شهر رشت و مدرسه موشها
یکی بود یکی نبود غیر از خداوند مهربان و دانا هیچکس نبود. در زیر این آسمان کبود دهکدهای بود که در آن یک انبار گندم و خوراکیهای مختلف وجود داشت. در این انبار بزرگ، لانههای زیادی بود که موشها در آن زندگی میکردند و برای بچههای خود مدرسهای ساخته بودند به نام: مدرسه موشها.
دراین مدرسه یک آقا معلمی بود که تصمیم داشت تمام بچه موشهای این دهکده را باسواد کند.
یک گربه سیاه بود که موشها به آن میگفتند "اسمشو نبر" و به شهر موشها حمله میکرد. به همین دلیل موشها به یک شهر دیگر میروند. قرار میشود پدرها و مادرها از راه…