نوروز، حوالی آرزوهای کودکان؛

قصه‌ی دو دست پیراهن قشنگ

0 31

بهار آن سال، بهار سختی بود. آقاجان می‌خندید و می‌گفت: «گیدا باهار». بزرگترها نمی‌گذاشتند من و آتیه بفهمیم اما ما می‌دانستیم اوضاع ناجور است، چون بچه‌ها خیلی زود درباره‌ی آن چیزی که بزرگترها می‌خواهند ازشان پنهان کنند خبردار می‌شوند.

 

بابا با قرض و قول می‌خواست کارگاه کفاشی‌اش را راه بیندازد و مامان حتی حلقه‌ی ازدواجش را فروخته بود. بار باغ آقاجان زیر برف سنگین و بی‌وقت آن سال یخ زده بود. و دایی را منتقل کرده بودند به شهرستان دورتر که کارش بیشتر و درآمدش کم‌تر شده بود.

 

دست‌ها خالی بود اما به هر حال بهار سرکش و بی‌‌خیال از راه رسیده بود. از سروته هرچیزی که می‌زدند از لباس عید من و آتیه نمی‌شد بگذرند. اولش قرار بود خاله‌جان که چند ماهی کلاس خیاطی رفته بود، برای هر دوی‌مان لباس هم‌شکل بدوزد. اما خاطره‌ی یقه‌ی کج و حلقه‌‌ی آستین تنگ لباسی که توی عروسی عمو تن‌مان کرده بود، هنوز در ذهن همه‌ی مانده بود.

 

بعد قرار شد درزهای پیراهنی را که تابستان برایمان خریده بودند باز کنند تا جبران رشد ناگهانی‌مان بشود. گرچه مامان روی درزها را چند دور اتو کرد، اما اثر دوخت قبلی هنوز پیدا بود و مایه‌ی حال‌گیری. سه روز بیش‌تر تا عید نمانده بود‌ که مارجان زد زیر کاسه‌کوزه‌ی همه و گفت عید مال بچه‌هاست و مامان و خاله‌جان و رزاخاخور را دنبال خودش کشید تا بازار، که ما را نونوار کند.

 

بازار پر از آدم بود. من دست مامان را گرفته بودم و آتیه چادر رزاخاخور را چسبیده بود و از میان جمعیت می‌گذشتیم. صداها گیجمان کرده بود یک نفر داد می‌زد: «گوجه‌فرنگی پنش تومن، پنش تومن…» یکی زده بود زیر آواز، یکی می‌گفت آتیش زدم به مالم… قرار بود دوتا پیراهن برایمان بخرند.

 

توی هر مغازه‌ای می‌رفتیم پیراهن‌هایی تنمان می‌کردند و ما دوتایی مقابل آینه‌ی قدی سیخ و بی‌حرکت می‌ایستادیم تا بزرگ‌ترها نظر بدهند. لباس‌ها توی تن‌‌های لاغرمان زار می‌زد.  پیراهنی که برای آتیه انتخاب کرده بودند دامن کوتاهی داشت که لنگ‌های دراز آتیه ازش ناجور و بی‌قواره بیرون افتاده بود. و لباسی که تن من کرده بودند یک جور غریبی بدرنگ بود.

 

از میان آن‌ همه لباس که تن زدیم، تنها دوتا پیراهن بود که انگار مال آن دنیا نبود. دنیای ازدحام آدم‌ها و دادوفریاد دست‌فروش‌ها، دنیای جیب‌های خالی و خانه‌های تنگ. دو تا پیراهن سفیدِ سفید که روی دامنش یک تور پرچین صورتی آمده بود و دور یقه‌اش پولک‌‌دوزی داشت. از همه عجیب‌تر این که همراه هر  پیراهن‌ یک تل سر هم بود که با پرهای سفید و صورتی و منجوق‌های درخشان تزیین شده بود.

 

انگار پیراهن‌هایی از جنس قصه و خیال بودند که تنمان کرده بودیم و ایستاده بودیم مقابل آینه و با دهان نیمه‌باز و نگاه حیران به خودمان خیره مانده بودیم.  آتیه هی دست می‌کشید روی تور دامنش و چشم‌های سبزش می‌درخشید. من نیم‌رخ و زیرچشمی به حرکت نرم پرهای تل روی سرم نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم طاووس زیبایی هستم که قرار است دیگر باقی عمرم را به جای شلنگ‌تخته انداختن با بچه‌های کوچه، در باغ و راغ خرامان قدم بزنم.

 

خاله‌جان رو به مرد فروشنده گفت: «ایپچه ارزان‌تر حیساب بوکون آمان هنه أوسانيم دِ.» فروشنده که شکم بزرگش را به سختی پشت میز جا داده بود، تکانی به خودش داد و گفت: «حقیقت قسم دِ جا ناره.» ما بی‌حرکت در پیراهن‌های خوشگل ایستاده بودیم و به چهار زنی نگاه می‌کردیم که سرشان توی گوش هم بود و اسکناس‌های توی مشتشان را می‌شمردند.

 

سر آخر مامان پیراهن‌ها را از تنمان درآورد و از مغازه آمدیم بیرون. خاله‌جان دست کشید به سرمان و گفت: «عیب ناره ایپچه دِ بگردیم از آن خرم‌تر پیدا کونیم.» آتیه گفت: «خوشگل‌تر از این نیست.» و چانه‌اش لرزید. من نوک دماغم می‌سوخت و کاسه‌ی چشمم چنان از اشک لبریز بود که اگر یک کلمه حرف می زدم، قطره‌ی درشت شور می‌غلتید روی گونه‌ام.

 

دست‌دردست مامان داشتیم از آن ویترین پرنور دور می‌شدیم تا در تاریکی کوچه‌ و خیابان گم شویم. چند قدم بیش‌تر نرفته بودیم که مارجان گفت: «واگردیم…. اما شوما رَ بگم، آ ماه دِ از مرغ و گوشت خبری نیه.» برگشتیم و با افتخار به پیراهن‌های قشنگ اشاره کردیم. مرد فروشنده شکم بزرگش را به سختی از پشت میز بیرون‌ آورد و تا میان مغازه حمل کرد و با میله‌ای بلند دو‌تا پیراهن را از جایی که آویخته بود، یکی‌یکی پایین آورد.

 

پیراهن‌ها سر میله‌ی فروشنده تا برسند پایین، لحظه‌ای مثل پرچم پیروزی در اهتزاز بودند. حالا صاحب پیراهن‌های قشنگ بودیم. شب شده بود و تا خانه خیلی راه داشتیم و البته شکممان هم خالی بود. اما مارجان عادت زیبایی که داشت این بود که هیچ کاری را نیمه‌کاره نمی‌گذاشت. مثلا این طوری نبود که اگر می‌رفتیم خرید و گشنه‌مان می‌شد، بگوید خب می‌رویم خانه یک چیزی می‌خوریم.

 

بازار رفتن با مارجان یک عیش بی‌پایان بود حتا در بهار سخت. دم جگرکی سر خیابان که رسیدیم، مارجان راه کج کرد و همه پشت سرش داخل شدیم و ردیف  نشستیم روی صندلی‌های پلاستیکی چرب.   سیخ‌های جگر و گوشت و دنبه زیر نور یخچال جیگرکی برق می‌زد و بوی چربی کباب شده روی ذغال، دهانمان را پرآب کرده بود و شکممان را به قاروقور انداخته بود.

 

مامان جگرها را لقمه می‌گرفت و می‌داد دستمان و می‌گفت: «بوخورید… بوخورید که آ ماه دِ همش وا پامادور قاتوق بوخوریم.» و ما می‌خندیدیم و عشق می‌کردیم. وقت برگشتن، خوشگل و خوشبخت با آتیه قرار گذاشتیم وقتی بزرگ شدیم و آتیه معلم شد و من نویسنده، اولین حقوقمان را که گرفتیم، مامان‌هایمان را ببریم جگرکی سر خیابان و مهمان کنیم. آتیه گفت خاله‌جان و مارجان را هم حتما ببریم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.