دیدار با آقای نویسنده
نشسته بودند دور تا میز روی صندلیهای آبی. انگشتهای کوچکشان سپیدناکی صفحات کتابهایی که خوانده بودند را لمس میکرد. نگاهشان اما به در بود تا آقای نویسنده از راه برسد. آنها در خیالشان به او که «قصههای کوتیکوتی»، «چتری با پروانههای سفید»، «آقارنگی و گربه ناقلا» و داستانهای بسیار دیگر را نوشته فکر میکردند. به او که جهان خیالاتش وسیع است و دنیا را میتواند از همان پنجرهای ببیند که آنها نگاه میکنند. او که میتواند در قصههایش با آنها حرف بزند و لبخند را بر لبهاشان بنشاند. کودکانی که دور میز آبی زیر سقف کانون…