میگفت: این روزها نسیمی اگر برسد، خیالم را تا شاخ و برگ درختانی میبرد که در دوردست، ایستادهاند. ایستادهاند و سر بالا گرفته و چشم دوختهاند به آسمان و در لرزش سبزترین برگهاشان به تبرها میاندیشند و به زوزهی دهشتناک اره برقیها.
میگفت: درختان پناه هستند؛ همهی درختانی که میشناسیم و نمیشناسیم پناه هستند و این را در هجوم نیزهباران آفتاب تابستان و دود و دم و غبار شهرها و هیاهوی زندگی با جسم و جان میتوان دریافت.
میتوان دریافت وقتی خانهها و خیابانها را رها میکنیم و سر مینهیم به جنگل و جنگل پناه میشود و آغوش میگشاید تا در سایهسار درختانش راه برویم و عطر نمناک سرخسها و پرسیاوشها را نفس بکشیم و آواز هزار هزار پرندهاش را بشنویم تا رها شویم از چنگ هزار و یک نفری که در دالانهای ذهنمان از صبح تا شب و از شب تا صبح حرف میزنند.
میگفت: نمیدانم چرا بعضی از یاد بردهاند که پا، این پاهای خسته وقتی به جنگل میرسند، قدم برداشتن از یاد میبرند. و روح آدمی لابهلای نفسهای آرام و شمردهی ممرزها، بارانکها، راشها، افراها، شمشادها و همهی آن بلندقامتان شکوهمند، رقصان میشود.
میگفت: من و تو و بسیاران دیگر بارها مسافر جادههایی بودیم که در برهوت دراز کشیدهاند؛ ما در اعماق بیابانها چشمهامان به درختی افتاده که تنها ایستاده است؛ آن وقت چشمهامان روشن شده است از دیدن تکدرخت و تحسینش کردهایم که بیابان و تشنگی را تاب آورده و برهوت را زیبا کرده و چشمهامان را به ضیافت امید مهمان کرده است.
اما چرا، چرا وقتی از برهوت گذر میکنیم معنای زندگیِ آن درخت و درختان دیگر را از یاد میبریم؟ چرا ارهها بر تن سرشار از زندگی درختان مینشیند؟
چه کسی گفته است میشود، زمینی کوچک یا بزرگ را از وجود نازنین درختان خالی کرد تا خانهها، راهها و همهی آن چه که در دایرهی خواستههای بعضی از آدمهاست، جان بگیرد.
میگفت و میگریست که اصلا چرا یکی باید درخت مهربان و کهنی را بخشکاند تا شاخ و بالش مانع از دیدنِ تابلوی دکانش نشود؟ او، او که خویشتن را آدم میداند نفس تنگ خیابان و آشیان گنجشکها و کلاغها را ندید گرفته به کنار؛ چطور ندید که درخت هر روز صبح سبزترین شاخههایش را برایش تکان میدهد و سلام میگوید؟ و دکاندار چرا نمیداند که شبهنگام، در بالادست برگهای همان درخت به شیشههای اتاق دخترکش بوسه میزنند و برای او لالایی میخوانند؟
میگفت: نمیدانم از کی یادمان رفت که روزگاری میان تابخوردنهایمان دلمان میگرفت که نکند شاخهی تنومند آن درخت بزرگی که طناب تابمان از آن آویخته بود، زخم بردارد یا دردناک شود و درخت، آن درختِ عزیز آه بکشد. حالا اما واهمهی آن آهها نیست و حرف از شعلههای زیادهخواهی یا سهل انگاری آدمهاست که در دل جنگلها زبانه میکشد و هزاران گنجشک عاشق بر اجساد سوخته زاری میکنند.
میگفت: باور نمیکنی لیلکی درخت مهربانی که حوالی کودکیهایم ایستاده بود، هنوز در خیالهایم با من است و در نفستنگیهای روزگار سایهاش را میگستراند و صدایم میزند. ومن باور دارم که باید سلام گفت به همهی درختها.
نظرات بسته شده است.