کودتای 28 مرداد؛

اسطوره‌ی مصدق و بازخوانی زخم کودتا

0 ۳۰

هم‌نشینی و بازخوانی دیدگاه استاد مرتضی بحرانی پیرامون کارکرد اسطوره و تامل اصیل در اثبات و امکان مشروعیت عصر مدرن، مرا بر آن داشت تا با سبک و سیاق اندیشگی وی، به بازخوانی زخمی بپردازم که هنوز در حافظه‌ی‌ تاریخی، زبان سیاسی و ناخودآگاه جمعی ما ایرانیان زنده است: زخم کودتای ۲۸ مرداد. به باور بحرانی، «انسان خوداثبات از تاریخ، یعنی از گذشته، پرسش نمی‌کند.»

 

این جمله‌ی کوتاه، ولی عمیق، نقطه‌ی شروعی است برای تاملی بنیادین درباره‌ی مواجهه ما با تاریخ. بر همین اساس وی سه وجه گذشته (که شناخت آن‌ها کلید فهم مواجهه انسان با تاریخ است) را از یکدیگر متمایز می‌کند:

 

الف) وجه اول آن‌چه به جزئیت بدل شده است؛ این وجه به وقایعی اشاره دارد که ما تقریبا درباره آن دانش قطعی داریم: همان رویدادهایی که بر سر آن توافق شده است و عموم تاریخ‌نگاران آن را به شیوه‌ی نسبتا واحدی بیان کرده‌اند. این موارد را ما «به پرسش می‌گذاریم».

 

در این وجه، موضع ما عبرت‌آموزی برای تکرار یا عدم تکرار رویدادها است؛ بنابراین رویدادی که با سویه‌های انسجام، اِروس و آزادی هم‌راستا بوده است را در فُرم‌های جدید بازآفرینی می‌کنیم؛ این بازآفرینی عموماً و حداکثر می‌تواند سویه‌های اخلاقی، سیاسی، اجتماعی داشته باشد.

 

به تعبیر دیگر، این وجه به کمک یک قوم می‌آید تا جنبه‌هایی اجتناب‌ناپذیر از هویت را بازنمایی کند (اجتناب‌ناپذیر: زیرا انسان در هیات ساختار اجتماعی همچنان بار هویت را با خود یدک می‎کشد. در این میانه باید از خطر یدک‌کشی کاست و رویدادهایی که موجب تناتوس و نابه‌هنجاری و شرارت بوده‌اند را در موزه‌ی تماشا حبس کرد.

 

در این جا مواجه‌‌ی ما با تاریخ عموما هنری است نه اخلاقی و اجتماعی و سیاسی). نمونه‌ی تاناتوسی این وجه: شکست در جنگ چالدارن و در جنگ با روس؛ نمونه‌ی اروسی این وجه: تجمع نوجوانان دختر و پسر در کوروش مال.

 

ب) وجه دوم آن‌چه به کلیت بدل شده است؛ یعنی همچنان دارای ابهام است و به تعبیری، سویه اسطوره‌ای به خود گرفته است و در برابر پرسش‌گری تاریخی، مقاومت می‌کنند. این وجه از تاریخ خودش یک «پاسخ» است. ما نه از آن پرسش می‌کنیم و نه آن را به پرسش می‌گذاریم: آن حادثه تاریخی گذشته پاسخی است به زخم‌ها و اضطراب‌های جاری در جسمِ روان ما.

 

کودتا این حقیقت را عریان کرد: مشروعیتی که قرار بود با قانون و اراده مردم شکل بگیرد، به سرعت زیر پای قدرت‌های موازی و نیروی خارجی خُرد شد. «مقاومت» در غیاب مردم، تهی است و ملت (در غیاب گفت‌وگویی حقیقی با سرنوشت خود) به تماشاگری بی‌اراده بدل می‌شوند. این وضعیت نه صرفا نوعی ناکامی تاریخی، بلکه امتناع مفهومی امر سیاسی در ایران مدرن است؛ امتناعی که در آن، مفاهیم بنیادی‌ای چون ملت، دولت، قانون، و مشروعیت، در سطح زبانی باقی می‌مانند و از درون تهی می‌شوند

 

در اینجا باید مطمئن شده باشیم که آن تاریخ واقعا اسطوره است و یا اسطوره شده است. یعنی باید مطئمن شده باشیم که نمی‌توانیم «اجزای» آن را دریابیم. یکی از نشانه‌های این اطمینان آن است که در مراجعه به تاریخ‌نگاران دریابیم که روایت نسبتا واحدی از آن واقعه تاریخی وجود ندارد.

 

در اینجا و در این وجه ما (چه تاریخ‌نگاران تازه و چه غیرتاریخ‌نگاران) به خود زحمت نمی‌دهیم که آن تاریخ را شفاف سازیم. آن تاریخ اگر می‌توانست شفاف باشد (یعنی اگر واجد اجزا و جزئیات واقعی می‌بود) در همان دوره تاریخی خود به نحو «واقعی» روایت می‌شد؛ نمونه: حادثه عاشورا.

 

ج) وجه سوم آن‌چه ترکیبی از این دو وجه پیشین است؛ مواجهه با تاریخ میان جزئی و کلی است. وجه سوم ترکیبی از دو حالت قبل است؛ جایی که بخشی از تاریخ از لحاظ واقعی و جزئی قابل نقد است، اما بخشی از آن به صورت اسطوره باقی می‌ماند. در این نوع مواجهه، پژوهشگر ابتدا باید مشخص کند که کدام وجه را هدف قرار داده است: آیا می‌خواهد آن را «به پرسش بگذارد» یا آن را به مثابه یک «پاسخ» اسطوره‌ای بپذیرد. نمونه: کودتای ۲۸ مرداد.

 

در این یادداشت کوتاه، با تلاش برای حفظ چارچوبِ روشیِ مدنظرِ دکتر بحرانی، قصد داریم به دو صورت اصلی مواجهه انسان با تاریخ یعنی مواجهه پرسش‌گرانه و مواجهه اسطوره‌ای به شکلی ترکیبی بپردازیم. هرچند در مواجه‌های پرسش‌گرانه برای تفکر در اکنون (حول زندگی) تلاش می‌کنیم اما بیشتر معطوف به شکستن صورت‌بندی‌های اسطوره‌ای (حول زخم‌هایی گشوده و فاصله‌گذاری با امر مطلق) در این حادثه هستیم.

 

پروژه مصدق و سویه‌های جزئی
در گام نخست می‌توان پروژه‌ی مصدق را نه اسطوره، بلکه پدیده‌ای مفهومی و تاریخی (که به پرسش می‌گیرد و در پی تولید پاسخ‌های اکنونی و خوداثبات است) دید: رخدادی با محدودیت، امکان، و شکست؛ نه افسانه‌ای مقدس برای تسلی‌بخشی جمعی.

 

کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نماد «رنجی» است که از تعارض میان خواسته‌های مدرن برای قانون، مشروعیت و آزادی با ساختارهای سنتی قدرت و مناسبات غیررسمی ناشی می‌شود. این رنج، در واقع تجلی تعارضی است که نتوانستیم آن را تاکنون به شکل مفهومی حل کنیم چراکه نه سنت کاملا کنار گذاشته شد و نه شبه مدرنیته‌ی ایرانی توانست پایه‌های مشروعیت خود را به شکل پایدار بنا کند. نتیجه این شد که مشروعیت و قدرت در ایران همچنان در یک «وضعیت آشفته» باقی ماند.

کودتای ۲۸ مرداد از حیث رخداد، یکی از نقاطی است که تاریخ‌نگاری مدرن در ایران توانسته بر سر اجزای آن تا حدودی به تفاهم برسد. جزئیات تاریخی این رویداد ـ از مداخله‌ی مستقیم قدرت‌های بیگانه تا ناکارآمدی دربار و حامیانش، و نیز شکاف‌های درونی در جبهه‌ی ملی ـ کم‌وبیش در اسناد و پژوهش‌ها روشن شده است.

 

از این حیث، ما می‌توانیم آن را به پرسش بگذاریم؛ یعنی آن را همچون داده‌ای تحلیل‌پذیر و قابل داوری، به میان بکشیم و درباره‌اش قضاوت سیاسی و اخلاقی کنیم. اینجا، وظیفه‌ی ما نه رازگشایی، بلکه مفهوم‌سازی است؛ مثلا اینکه فهمیده‌ایم «ایستادن هم‌زمان در برابر دربار و استعمار» چگونه می‌تواند به هرز رفتن انرژی سیاسی یک ملت منتهی شود.

 

کودتا این حقیقت را عریان کرد: مشروعیتی که قرار بود با قانون و اراده مردم شکل بگیرد، به سرعت زیر پای قدرت‌های موازی و نیروی خارجی خُرد شد. «مقاومت» در غیاب مردم، تهی است و ملت (در غیاب گفت‌وگویی حقیقی با سرنوشت خود) به تماشاگری بی اراده بدل می‌شوند.

 

این وضعیت نه صرفا نوعی ناکامی تاریخی، بلکه امتناع مفهومی امر سیاسی در ایران مدرن است؛ امتناعی که در آن، مفاهیم بنیادی‌ای چون ملت، دولت، قانون، و مشروعیت، در سطح زبانی باقی می‌مانند و از درون تهی می‌شوند.

 

چنین امتناعی البته در یک لحظه باقی نمی‌ماند؛ بلکه بارها و بارها تکرار می‌شود به‌مثابه وضعیتی که امروز با آن روبه‌روایم. در چنین وضعی، بازخوانی ۲۸ مرداد دیگر صرفا اسطوره‌ای تاریخی نیست، بلکه تلاش برای فهم آن پرسش‌هایی است که هنوز بی‌پاسخ مانده‌اند: قدرت از کجا می‌آید؟ مشروعیت چگونه ساخته می‌شود؟

 

آیا هنوز می‌توان امری به‌نام دولت ملی را تصور کرد که نه صورت اسطوره، بلکه ساختار گفت‌وگو، حق و قانون داشته باشد؟هرچند مصدق به قیمت هرز رفتن انرژی یک ملت، می‌خواست «مقاومت» کند؛ اما ما در این یادداشتِ کوتاه فعلا در پی ارج‌گذاری سیاست‌ورزی وی نیستیم چرا که می‌دانیم ایجاد تعادل میان رفاه، امنیت و منفعت به عوامل گوناگونی بستگی دارد.

 

بنابراین تنها با مواجه‌های پرسش‌گرانه، فعلا از آن عبور می‌کنیم تا از ضرورت‌های فاصله‌گذاری با وجه اسطوره‌ای (یا وجه دوم) این حادثه بنویسیم؛ در آن‌جا مردم به اسطوره‌ای پناه بردند که تصویر یک آرمان سیاسی را به جای واقعیت تاریخی نشاند.

 

اسطوره مصدق و سویه‌های کلی
در فضای پس از کودتا، تصویری که از مصدق و ۲۸ مرداد در ذهن مردم ماند، به تدریج به «اسطوره» تبدیل شد. در همین راستا این اسطوره‌ بیش از آن‌که درباره واقعیت‌های تاریخی سخن بگوید، به حفظ خاطره‌ای از «آن‌چه باید می‌شد» پرداخت. به تعبیر دیگر، «سرشار از معنا، اما تهی از پرسش.»

 

دکتر بحرانی به‌درستی نشان می‌دهد که حافظه جمعی، اگر مفهومی نشود، بدل به سازوکار دفاعی روان‌جمعی می‌گردد؛ یعنی به جای این‌که گذشته را بفهمد، آن را بت می‌کند. روایت ۲۸ مرداد، با همه واقعیت‌هایش، می‌تواند بستری برای بازاندیشی در نسبت اخلاق و قدرت، سیاست و مردم، استقلال و نهاد باشد. اما آن‌گونه که در عمل دیده‌ایم، این واقعه بیشتر چونان خاطره‌ای نمادین از «مقاومت» باقی مانده است

در روایت عمومی، مصدق نه چونان یک نخست‌وزیر شکست‌خورده، بلکه به‌مثابه‌ی رمز «امکانِ ازدست‌رفته‌ی عدالت» جا افتاده است. این همان‌جایی است که یک رویداد به اسطوره بدل می‌شود: جایی که تاریخ از قلمرو جزئیت و تحلیل، به کلیت و تفسیر پرتاب می‌شود.

 

این اسطوره، در بستر «حسرتی مضاعف» شکل گرفت: نه فقط به دلیل شکست مصدق، بلکه به خاطر اینکه شکست او، به چشم بسیاری، نه حاصل اشتباه سیاسی، بلکه نتیجه‌ی بیرحمیِ تاریخ بود. همین‌جا است که نقش اسطوره پررنگ می‌شود و مصدق در این روایت، دیگر نه یک رجل سیاسی، که پناهگاهی برای امیدهای سرکوب‌شده ما به عدالت است.

 

آن‌چه مردم در اسطوره جست‌وجو می‌کنند، نه تحلیل، بلکه تفسیر است؛ تفسیرهایی که به آن‌ها اجازه می‌دهد از درد عبور و با آن یکی شوند؛ و درست در همین‌جاست که تاریخ بدل به روایت هویتی و گاه توجیهی می‌شود (مثل جنگ ۱۲ روزه‌ی اخیر که مسیر اسطوره‌ای شدن را می‌پیماید!).

 

گویی هر زمان با بُحرانی مواجه می‌شویم، به‌جای پاسخ مفهومی، به سوی اسطوره‌سازی پناه می‌بریم؛ پناه‌گاهی برای تسلی زخم ملی، نه نقطه‌ی عزیمتی برای فهم پیچیدگیِ مشروعیت عصر مدرن. چنین مواجهه‌ای، نه مفهومی است و نه انتقادی؛ بلکه استعاری است: استعاره‌ای برای بازگشت به «امری از دست‌رفته» که هرگز به‌درستی به دست نیامده بود.

 

در چنین موضعی، اسطوره هم مایه تسلی است و هم عامل تعلیق؛ زیرا تسلی، «گذشته‌ای را حفظ می‌کند که در آن امید به عدالت دیگر ممکن نیست؛ تاریخ جای عدالت نبوده و نیست؛ اساساً انتظار عدالت در جهان، انتظاری غیرواقعی است. در تاریخ نه خدایان عدالتی را محقق کرده‌اند و نه مصدق توانسته بود آن را محقق کند. این ویژگی کلی تاریخ گذشته است».

 

در این حال و وضع، روان انسان «با نسبت‌دادن نقش‌هایی به خدایان و انسان‌ها» که نسبتی با آن نداشته‌اند در پی تسلی‌بخشی برای اذهان آلوده به سنت است. به تعبیر ساده‌تر، تسلی‌ای که اسطوره فراهم می‌کند، می‌تواند یک دام باشد؛ زیرا انسان را به پذیرش یک «پاسخ مطلق» دعوت می‌کند که باعث توقف در مسیر شناخت و تحول می‌شود. و تعلیق یعنی معلق ماندن در چیزی. تعلیق یعنی تاریخ در حلقه بسته‌ای از روایت‌ها گرفتار شده و نمی‌تواند به پیش برود.

 

از آن‌جایی که «همواره سویه‌هایی از واقعیت بر دیدگان ما مبهم و تار می‌مانند و روان جمعی ما را به سمت اسطوره‌ای کردن آن حادثه سوق می‌دهند که در این صورت نباید به خود اسطوره و جنبه‌های مطلق آن نزدیک شد»، اسطوره می‌تواند مایه‌ی تعلیق باشد.

 

«چراکه نباید آن را به چشم یک ارزش اشتیاقی نگریست» به تعبیر دیگر، اسطوره می‌بایست فاصله‌انداز باشد. در همین راستا با «فراموشی پرسش‌های بنیادین»، اسطوره‌ی مصدق، بیش از اینکه فاصله‌ی ما را با جنبه‌های مطلق حفظ کند پناه و تصویری از یک شکست قهرمانانه و یا به قول دکتر بحرانی موجب «مواجه‌های اشتیاقی» شده است.

در این وضعیت آن‌چه از دست می‌رود، پرسش است؛ و آ‌ن‌چه به‌جایش می‌نشیند، نوعی رضایت از فهم‌ناپذیری تاریخی که «متأسفانه به دلایل متعدد تاریخی مواجهه ما با اسطوره‌ها عموما اشتیاقی بوده است.»

 

وجوه اسطوره‌ای پروژه‌ی مصدق
در چارچوب اندیشه‌ی بلومنبرگ، وقتی یک رخداد بدل به اسطوره می‌شود، کارکرد آن دیگر «توضیح» جهان نیست، بلکه «آرام‌سازی» یا «بازسازی ذهنی» آن است. در این بخش به نشانه‌هایی از این اسطوره‌سازی اشاره می‌کنیم و به جای ستایش یا طرد اسطوره، به فهم آن (و این‌که چه چیزی را پنهان کرده) اشاره می‌کنیم تا فاصله‌گذاری از آن به مثابه امر مطلق ممکن شود:

 

– اگر اسطوره‌ی مصدق را پاسخی برای «نظامِ تفسیرِ یک فقدان و خسران» تلقی کنیم؛ آن‌گاه احتمالا مصدق آن کسی است که خواست قانون را پاس دارد و شکست خورد؛ بنابراین، قانون و اخلاق نیز شکست خوردند. این استنتاج اسطوره‌وار، دقیقا همان لحظه‌ای است که از نقد فاصله می‌گیرد و به قلمرو قدسی وارد می‌شود.

 

-یکی دیگر از عناصر ماندگار در روایت اسطوره‌ایِ مصدق، تقدم اخلاق بر سیاست است. تمجید از شخصیت، نیت، صداقت و استقلال فکری او است پاسخی که این اسطوره در پی نمایش آن می‌باشد «مظلومیت یک سیاست‌مدار» است. در اینجا می‌بایست به‌جای تقلیل سیاست به ساحت شخصی یا عاطفی، آن را در پیوند با نهاد قدرت و توازن نیروها درک کرد.

 

به تعبیر دیگر اگر به‌راستی خواهان تعلیق وجه بازدارنده و سرکوب‌گر اسطوره هستیم، باید به گونه‌ای از اسطوره‌ی فاصله بگیریم که بازآرایی و بازنمایی رهایی‌بخش آن ممکن و کارآمد گردد.

 

-بحرانی به ما می‌آموزد که اسطوره جای پرسش نیست اما برای اینکه هم جلوی تبخیر و خاموشی حافظه‌زخم‌خورده را بگیریم هم با تحلیل مفهومی و نقد تاریخی با آن مواجه شویم (ترکیب دو وجه اول و دوم) لازم است با بازخوانی مصدق اسطوره‌ای چارچوب فکر بسته را بشکنیم و امکان تغییر و تحول حول این حادثه را فراهم کنیم. در همین راستا مصدقِ اسطوره‌ای، نه‌تنها نمی‌پرسد، بلکه نمی‌گذارد ما بپرسیم.

 

نمی‌گذارد بپرسیم چرا «مقاومت» به هر قیمتی ارج نهاده شد؟ چرا تصور عدالت‌طلبی، در نهایت به خشونت یا تسلیم ختم شد؟ این‌ها پرسش‌هایی‌اند که نه از اسطوره یا تاریخ می‌پرسیم بلکه آن را برای فاصله‌گذاری از امر مطلق با خود و در اکنون تکرار می‌کنیم.

 

-دکتر بحرانی به‌درستی نشان می‌دهد که حافظه جمعی، اگر مفهومی نشود، بدل به سازوکار دفاعی روان‌جمعی می‌گردد؛ یعنی به جای اینکه گذشته را بفهمد، آن را بت می‌کند. روایت ۲۸ مرداد، با همه واقعیت‌هایش، می‌تواند بستری برای بازاندیشی در نسبت اخلاق و قدرت، سیاست و مردم، استقلال و نهاد باشد. اما آن‌گونه که در عمل دیده‌ایم، این واقعه بیشتر چونان خاطره‌ای نمادین از «مقاومت» باقی مانده است.

 

در واقع، ما به‌جای تحلیل ناتوانی‌های ساختاری، شکست سیاسی، و محدودیت‌های تاریخی، به تصویر رمانتیک از «پیرمرد مظلومِ تنها» چسبیده‌ایم. نتیجه آن است که تاریخ، به جای اینکه چراغ راه باشد، به فانوس خیال بدل شده است؛ نوری که ما را تسلی می‌دهد، اما راه نمی‌نماید.

 

-بازاندیشی در روایت مصدق، نفی او نیست؛ چه بسا دکتر بحرانی به ما می‌آموزد که انسان باید از دایره‌ی «ناآگاهی مقدس» یا همان پذیرش اسطوره به مثابه امری بدیهی، فاصله بگیرد در همین راستا تلاش برای فاصله‌گیری از مصدق اسطوره‌ای و فهم جایگاه انسانی و تاریخی بسیار حائز اهمیت است.

 

تا زمانی که (هر) سیاست‌مداری را تقدیس می‌کنیم، از او نمی‌توانیم بیاموزیم؛ تنها می‌توانیم تکرارش کنیم. اما آن‌گاه که بتوانیم میان فرد و اسطوره، میان واقعه و روایت، و میان رنج و فهم تمایز بگذاریم، امکان یادگیری واقعی آغاز می‌شود. به تعبیر دیگر اگر اسطوره مصدق به نقد درنیاید، ابزاری برای تثبیت و توجیه قدرت می‌شود.

 

-از همین روست که روایت اسطوره‌ی مصدق، به جای آن‌که حافظ فاصله از امر مطلق باشد، خود بدل به مشوق اتصال به مطلق می‌شود. این اتصال، به شکلی تراژیک، مانع از آن می‌شود که ما بتوانیم پرسش‌های واقعی و اکنونی خود را در نسبت با تجربه‌ی مصدق مطرح کنیم. اسطوره در این‌جا، نه چونان سایه‌ای هشداردهنده، که همچون وعده‌ای محقق‌نشده، اما بازگشت‌پذیر عمل می‌کند.

 

از منظر استاد مرتضی بحرانی، کارکرد اسطوره‌ها آن است که در مواجهه با امر لاینحل، فاصله‌ای سالم ایجاد کنند؛ آن‌گونه که اسطوره‌های یونانی، با تثبیت جایگاه خدایان، انسان را از وسوسۀ تکرار مطلق دور می‌کردند. در اسطوره‌ی مصدق اما ما برعکس، وسوسۀ تکرار را تشویق می‌کنیم: اینکه او «اگر» دوباره بود، «اگر» بازمی‌گشت، «اگر» آن‌گونه نمی‌شد…

 

این همان «تسلیِ معکوس» است: تسلی‌ای که نه ما را آرام می‌کند، بلکه ما را در حالت تعلیق نگه می‌دارد؛ تعلیقی پر از اشتیاق، اما فاقد توانایی تصمیم در مواجهه با مقاومت‌های هرز. در نتیجه، پرسش‌هایی مانند «چرا مشروعیت مدرن در ایران نهادینه نشد؟»، «چگونه مناسبات قدرت، نه در میدان گفت‌وگوی عمومی، بلکه در تاریکی‌های روابط غیررسمی همچنان در زیر پوست جامعه باقی مانده است؟»

 

«چرا مقاومت به مثابه عزت برتر از رفاه و امنیت مردم است؟» تا حد زیادی به حاشیه رانده شدند. البته این فراموشی (نه صرفا غفلت)، بخشی از مکانیسم دفاعی ذهنیتی است که نمی‌خواهد با شکست‌های مفهومی خود روبه‌رو شود. ذهنیتی اسطورهای که به‌جای تفکر در باب مبانی، ترجیح می‌دهد از طریق قهرمان‌سازی، از مواجهه با ضعف نهادها و افق‌های عملی خویش بگریزد و این همان‌جاست که اسطوره، بدل به پوششی برای تاخیر مفهومی می‌شود.

 

در نتیجه تا زمانی که مواجهه با اسطوره آگاهانه نباشد ظرفیت‌های سرکوب‌گر آن ما را به دام خواهد انداخت به تعبیر دیگر، تاریخ ما همچنان گرفتار اسطوره‌هایی است که مانع فهم واقعیت‌های سیاسی و موجب برساختن اسطوره‌های ناکارآمد پیرامون مبارزه با استبداد خارجی خواهد بود زیرا چشم ما را نه به حقیقت، بلکه به تصویری تسلی‌بخش خیره می‌کند (چه بسا بعد از جنگ ۱۲ روزه در حال برساختن اسطورهای از جنس تسلی هستیم).

 

پرسش مجدد و ضرورت پاسخ‌های اکنونی
تا این لحظه، در این یادداشت، در وجه کلی، اسطوره مصدق را بازخوانی و در وجه جزئی پروژه مصدق را به پرسش گرفته‌ایم. «پرسش مجدد» به ما کمک کرد تا پرسش‌هایی را حول شناخت واقعیت، بازسازی مفهوم مشروعیت، قانون، «حق مردم برای تعیین سرنوشت و رفاه خود» و… را طرح کنیم.

 

ما با اسطوره‌ها، رنج‌هایمان را پنهان می‌کنیم، نباید فراموش کرد که این رنج‌ها نه از خود اسطوره، بلکه از ناتوانی ما در فاصله‌گیری از امر مطلقی است که در کنار اسطوره برساخته می‌شود. تاریخ مدرن در ایران، در بسیاری از بزنگاه‌های تاریخ خود (۲۸ مرداد، انقلاب ۵۷، حوادث جنگ و هم اکنون) بستری برای فهم فراهم نمی‌کند بلکه صحنه‌ای برای بازتولید اشتیاق به مطلق را باز می‌آفریند؛ اشتیاقی که در روان جمعی ما لانه کرده است

 

«بازخوانی» اسطوره‌ی مصدق به ما کمک کرد تا به ممانعت‌های جاری حول «پیامدهای مقاومت»، «ابزارسازی سیاسی از مقاومت»، «افسانه‌ی مقاومت» و… بیاندیشیم. در نتیجه با پرداختن به تسلی و تعمیق اسطوره در وجه کلی و پرسش‌های بنیادین در وجه جزئی سعی کردیم موانع فهم عمیق‌تر واقعیت‌ها را متمایز و نشان دهیم.

 

دشواری مساله زمانی پیچیده‌تر می‌شود که ببینیم این پروژه فقط متعلق به گذشته نیست. ما امروز نیز، در برابر بحران‌های بنیادین سیاست، به بازتولید همان مکانیسم‌های اسطوره‌ساز پناه می‌بریم.

 

چه در مواجهه با دشمن خارجی، چه در پاسخ به بحران‌های داخلی، اسطوره‌های جدید ساخته می‌شوند: اسطوره‌های مقاومت، بازدارندگی، هویت دینی یا ملی، که همه در پیوندی ناگسستنی با تسلی و «فراموشی پرسش‌های بنیادین» شکل می‌گیرند. به‌همین دلیل، پرسش مجدد از ۲۸ مرداد، فقط بازگشت به گذشته نیست، بلکه امتحانی است برای توانایی ما در پرسش‌گری از اکنون.

 

در غیاب این پرسش‌گری، ما هم‌چنان در بند اسطوره‌هایی باقی می‌مانیم که با همه‌ی توان‌شان در زنده نگهداشتن امید، هم‌زمان می‌توانند قدرت تشخیص و درک واقعیت پیچیده‌ سیاسی را از ما بگیرند. شاید اگر این سنت پرسش‌گری در وجه جزئی زنده و پویا بماند می‌توانستیم امروز با زبانی روشن‌تر بپرسیم: آیا مسیرهایی که ایران در آن‌ها پیش می‌رود (از جمله ورود ناگزیر به وضعیت‌های شبه‌جنگی، آن‌هم در منازعاتی که خاستگاه اراده ملی نداشته‌اند) با مصالح واقعی جامعه هم‌راستاست؟

 

آیا آن‌چه به نام ایستادگی یا مقاومت عرضه می‌شود، همیشه و به‌راستی در راستای قدرتِ برخاسته از حق مردم است؟ یا آن‌که دوباره با سازوکارهایی روبه‌روایم که در غیاب بازپرسش از مشروعیت، همانند سال ۳۲، مردم را به حاشیه می‌رانند و تصمیم‌های بنیادین را به دور از مشارکت عمومی اتخاذ می‌شود؟

 

ما با اسطوره‌ها رنج‌هایمان را پنهان می‌کنیم، نباید فراموش کرد که این رنج‌ها نه از خود اسطوره، بلکه از ناتوانی ما در فاصله‌گیری از امرمطلقی است که در کنار اسطوره برساخته می‌شود. تاریخ مدرن در ایران، در بسیاری از بزنگاه‌های تاریخ خود (۲۸ مرداد، انقلاب ۵۷، حوادث جنگ و هم اکنون) بستری برای فهم فراهم نمی‌کند بلکه صحنه‌ای برای بازتولید اشتیاق به مطلق را باز می‌آفریند؛ اشتیاقی که در روان جمعی ما لانه کرده است.

 

بازخوانی برای آینده
در چنین شرایطی، خطر اصلی آن نیست که مصدق اسطوره شده است، بلکه آن است که ما فراموش کرده‌ایم چگونه از اسطوره فاصله بگیریم. ما با تاریخ همان می‌کنیم که روان جمعی با خاطره‌ای سرکوب‌شده: آن را ابدی می‌کنیم، اما درست درباره‌اش نمی‌پرسیم.

کودک سرکوب‌شده‌ایم که به جای بازجویی از آن‌چه در گذشته رخ داده، آن گذشته را بت می‌کند، آن را تقدیس می‌کند، و در آن پناه می‌گیرد. در این وضعیت، پرسش‌گری نه تنها بی‌فایده، بلکه توهین‌آمیز به‌نظر می‌رسد: «مگر می‌شود از مصدق پرسید؟»

 

این یادداشت، درپی نفی مصدق و تخفیف رنج تاریخی او نیست. برعکس، این نوشتار برآن است که احترام به مصدق، نیازمند بیرون آوردن او از اسطوره است؛ نیازمند آن است که او را دوباره در تاریخ قرار دهیم. آن‌گاه که مصدق را در جایگاه واقعی‌اش – در میانه‌ی نیروهای متضاد، در محدودۀ امکانات و اضطرارها‌ ـ بنگریم، خواهیم توانست هم از او بیاموزیم، و هم از تکرار شکستش پرهیز کنیم.

 

در این مسیر، یکی از وظایف کلیدی اندیشه، تمایز نهادن میان «جزئیت» و «کلیت» تاریخی است. بی‌توجهی به این تمایز، ما را به سوی فرافکنی‌های ایدئولوژیک می‌برد. تجربه‌ای نظیر جنگ دوازده‌ روزه‌ی اخیر، که جزئیت آن موجود است؛ اگر بی‌تأمل، در کلیت روایت گم شویم این موضوع به اسطوره‌ای دیگر بدل خواهد شد: اسطوره‌ای که باز، همان کارکرد روانی را خواهد داشت، اما هیچ افق مفهومی یا سیاسی برای ما نخواهد گشود: «سرشار از معنا تهی از پرسش.»

 

بازاندیشی در روایت مصدق، نه تنها بازگشت به گذشته نیست، بلکه قدمی به سوی آینده است. ما نمی‌توانیم بر زخم‌هایمان غلبه کنیم، اگر هر زخم را به نامی مقدس بدل کنیم. اینجاست که اسطوره، از حافظ حافظه، به قاتل اندیشه بدل می‌شود. و این اتفاق، در تاریخ ما کم‌سابقه نیست.

 

ما با پدیده‌هایی چون مشروطه، ملی‌شدن نفت، انقلاب، و حتی اصلاحات، نه چونان وقایع، بلکه چونان اسطوره‌هایی برخورد کرده‌ایم که از آن‌ها «پاسخ» خواسته‌ایم، پیش از آنکه به آن‌ها «پرسش» روا بداریم. گسست از این چرخه، به معنای بلوغ است. بلوغی که بپذیرد عدالت، در تاریخ محقق نشده است و شاید هم نشود، اما این به معنای پایان آزادی نیست.

 

بالعکس، آن‌گاه که از وجه سرکوب‌گر اسطوره‌ها فاصله بگیریم، می‌توانیم از آن‌ها پُل‌هایی بسازیم برای گذر از تکرار. و شاید، آن‌گاه اسطوره‌ی مصدق، دیگر ما را وسوسه نکند، بلکه هشدار دهد، به آغاز عقلانیت سیاسی نزدیک شده‌ایم.

 

در این افق، ۲۸ مرداد نه صرفاً حادثه‌ای در تقویم، بلکه نقطه‌ای روی خط بحران مشروعیت در ایران است؛ نقطه‌ای که نه آغاز بود و نه پایان، بلکه همچون برآمده‌ای از یک تاریخ نیمه‌کاره، نشان‌دهنده تعلیق طولانی پروژه مدرنیته در ایران که هنوز به ایستگاهی پایدار نرسیده است، زیرا بلافاصله «اسیر پرسش‌هایی شد که پاسخ‌هایشان به تعویق افتاد. و این تعویق، با گذر زمان، بدل به اسطوره‌ای در ذهن ایرانی شد. ساختاری که در آن اسطوره جای استدلال را می‌گیرد، گذشته جای آینده می‌نشیند، و پرسش، به خاطره‌ای پرستیدنی بدل می‌شود».

 

در همین راستا ما با تاریخ خود مانند داستانی مواجهیم که گویی یک‌بار نوشته شده و دیگر نیازی به بازخوانی یا سوال دوباره از آن نیست؛ در حالی که واقعیت این است که آن تاریخ (در جزئیت امر)، پر از پرسش‌هایی است که هم‌چنان پاسخ نگرفته‌اند. پرسش از تاریخ معاصر ایران نه بازنویسی رویدادها بلکه «پرسش مجدد» از آن‌؛ پرسشی که از لایه‌ی اول واقعیت فراتر می‌رود و به عمق مفهومیِ تجربه‌ی تاریخی ما می‌نگرد. در این نگاه، ۲۸ مرداد صرفا یک حادثه نیست، بلکه رخدادی‌ست که ما را با بحران‌های حل‌نشده مدرنیته ایرانی روبه‌رو می‌کند.

 

از این‌رو، بازخوانی ۲۸ مرداد، بیش از آن‌که ما را به‌دنبال مقصر بفرستد یا راهی برای توجیه امروز بیابد، نوعی دعوت است: دعوتی برای بازیابی «وظیفه پرسش‌گری» در دل زیست تاریخی ما. نه برای بازسازی نوستالژیک یک گذشته از دست‌رفته، بلکه برای امکان‌پذیر ساختن نوعی آینده‌مندی در سیاست ایرانی؛ آینده‌ای که در آن مشروعیت، دیگر نه از آسمان می‌آید و نه از حافظه‌ای تغذیه می‌کند که جز سوگواری نمی‌آفریند؛ بلکه از قدرت ما برای پرسش، و از جسارت ما برای زیستن در جهانی بدون تضمین‌های پیشینی برمی‌خیزد.

 

اگر نقد، به‌معنای توانایی پرسش از امر مقدس است، پس ما باید بتوانیم مصدق را نیز نقد کنیم. و این نقد، آغاز بلوغ سیاسی ماست؛ نه در دشمنی با اسطوره، بلکه در عبور از آن برای ساختن آینده‌ای آزادتر، عادلانه‌تر، و واقع‌بینانه‌تر.

 

«دکتری جامعه‌شناسی سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران جنوب»

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.