آنها که قصه میگویند، پنجرهای شگفت رو به سرزمین داستان میگشایند. و اما یلدا شبی که گذشت با خبر درخشش قصهگویی گیلانی همراه بود و «مائده حمیدی» مربی کتابخانه پستی مرکز شماره ۱ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رشت با قصهی «عینک سبز» در جمع برگزیدگان بیست و سومین جشنوارهی بینالمللی قصهگویی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در بخش «قصههای ۹۰ ثانیه» قرار گرفت. از این رو پای حرفهایش نشستیم تا با او و حرفهاش آشنا شویم.
وی که سال ۱۳۶۵ در سایه سار آسمان رشت چشم به جهان گشود و در مقطع کارشناسی ارشد رشتهی روابط بین الملل تحصیل کرده، چنین میگوید: کودکی بسیاری ازما با قصهها و کتابها درهم آمیخته است. سالهای کودکی من هم با قصههایی سپری شد که پدر و مادرم برایم تعریف میکردند. آنها همیشه برای من کتاب داستان میخریدند و همهی اینها در شکلگیری علاقهام به داستان نقش داشت. شبها زمان خواب که فرا میرسید، پدرم خاطراتش از جنگ را برای ما بصورت داستان تعریف میکرد و این برای من بسیار شیرین و جذاب بود. بعدها هم شغلم سبب علاقمندی بیشتر من به قصه و قصهگویی شد؛ چرا که در کانون پرورش فکری ما کنار کارهای فرهنگی برای بچهها قصه هم تعریف میکنیم.
قصهگویی به زبان مادری
حمیدی یادآور میشود: با قدم گذاشتن در مسیر قصهگویی تصمیم گرفتم با زبان مادری قصه بگویم و این شد که به گیلکی قصه تعریف کردم. گفتنی است که بسیاری از بچههای گیلانی امروزه با زبان گیلکی آشنا نیستند یا آشنایی محدودی دارند. خودم شاید هیچ وقت فکر نمیکردم که بتوانم گیلکی صحبت کنم، زیرا در خانه با ما فارسی حرف میزدند. به همین خاطر بود که بار اول برایم خیلی سخت بود. نخستین بار قصه را نوشتم و یک به یک کلمات گلیکی را بر کاغذ آوردم و به تدریج در این مسیر پیش رفتم.
فعالیتهای کانون
فعالیتهای مختلفی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان انجام میشود. حمیدی با بیان این موضوع، چنین شرح میدهد: حضور بچه ها در کانون و بهره مند شدنشان از کتابهای کانون و فعالیتهای فرهنگی، ادبی و هنری که توسط مربیان کانون ترتیب داده میشود از جمله فعالیتهای کانون است، اما من در بخش کتابخانهی پستی فعالیت میکنم. فعالیت این قسمت بدین گونه است که برای بچههایی که از مناطق شهری دور هستند و نمیتوانند در مراکز کانون حضور یابند، اقدام به ارائهی خدمات بصورت رایگان میکنیم. در این راستا به مناسبتهای خاص کنار بچهها هستیم و در اماکنی نظیر مدارس یا پایگاههای بسیج به اجرای برنامه میپردازیم. همچنین کتاب هم برای بچهها انتخاب و بصورت پستی روانه میکنیم. آنها هم پس از مطالعهی کتابها اگر درخواستی داشته باشند، برایمان مینویسند. بعضی هم سوال میپرسند و راهنمایی و مشاوره میگیرند.
این مربی کوشا در پاسخ به این که تعاملش با کودکان و نوجوانان چگونه است، تاکید میکند: پاسخ این سوال را در واقع باید همکاران یا مدیران مدارسی بدهند که با آنها کار می کنم. اما میتوان گفت، خدا را شکر ارتباط خوبی با بچه ها دارم. وجود حس اعتماد و رضایت در بچهها سبب شده تا علاوه بر این که بعنوان مربی در کنارشان هستم، دوستی ایجاد شده بین مان هم شیرین است. بچههایی که از مناطق محروم هستند گاهی رازها و دردلهایشان را با من در میان میگذارند و این به نظرم خیلی خوب است که من را دوست خود میدانند. بنابراین خدا را شاکرم که میتوانم با آنها چنین ارتباطی داشته باشم.
حرفهای که با عشق در هم آمیخته
حمیدی اظهار میدارد: مربیگری در کانون پرورش فکری یعنی عشق. ما حدود دو سال است که به دلیل همهگیری کرونا از حضور بچهها در کانون محروم بودهایم و این خیلی برایمان سخت بوده، با وجود این از طریق فضای مجازی توانستیم کنار بچهها باشیم که برایمان خیلی جالب بود.
از او می خواهیم تا قصهی کارش را برایمان تعریف کند و او چنین میگوید: یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. روزی که رفتم قسمت کتابخانهی پستی ، خیلی خوشحال بودم و هیجان داشتم و دلم می خواست بچه های زیادی را به عضویت کتابخانه درآورم. شروع کردم و قدم گذاشتم به روستاهای اطراف؛ وارد تعامل با مدارس شدم تا این که بتوانم تعداد بیشتری از بچه ها را بعنوان عضو داشته باشیم. کلاس به کلاس با بچهها صحبت میکردم. خدا را شکر با عشقی که به آنها داشتم، توانستیم اعضای خیلی خوبی جذب کنیم. انتخاب کتاب، نوشتن نامه برای بچهها، بسته بندی کتابها و ارسالشان همراه با قلب یا گلی که با اریگامی ساخته میشد، گامهایی است که در این مسیر برمیداشتیم.
وی با نگاهی به خاطرات دلنشین حرفهاش یادآور میشود: بچهها برای ما نامه مینوشتند و یا نقاشی میکشیدند و گاهی کاردستیهایشان را همراه بستهی کتابها برایمان ارسال میکردند. یک از آنها عروسک کوچک بافتنی برایم فرستاده و نوشته بود که شما را ندیدهام اما دلم میخواست این عروسک را برایتان درست کنم و بفرستم. یکی از بچهها هم اولین خوشهی برنجی که برداشت کرده بودند را برایم فرستاده بود. داستان ما همین گونه ادامه داشت تا این که کرونا از راه رسید و دیگر نشد برایشان کتاب بفرستیم. اما دیدم اینطور نمیشود، باید کاری انجام دهم. و این گونه بود که با شماره تلفنهایی که از آنها گرفته بودم، یک گروه مجازی تشکیل دادم و هر شب راس ساعتی معین برای آنها رمان خواندم. هرشب چند فصل از کتابهایی که انتخاب میکردم، میخواندم و صدایم را برایشان میفرستادم. بچه ها هم خیلی دوست داشتند و استقبال کردند. حال اما باید ماند و دید که از این به بعد چه پیش میآید…