکردم. آوازهای بازار، سبکتر از هوا، زیر باران خاکهای، در ترکیب با رنگها، تجربهی زندگی در رشت بود. صبحها، وقتی آفتاب زمستان، دیر و آهسته نورش را میانداخت روی خانهها، از خزههای روی دیوار، بخار کمرنگی برمیخاست و رقصان در هوا گم میشد. پدرم میگفت زمین نفس کشیده و من معنیاش را نمیدانستم چون برای هر چیزی باید چیز قابل تماشایی مییافتم.
وقتی خانه بعد از تمیزکاریها، بوی سبکی میگرفت، مخلوطی از بوی غذا و شویندهها؛ وقتی مامان تخممرغها را در پوست پیاز میجوشاند؛ وقتی سفره چیده میشد و توپ سال نو در صفحهی تلوزیون با گل و موسیقی آشنا، خبر تحویل سال را میداد، پدرم با پیالهی چینی گلسرخی میرفت به حیاط، کاسه را پر از آب میکرد، شاخهای از درخت گیلاس یا آلوچه که غرق گل بود جدا میکرد، یا به چیدن کاملیای ابلق بسنده میکرد و با کاسهی آب و شکوفه های غوطهور به اتاق برمیگشت و کاسه را، نماد روشنی و رستنی را میان سفره میگذاشت.
آن کاسه، آن نماد روشنایی و رویش، قرنها دست به دست شدند و ما هم همچنان به رقص روشنایی دل بستهایم، برای روزهای روشن. حالا سالها گذشته است. پیش پای درخت ارغوان میایستم و بهار را تماشا میکنم. خیال میکنم که ما، در آن خانهی قدیمی، دور سفرهی بزرگتری نشسته بودیم.
درخشش نور روی شکنج آب حوض، شبیه یک ماهی نقرهای بزرگ بود و حیاط خانه غرق در گل بود و عکس شاخههای پر شکوفهی گیلاس درون حوض میافتاد و وقتی نسیم میوزید میشد با ریختن گلبرگها رقصی آغاز کرد از امید. کاسهی آب را با گلی رقصان روی سفره میگذاریم و در آغوشهای امن، به روزهای روشن فکر میکنیم، به درخشش سکههای نو، کف ظرف آب و خندههای بسیار زیبا و بلند، که ما لیاقت بیش از اینها را داشتهایم و داریم.