قصهی دو دست پیراهن قشنگ
بهار آن سال، بهار سختی بود. آقاجان میخندید و میگفت: «گیدا باهار». بزرگترها نمیگذاشتند من و آتیه بفهمیم اما ما میدانستیم اوضاع ناجور است، چون بچهها خیلی زود دربارهی آن چیزی که…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...