قصهی دو دست پیراهن قشنگ
بهار آن سال، بهار سختی بود. آقاجان میخندید و میگفت: «گیدا باهار». بزرگترها نمیگذاشتند من و آتیه بفهمیم اما ما میدانستیم اوضاع ناجور است، چون بچهها خیلی زود دربارهی آن چیزی که بزرگترها میخواهند ازشان پنهان کنند خبردار میشوند.
بابا با قرض و قول میخواست کارگاه کفاشیاش را راه بیندازد و مامان حتی حلقهی ازدواجش را فروخته بود. بار باغ آقاجان زیر برف سنگین و بیوقت آن سال یخ زده بود. و دایی را منتقل کرده بودند به شهرستان دورتر که کارش بیشتر و درآمدش کمتر شده بود.
دستها خالی بود اما به هر حال…