یک دقیقه برای خودم
دبستانى كه بودم در راه رفتن از مدرسه تا خانه از پول تو جيبيم، گچهاى رنگى میخريدم به محض رسيدن به خانه، در حياط منزلمان، جعبههاى خالى ميوه را به رديف به جاى نيمكت ميگذاشتم.
با گچ، پشت دروازه شروع به نوشتن میكردم. در معلم بازى، من ديگر آن دختر شيطان كلاس نبودم بلكه نقش دختر مودب و درسخوان كه مورد تاييد همه بود را داشتم و مدام مورد تشويق قرار میگرفتم.
اين نمايشهاى تخيلى، حال دلم را خوب میكرد، فقط در ذهن ما كودكان، معلم محبوبترين نبود. بلكه معلم، براى كل خانواده و كل جامعه معتبر و ارزشمند…