فوتبال در انزلی هرگز فقط یک بازی نیست. از سال ۱۳۱۷ که «ژُرژ سرکیسیان» پسرِ آواگیمِ ارمنی از روی تخته سیاه، نوعِ مُدرنش را که از لبنان سوغات آورده بود به لپّهبازانِ لبِ ساحل آموخت، این ورزش برای بندر و مردمانش یک هویّت شد. امکانی برای ابراز، مجالی برای تجربهی شکلی دیگرگون از زندگی، درست مثل دریا.
جوری که وقتی سیو یک سالِ بعد، انزلی از دل یک نیازِ شورانگیزِ جمعی ملوان را پدید آورد، همان که اولش تنها یک بازی مینمود، شد همه چیز آدمهایش. پُررنگ رفت توی شناسنامهی شخصی شهر. شد غیرتِ یک قبیله و برایش امید ساخت. و بعد، ۴۸ که رسید، کِشتیِ ملوان، از یک جزیرهی کوچک، برای فتح سرزمینهای دور، به دریا زد…
کشتیِ بیناخدا راه را درست نمیرود. دیر میرسد یا توفان غرقش میکند. کشتی با ناخدای بَد هم کم از بیناخدایی ندارد. حتماً این شانس ملوان بود که از همان اول که به دریا زد، سکّانش دست غریبهها نبود. بهمن صالحنیا، فوتبالیست-معلمِ سیویک سالهی غازیانی اوّلبار محکم ایستاد بر عرشه و با انگشتِ اشاره راهِ زیبای دور را به انزلیچیها نشان داد.
کسی که وقت جوانی همبازی و معاشر معلمِ همیشهی ادب «دهداریِ بزرگ» شده بود و در مکتب شاهین از دکتر برومند این درس را آموخته بود که: «اول اخلاق، دوّم تحصیل و سوم فوتبال».
آنها که بودهاند گفتهاند که چگونه فوتبالیستهای نیروی دریایی انزلی همراه با بازیکنان نوپای محلات بندر، از دلِ یک شکست تلخ، پریدن را آموختند و قوی سپیدِ خزری شدند. کِی؟ ۱۳۵۱. تیمی که در بازیهای انتخابی از آبادانیها نبُرد و سوّم شد و یک دریا اشک ریخت، آنقدر صمیمی و یکدست و خوب بود که بعد از برگشتن به شهر، لقب دیناموکیف ایران گرفت، و دلِ فدراسیونیها باز هم تماشای رقصِ باشکوهشان را توی زمینِ سبز خواست. پس حُکم آمد و ملوان، با معلمِ جوان، تخت جمشیدی شد.
این شانس ملوان بود که از همان اول که به دریا زد، سکّانش دست غریبهها نبود. بهمن صالحنیا، فوتبالیست-معلمِ سیویک سالهی غازیانی اوّلبار محکم ایستاد بر عرشه و با انگشتِ اشاره راهِ زیبای دور را به انزلیچیها نشان داد
تا اینجای داستان همهچیز خوب بود. دروازههای تیم ملّی به روی فوتبالیستهای محجوب شمالی گشوده بود و اگر بخت یار بود، میشد که برای جهان هم تماشایی شوند. این زمانی بود که فوتبال ایران برای قارّه بزرگی میکرد. آمدن مربّیهای کاردرستِ خارجی هم برای همین بود که این برتری ادامهدار شود. فدراسیون، قبلتر از این، داخلیهای کلاس رفته و دنیادیده را حواله میکرد به شهرستانهایی که تیمهاشان مستعدِ درخشیدن بیشتر بودند.
سهم انزلی هم «عزیز اصلی» آرتیست-دروازهبانِ محبوبِ ملیپوش بود. اصلی، البته که آمده بود بماند و به صالحنیا که هم مربّی بود و هم کاپیتان، روش تمرین و تیمداریِ روز را بیاموزاند! امّا نه روی سکّوها و نه توی زمین کسی او را نمیخواست! انزلی غریبهها را نمیخواست… و بیهمراهی(برخی گفتند با چراغ سبز صالحنیا) تا آنجا شد که تعداد جلسات تمرینِ عزیز اصلی با ملوانها به انگشتان دست نرسید، فحش خورد و طاقتش نکشید و برای همیشه رفت، بی هیچ مسابقهای که خاطره شود. و این یعنی که انزلی فقط یک ناخدا خواهد داشت.
حالا ملوان با راهبری صالحنیا در نیمکت و زمین به عنوان کاپیتان و مربی و یارانِ سختکوش و پُرامیدش در دور اوّلِ تخت جمشید (۱۳۵۲) محبوبترین بود. آن روزها آنقدر زیبا و قَوی به دریا میزد که آوازهاش همهجا را گرفت. دور بعد اما چند شکست اسباب انتقادهایی شد به بازی سرمربی. عدهای گفتند پیر شده و توان گذشته را ندارد. نتیجهاش؟ کفشها را آویخت و از آن پس تنها رخت ناخدایی تن کرد.
بعد از آن صالحنیا با ملوان چند دوره بهترین تیم شهرستانی شد و یک دوره تراکتورسازان تبریزی را برد و قهرمانِ تنها جام حذفی پیش از انقلاب لقب گرفت. چه سالی؟ ۱۳۵۵. قبلتر از این امّا خارجیهای تیم ملّی حواسشان پرت بود به شمال ایران. «اوفارِل» مردِ ایرلندی، سرمربی بود و خواست که ببیند اینگوشهی کشور در کنارهی دریای کاسپین چه خبر است که آوازهی فوتبالیستهایش تا هرکجا که زمینِ سبزی هست بلند است؟ پس در اوایل دههی پنجاه (۵۳) با اسکنر، در تنها استادیوم شهر مهمان تمرین ملوانها شد.
آنروز، غفور (جهانی) هرچه جاوید (جهانگیری) پاس داد گُل کرد و عزیز (اسپندار) هیچ کم نگذاشت و اوفارل ذوقش گرفت و آنها را برای تیم ملّی خواست. دیگر معلوم بود سببسازِ این همه شکوه در آن شهر کوچک که بود: صالحنیا…
اوفارل به آقای مربی که حالا دورهدیده مکتب «دتمار کرامر» بود، گفت که همراهش به پایتخت برود تا برای هدایت فوتبالِ همهی ایران، کمکش کند. او هم رفت و قهرمان آسیا شد و بعدها گفتند معلّمِ جوان از همان جا بود که «بهمنخان» شد!
تندرَوی همواره همراه انقلابهاست. انزلیِ پنجاه و هفت هم از آتش سوزانندهاش بینصیب نماند. ملوانها چون منتسب بودند به ارتش، جوانهای دو آتشهی انقلابیِ تاریخناخوانده، خودی نمیدانستنشان! همین خودسری هم چند ماهی اسباب دردسر شد! غفور که المپیکی بود و تجربهی جام جهانی داشت مغضوب شد و بهمنخان بیشتر!
این گذشت… و ملوانِ ششمین دورهی جام تخت جمشید با «بهمن خان» که حالا با رأی مردم، سابقهی ریاست انجمن شهر را هم داشت، همچنان مقتدر بود، که انقلاب شد. ۵۷ سالِ دگرگونی بود.
تندرَوی همواره همراه انقلابهاست. انزلیِ پنجاه و هفت هم از آتش سوزانندهاش بینصیب نماند. ملوانها چون منتسب بودند به ارتش، جوانهای دو آتشهی انقلابیِ تاریخناخوانده، خودی نمیدانستنشان! همین خودسری هم چند ماهی اسباب دردسر شد! غفور که المپیکی بود و تجربهی جام جهانی داشت مغضوب شد و بهمنخان بیشتر!
کار صالحنیا که هم مدیر شهر بود و هم مدیر ملوان به اتهام همکاری با دستگاه امنیت پهلوی! تا بازداشت پیش رفت و به ژاندارمری و کمیته و… کشید و اگر نبود پادرمیانی برخی انقلابیون که شاگردیاش را کرده بودند و آن اماننامه حاج آقا پیشوایی (نمایندهی آیتالله خمینی- رهبر انقلاب- در انزلی) معلوم نبود چه بر سر او و تیمی که بنیانش را گذاشته بود میرفت. هر چه بود تا چند وقتی ملوان مربّی نداشت! ملوانها پراکنده بودند و کِشتیشان به گل مینشست اگر فقط بعضی از جوانترهای فوتبالیست که هم ریشه داشتند و هم دستی بر آتش انقلاب همّت نمیکردند.
چند ماهی ملوان بیهیاهو و با سیمایی تازه تمرین میکرد. با پپسی کولا و ایرانمهر و هم تیمهایی از جاهای دور دوستانه مسابقه میداد و گذران میکرد تا اوضاع آرام شد و منطق به شهر برگشت. سال ۵۸، آن سالِ شورش صیادان، وقتِ انتخاب سرمربّی بود برای ملوانی که دیگر بهمنخان را نداشت. که نمیتوانست داشته باشد! قراری گذاشته شد در هتل مازندران نوشهر تا به رأی بگذارند از شاگردان نخبهاش کدام سرمربی شود: نصرت (ایراندوست) یا غفور (جهانی) که از نو به تیم بازگشته بود. در غیاب بزرگترها، اختلافاتی بود بین انزلیچیها و غازیانیها.
پس قرار شد فعلاً ملوان را شورایی اداره کنند؛ دو نفره. چند وقتی داستان همین بود که باز خوفِ انشقاق افتاد. مربّیهای جوان هنوز دلِشان بازی کردن توی زمین سبز را میخواست و این با مدیریتِ تیم جور نمیآمد. حالا ملوانان و مردم، ناخداشان را صدا میزدند.
قرار شد فعلاً ملوان را شورایی اداره کنند؛ دو نفره. چند وقتی داستان همین بود که باز خوفِ انشقاق افتاد. مربّیهای جوان هنوز دلِشان بازی کردن توی زمین سبز را میخواست و این با مدیریتِ تیم جور نمیآمد. حالا ملوانان و مردم، ناخداشان را صدا میزدند
صالحنیا اما آن روزهای انزوا را آرامآرام توی ساحلِ شایلو میدوید. دلش هم البته با تیمی بود که برایش حکم فرزندی داشت. پس پیشنهاد شاگرد سابق (پیشگاه هادیان) که آمد چشمهایش برق زد. حالا نه هیأت فوتبالی که «فاضل خلیلی» رییسش بود، بلکه مرجعی دیگر باید مجوز بازگشت آقای مربّی را میداد. کجا؟ سپاه…
سال ۵۹ مصادف بود با بازیهای تیم ملّی ارتش در مسابقات جهانی که ملوانیها در آن پرشمار بودند. بهانه جور شد اما اصرار برخی شاگردان و مردم به بازگشت صالح نیا به ملوان زیاد خوشایند برخی بزرگترهای تیم نبود. اما در نهایت پذیرفته شد، فقط به شرط این که او دیگر نفر اوّل نباشد. کمک یک مربی دیگر باشد. پس صورتِ ظاهری شرط پذیرفته شد و دیگرانی هم واسطه شدند و بهار ۶۰، حکم دادگاه هم آمد و چه از این خوبتر. و روز از نو…
همان سال، ملوانها جام اوّل گیلان را گرفتند و چند بازی را هم خوب بردند. تیم که جان گرفت و جای پای بهمنخان سفت شد، همانی شد که انتظار میرفت؛ معلمی که سخت میگرفت. مدیری که از نافرمانی نمیگذشت. و همین اسباب کدورتهایی شد بین او و جوانهای پیشین که حالا غرور داشتند و در شمایلی مردانه پا به زمین میگذاشتند. تَرکی که بعدها شکاف شد، هم گویی از همینجا بود که روی تنهی کشتی ملوانان نشست.
سال ۶۱ملوان با صالحنیا قهرمان سوّم جام وحدت شد. از ۶۴ تا سه سال دستیار دهداری بود در تیم ملی فوتبال. ۶۵، با غلبه بر خیبر خرم آباد، جام حذفی ایران را از آن خودش کرد و به آسیا رفت. ۶۶و ۶۷ نایب قهرمان حذفی کشور شد و همین سال همراه تیم ملی بر قلهی آسیا نشست.
زمانهی اقتدار بهمنخان بود و او بود که بیچون و چرا تا سال ۷۶ و راهبری تیم اول بندر را در دست داشت. حتی وقتی که کشتی ملوانان در سال ۶۶ به صخرهی سخت اختلاف برخورد و دو تکه شد. و بعد؟ یاران به قهر پراکنده شدند. عذر قدیمیهایی چون جهانی، پیشگاه هادیان، ویشگاهی، سلطانزادی و… که سن و سالی داشتند، خواسته شد و این گونه از دل یک جدایی، استقلال انزلی پدید آمد.
و ملوان؟ با آن که سیروسِ جوان هم به شورشیها پیوسته بود، محکم با جوانانی چون احمدزاده، پورغلامی و… که بعد نامدارترین شدند، ایستاده بود و همچنان حرف حرفِ بهمنخان بود و باز قهرمانی! ۶۸ بهترین تیم شهرستانی و سوم لیگ لقب گرفت و سال ۶۹ با قایقرانی که به خانه بازگشته بود، جام حذفی کشور را به انزلی آورد و سال ۷۰ هم یک بار دیگر نائب قهرمان جام حذفی شد.
همهی اینها در شرایطی بود که آن ترکِ روی تنهی کشتی ملوانان عمیقتر میشد. قدیمیها میگفتند صالحنیا با فوتبالیستهای نیروی دریایی خوب نیست. برای همین هم در حضور موسفیدکردههایی چون غفور و نصرت، عباس رجبیفرد را که افسر وظیفه بود و همکارش در آموزش و پرورش و هم کاپیتانِ بانک ملی، به انزلی کشاند و با آنکه ذخیرهی ثابت بود مربّیگری و بعد حتی سرمربّیگری تیم را در نبودش (وقتی که در گیر کار تیم ملی جوانان بود) به او سپرد و برای خودش دشمن ساخت.
معلمی که سخت میگرفت. مدیری که از نافرمانی نمیگذشت. و همین اسباب کدورتهایی شد بین او و جوانهای پیشین که حالا غرور داشتند و در شمایلی مردانه پا به زمین میگذاشتند. تَرکی که بعدها شکاف شد، هم گویی از همینجا بود که روی تنهی کشتی ملوانان نشست
البته که این اختلاف بین استاد و شاگردها از همان سالهای اوّل ۶۰ ریشه گرفته بود. بر سر چه؟ پاداشهای نقدیای که تیم ارتش ایران در سفر خارجی به دلار گرفت و نحوهی توزیعش که اسباب نوشتن طومار بر علیه سرمربی شد!
«صالحنیا» هرچه بود در قسمت دوّم از روزگار بلندِ بزرگیکردنش برای ملوانی که پُشت نداشت هم عالی نتیجه گرفت. البته تا ابتدای دههی ۷۰ که نائب قهرمان جام حذفی شد. سال ۷۳ سرمربی تیم ملی فوتبال امید ایران شد. و بعد از آن بود که روزهای بد ملوان و صالحنیا رسید. تا آن جا که سال ۷۵ یعنی همان سالی که مربّی تیم ملی جوانان هم بود، برای اولینبار در تاریخ فوتبال انزلی، بهترین تیم شهرستانی همهی دوران فوتبالِ ایران به دستهی دوم سقوط کرد و برای اولبار صدای بلند اعتراضِ هوادارانِ جوانی که پدرخوانده میخواندنش از روی سکوها شنیده شد.
صالحنیا از پس ۲۶ سال راهبری مداوم از ملوان جدا شد و به مس کرمان رفت و محمد احمدزاده را هم که از سال۱۳۷۳ در انزلی کمکاش بود به عنوان مربّی با خودش برد. این حضور اما دوامی نداشت و همان سال به گیلان بازگشت و راهبر چوکای تالش شد. و ملوان؟ نصرت ایراندوست که تازه با نمرههای خوب از انگلستان بازگشته بود به پیشنهاد فرماندهی وقت نیروی دریایی ناخدای جدید کشتیشکستگان شد و جای استاد را گرفت که خوشایند برخی نبود! فصلِ بعد ملوان با نصرت در لیگِ دو قهرمان شد و به سطح اول فوتبال ایران برگشت.
اما تیمی که پول نداشت و هیچ خوب بازی نمیکرد دو سالِ بعد (۱۳۷۸) از نو به جایگاهش در لیگ پایینتر بازگشت. مدیرانِ باشگاه، احمدزاده را که از فوتبال کرمان به صومعهسرا رسیده بود خواستند که به تیماش برگردد بلکه او کشتی سرگردان فوتبال انزلی را به ساحل امن برساند. احمدزاده آمد و ملوان با او یک سال صبر کرد تا به آنچه لایقش بود، رسید. سال ۷۸ گذشت و ۷۹ انزلی لیگ برتری شد. ملوان اولین دورهی لیگ جدید را با تیمی که بسیار جوان بود درخشان سپری کرد.
دریای توفانی فوتبال انزلی را امّا انگار قرارِ آرام نبود. خیلی زود عذر مربی جوان را خواستند و او هم شد دستیار مایلی کهن در تیم ملی المپیک. روزهای بدِ نابسامانیِ فوتبال انزلی تمام نمیشد که «بهمنخان» از آلمان به خانهاش برگشت. بعد مستقیم رفت بالای سر تیم. و نتیجه؟ فصل ۸۲ – ۸۳ ملوان یک بار دیگر به لیگ پایینتر سقوط کرد! اما سهم انزلی از فصل ۸۱ – ۸۲ با هدایت «صالحنیا» نایب قهرمانی دسته اول و صعود به لیگ حرفهای شد.
اختلافها اما آن قدر بود که ماندن در خانه دوام نکرد. آمیختن به سیاست در سالهای رفته به قصد جلب حمایت مالی برای تیم فقیر و بیپناه مانده، ضربهی خودش را زد. ناخدای پیر، از کشتی پیاده شد، به ساحل زد و همانجا افسانهی بهمن خان تمام شد. آن کشتیِ زیبا که روزی با او به دریا زد اما با تنهای زخمی، هنوز مقابل موجهای سهمگین ایستاده بود…