کاش لااقل درش را یک روز باز کرده بودیم و داخلش را دیده بودیم.
کاش بجای اینکه رویش را سفید کنیم، کهنهگیش را نگه میداشتیم، شاید یکی نگرانش میشد و نجاتش میداد.
کاش حالا که سوخته برایش دل بسوزانیم و مرمتش کنیم.
شاید کسی نقشهاش را برداشت کرده باشد. شاید یکی از داخلش عکسی گرفته باشد. شاید کسی روایتی از زمان شکوهش در یاد داشته باشد. شاید در کتابی، متنی، پاراگرافی، اسمی از آن برده باشند. شاید زمانی عاشقی پای پنجرهاش شعری گفته باشد، شاید روزی، بزرگی بر درش کوفته باشد، شاید نوری از لای در نیمهبازش چراغ دل تاریک رهگذری را روشن کرده باشد.
کاشکی بنشینیم و برایش داستانی نو بنویسیم. داستانی از زندگی جدید، تجربه های نویی که میتواند داشته باشد، همراهان شگفتانگیز و جوانی که میتوانند زندگی را برایش به ارمغان بیاورند، اتفاقات هیجانانگیزی که میتوانند خون را در رگهایش به جریان بیندازند؛
مثلا تمیزش کنیم؛ سوخته ها را از رویش برداریم و بگذاریم هوایی بخورد.
یا…
یا مثلا داخلش یک باکس آهنی بسازیم و بشود یک بلکباکس اجرای تئاتر و همیشه پر از هیاهو
یا…
یا مثلا بامش را شیشهای کنیم و داخلش گلخانهای بشود با چند میز و یک سماور و چند استکان و یک کافهچی تا بهانهای بشود برای زنده کردنش.
یا…
یا مثلا همینطور سوخته و شکسته و ریخته، استحکامبخشی کنیم و مکانی بشود برای نشستن و سخن گفتن و شعر نوشتن.
یا…
یا مثلا بامش را بازسازی کنیم و داخلش را امن، تا بشود کلاسهای تاریخ دانشکدهی معماریوهنر را آنجا برگزار کرد.
یا… یا… یا… چقدر میتوان برای این مکعب کوچک و زیبای قدیمی ایده پردازی کرد؛
تخیلات شعرگونه برایش مناسبند و شعرها برایش راهگشا. آنکه میتواند آنرا در اوج آسیب و ویرانیش زیبا ببیند، میتواند به تجسد آنچه در ذهن شیفتهاش میبیند کمک کند.
پیر است اما چشمبه راه مغزهای جوانیست که نوشدن را از او دریغ نمیکنند؛ حتی در ذهن، حتی در خیال.
آسیب دیده است اما پذیرای دستان جوانیست که قدرت و بیپرواییشان را از او دریغ نمیکنند؛ حتی با گذاشتن یک آجر روی آجری دیگر، حتی با ریشهکن کردن یک شاخه علف هرز.
هنوز هم میتوان نجاتشان داد. هنوز هم میتوان از آنچه مانده اطلاعات کسب کرد. میتوان یک جماعت جوان و پرانرژی جمع کرد، سرنخها را دستشان داد تا دنبال کنند و بروند و بروند و راه و چاه را پیدا کنند. گزارش بدهند و راهکار بیندیشند. برنامهریزی کنند و انجام دهند و در نهایت تجربهای بشوند برای حفاظت از بقیهی بناهای ارزشمند و زیبای معماری قدیم رشت.
جوانان نسل به نسل تواناتر میشوند. ابزارهای قدرتمندتری دارند. راه حل های خلاقانه تری ارائه خواهند داد. پشتوانهی فرهنگیشان همین بامهای سوخته و آجرهای سبزشده با علف و درختان روییده بر بامها و تاقهایند؛ همین پنجره های چوبی پوسیده با شیشههای شکسته، همین دقالباب های آویزان و همین صفه های ویران شده، همین سردرهای فروریخته و همین آهنکاریهای در هم تنیدهی زیبای زنگ زده.
ایده ها کم نیستند…ما خیلی کمیم برای این گرانقدران ارزشمند شهرمان.
هنوز هم دیر نیست. دیر نمیشود اگر ما کم نباشیم.