ما یک عمر از عشق خواندیم…

رو در رو با سعید تحویلداری؛ آوازه‌خوان عاشقانه‌های آشنا

0 1,373

قرارمان برای گفتگو با سعید تحویلداری، شد عصرِ یک روز گرم خردادی. این از طبع بلندش بود که پشت تلفن خواست وقتی رسیدم رشت، جایی نروم و بمانم همان‌جا که نشانه‌اش را داده تا خودش بیاید دنبالم. ماندم و او هم به وقت  آمد و گرم پذیرایم شد و میهمان خانه‌‌اش کرد. خانه‌ای آرام و دور از شهر،که روی بام بلدنش پر بود از هوای خوش و یک دنیا گلدان پر از گل و سبزه. گل و سبزه‌ای که سرزندگی‌اش به صاحب خانه می‌آمد.

آن روز را تا دیروقت با آقای آواز‌خوان نشستیم و از شعر و موسیقی و ترانه گفتیم. گفتنی‌ها و ناگفته‌ها را دوره کردیم و یاد آن‌هایی را که نیستند سبز خواستیم.

 گیلان/ خرداد ۱۳۹۰

 حق­ره/ آقای تحویلداری! بگذارید ابتدا سوالی را طرح کنم که می‌دانم دغدغه‌ی خیلی‌هاست. شما هم مثل بعضی دیگر از هم‌دوره‌ای‌های گیلانی خودتان در حوزه‌ی موسیقی پاپ، علی‌رغم مقبولیت خودتان و ترانه‌هاتان بین مردم، سالهای زیادی را بعد از انقلاب نخواندید و کار جدیدی ارائه ندادید. بفرمائید اصلا محدودیتی در کار بود یا این‌که نه! تصمیمی بود که خودتان گرفتید برای دور بودن از فضای موسیقی و ترانه؟

تحویلداری:

ببینید! من بعد از انقلاب اصلاً کار نکردم. ۲۵ سال اصلاً کار نکردم. اما هیچ مشکلی هم از جانب دستگاههای دولتی نداشتم. بعضی‌ها حرف ممنوعیت موسیقی را می‌زنند تا سال ۶۷. اتفاقاً بود و ممنوع هم نبود. اسمش را فقط گذاشته بودند سرود. مثل آن چه که آقای گلریز می‌خواند. آن‌ها در اصل همان ترانه بود با موضوعات خاص. من اما به جهت این که سال ۵۸ ازدواج کردم و متاهل شدم دیگر رفتم سمت زندگی که برایم جایگاه خاص خودش را داشت. از آن طرف من کارمند دولت هم بودم که مقتضیاتی داشت. نه! من هیچ وقت برای کار موسیقی ممنوعیتی نمی‌دیدم.

حق­ره: خب! شما متولد رشت هستید؟

تحویداری:

بله. ۲۴ آذر ۱۳۲۷. در خیابان تختی به دنیا آمدم. سابق به آن می‌گفتند سرخبنده.

حق ره: موقعیت خانوادگی‌تان چه‌گونه بود؟ مقداری از آن برای‌مان بگوئید.

تحویلداری:

ما پنج برادر بودیم  که من آخری‌شان بودم.خواهر هم نداشتیم. پدر من (ابوالفضل تحویلداری) کارمند بانک ملی بود که بعد آمد به آموزش و پرورش و شد دبیر ورزش که آخرین سمتش قبل مرگ ناگهانی‌اش در نهادهای دولتی همین بود.

حق­ره: داستان فوت پدرتان چه بود؟

تحویلداری:

سنًی نداشتم که پدرم توی حادثه‌ای رانندگی فوت کرد. در خیابان امام‌خمینی ( پلوی سابق) خواست که جان بچه‌ی خردسالی را  نجات بدهد که اتومبیل به او می‌زند و جان خودش را می‌گیرد.

حق­ره: بافت فرهنگی و جایگاه اجتماعی خانواد‌‌‌ه‌تان در روزهای کودکی‌ چه گونه بود؟ می دانم که خانواده‌ی تحویلداری از خانواده‌های اصیل و قدیمی رشت‌اند.

تحویلداری:

خانواده‌ی تحویلداری هم مالک بودند و هم به قول قدیمی‌ها صاحب منصب. هم کارمند دولت بودند هم مالک توی شهررشت. آن موقع ۷-۸ خانواده‌ی شناخته شده توی رشت بود که تحویلداری هم از همان‌ها بود. حالا اگر خواستید قید بکنید که یک طایفه ای از تحویلداری‌ها هم در سیاهکل هستند و پسوندی دارند که از ما نیستند. البته آن‌ها هم خانواده‌ی بزرگی بودند. حالا در رضوانشهر ساکن‌اند. در سیاهکل هم هستند که پسوندشان “بیدرونی” ا‌ست.

خواندن توی خون ما بود. ِژنتیکی بود. مثلاّ میرزا حسین‌علی‌خانِ تحویلداری، تار می‌زد و خودش هم ته صدایی داشت. پسرش یکی دو دانگ صدایی داشت و خیلی با سوز می‌خواند.  منتها در مجالس عمومی نه و توی مجالس خصوصی که داشت. پسرش عنایت آقا، تار می‌زد و خودش هم یک دانگ و سه دانگی صدا داشت.

حق­ره: از بعد فرهنگی، با توجه که پدرتان آموزش و پرورشی بود، نگاه به مقوله فرهنگ و هنر به خصوص موسیقی آن هم از نوع متجددانه‌اش چطور بود در خانواده؟

تحویلداری:

البته که صدا را که آن زمان خانواده‌ی تحویلداری همه داشتند تقریباً. منتها حالا آن موقع که موسیقی به این شکل نبود. توی خانواده‌ی ما از پنج برادر چهارتامان می‌خواندیم. منتها با شرایط آن زمان. یکی از برادر ها که برادر سوم ما بود؛ شاهرخ خان، تصنیف‌های ایرانی می‌خواند. صدای بسیار دلنشین و رسایی هم داشت.

حق­ره: خواندن را جایی یاد گرفته بود؟ یعنی پیش کسی به طور کلاسیک آموزش دیده بود؟

تحویلداری:

نه! نه! خواندن توی خون ما بود. ِژنتیکی بود. مثلاّ میرزا حسین‌علی‌خانِ تحویلداری، تار می‌زد و خودش هم ته صدایی داشت. پسرش یکی دو دانگ صدایی داشت و خیلی با سوز می‌خواند.  منتها در مجالس عمومی نه و توی مجالس خصوصی که داشت. پسرش عنایت آقا، تار می‌زد و خودش هم یک دانگ و سه دانگی صدا داشت. فرهاد  هم بود که صدای خوبی داشت. فرامرز وثوقی پسرخاله‌ام سنتورمی‌زد. رضای تحویلداری ویولن می‌زد. فرشته‌ی تحویلداری آکاردئون می‌زد. صادق، برادر عنایت تنبک می‌زند. جمال تحویلداری فلوت می‌زد و…

حق­ره: این‌ها که نامبردید چه نسبتی داشتند با شما؟

تحویلداری:

این‌ها همه فامیل‌های‌ما بودند. فامیل های نزدیک. ببینید! مادر من تحویلداری است. پدر من هم تحویلداری. عموی من تحویلداری‌است و  زن عموی من هم تحویلداری. دایی و زن دایی من هم همین‌طور. ازدواج در خاندان تحویلداری بیشتر به صورت فامیلی بود. فقط دو تا خاله‌های من ازدواج غیر فامیل کرده‌اند. آن موقع هم  اگر ایران و گیلان را نگاه کنید، صد سال قبل و نود سال قبل، خبری نبود در موسیقی. بعد که جامعه توسعه پیدا کرد و رشد کرد ماجرای موسیقی رسید به این جا.

 حق­ره: پس با این اوصاف ورود شما به عرصه‌ی هنر و موسیقی اصلاً با مخالفتی مواجه نشد. یعنی دوره‌ای که برای خیلی‌ها حرکت به این سمت و سو مساله‌دار بود، برای شما هیچ سخت نبود؟

تحویلداری:

 اِنقدر راحت هم که نه!

حق­ره: پدرتان که دبیر بود چی؟ چقدر همراه بود؟

تحویلداری:

پدرم را که هیچ ندیدمش . ۸ ماهه بودم که فوت کرد.

حق­ره: پس خواندن را به طور جدی از کجا تجربه کردید؟

تحویلداری:

من از همان دوران ابتدایی که توی مدارس برای بجه‌ها مراسم می گذاشتند برنامه اجرا می‌کردم. تنبک می‌زدم و خودم هم می‌خوندم. تنبک را هم البته خودم برای خودم یاد گرفتم. از چهارده سالگی اما تقریباً به صورت نیمه آماتور و با اطلاع خانواده توی جشن‌های شهری شرکت می‌کردم.

حق­ره: پدرتان که فوت کرد، خانواده دچار مشکل نشد؟ که تاثیر بگذارد در جهت‌گیری‌های شخصیتی شما در زندگی؟

تحویلداری:

عرض کردم که ما هم مالک بودیم و هم پدرم کارمند آموزش و پرورش بود. حقوقش می‌رسید به مادرم. مشکلی از نظر گذران زندگی نداشتیم. ما هم از ابتدا با پدربزرگ مادری‌مان زندگی می‌کردیم که آن هم تحویلداری بود. حضور شما عرض کنم که سرپرستی ما قانوناً به پدر بزرگ پدر‌ی‌مان می‌رسید اما از نظر اجرایی پدر بزرگ مادری‌مان مسئولیتمان را قبول کرد.

حق­ره: حالا این دوره دوره ایست که ماجرای اردوی رامسر و استعدادیابی بچه مدرسه‌ای‌ها خیلی مطرح بود. خیلی از همدوره‌ای‌های شما هم از آنجا چهره شدند.  اصلا گذر شما  به اروگاه رامسر افتاد؟

تحویلداری:

نه! به خاطر محدویت‌هایی که از نظر خانوادگی داشتیم هیچ‌وقت به اردوی رامسر نرفتم. یا شاید نه! اصلا توی فکرش نبودم. حالا چون من در ابتدای کار خوانندگی‌ام خیلی جدی به سمت ورزش هم رفتم شاید دلیلش این شد. آن‌روزها ورزشکارخیلی خوبی بودم در رشته‌ی والیبال. با این که قدم کوتاه بود سه سال کاپیتان تیم پور داوود بودم.

حق­ره: پاسور؟

تحویلداری:

نه! آبشار می‌زدم! با آن‌که قدم کوتاه بود تا چهار تا آبشارمی‌زدم! سه تا از جلو و یکی از عقب. تا آنجا که برای تیم آموزشگاههای گیلان هم انتخابم کردند. اما حالا این زمانی بود که دیگر پا گرفته بودم توی مسائل هنری و خوانندگی.

حق­ره: مدارسی که رفتید کجاها بود؟

تحویلداری:

شش سال اول را که مدرسه‌ی رشدیه، توی خیابان تختی فعلی درس خواندم. بعد از آنجا سه سال سیکلِ اول را رفتم مدرسه‌ی پورداوود، که یک سالش سمت مسجد بود و دو سالِ دیگر را باید می‌آمدیم صیقلان. سه سال آخرِ متوسطه را هم چون رشته‌ی بازرگانی می‌خواندم توی دبیرستان بازرگانی بودم.

حق­ره: در مسیر فراگیری موسیقی و به خصوص خوانندگی هیچ تاثیری نگرفتید از مدرسه و معلم‌هاش؟

تحویلداری:

نه. اما در برنامه های مدرسه زیاد شرکت می کردید. تقریباً همه‌جا بودم. اول‌ها که فقط مدرسه ی خودم بود. بعد طبق قانون آن موقع باید یک مدرسه‌ی پسرانه با یک مدرسه‌ی دخترانه هماهنگ می‌شدند و تلفیق می‌شدند توی فعالیت‌های هنری و طی ۹ ماه تحصیلی حداقل یک برنامه‌ی مشترک هنری اجرا می کردند. حالا بچه‌ها در همه‌ی مدارس نمایش که بلد بودند و باز ی می کردند، اما موسیقی این‌جور نبود. عملاً این طور شده بود که برای تمام مدرسه ها من و گروه‌مان برنامه اجرا می کردیم.

حق­ره: آن موقع در مدرسه  با شما و گروه‌تان کسانی بودند که حالا هم توی کار هنر باشند و بشناسیم‌شان؟

تحویلداری:

بله. آقای حسین حمیدی عدلی. ایشان یک سال از ما بزرگتر بود. پسرش حامد هم البته حالا از نوازندگان و مدرسان خوب گیتار است.

حق­ره: آقای حمیدی آن موقع هم ویولن می‌زد؟

تحویلداری:

ویولن می‌زد. سنتور می‌زد. گیتارِ آکورد می زد. ملودی می‌زد. بعداً نیاز که داشتیم بِیس هم می ‌زد. جاز می‌زد. تنبک می زد. صدای خوبی هم داشت. با هم شروع کردیم و کم کم ادامه‌دار شد و به گمانم سیکلِ اول بودم صفحه‌ی ما بیرون آمد.

حق­ره: کدام آهنگ؟

تحویلداری:

ترانه‌ای به نام مِیخانه.

حق­ره: کجا ضبطش کردید. آن موقع چند سالتان بود؟

تحویلداری:

 تهران. نه! مِی‌خانه را همین جا پر کردیم. در رادیو گیلان. سیکل اول بودم به گمانم. اولین کارم بود. آن موقع یک رادیو پخشی بود به نام امیر. امیر می‌زد آهنگ‌ها را. توی لاله زار. آقای داریوش علیزاده که استاد سنتور است حالا آهنگ را ساخت و شعر را هم  آقای رویت‌پور گفت.

حق­ره: این کار شما هم در رادیو ارتش پخش شد؟

تحویلداری:

بله. خود رادیو گیلان فقط ترانه‌های محلی پخش می‌کرد. کار فارسی اگر می خواستی باید می‌رفتی جای دیگر. مثلاً توی همین رادیو ارتش. همینی که شما گفتی. آن‌جا کارهای غیربومی پخش می‌شد. اعضاء گروهی که میِ‌خانه را ضبط کرد آن‌موقع خود آقای علی‌زاده بود که کارمند اُردوی کار بود. آقای افتخاری بود که کارمند کشاورزی بود و جمشید مرادی که ویلون می زد و شغل آزاد داشت.

حق­ره: این کار، آوازی بود؟

تحویلداری:

نه. تصنیف بود. سمت و سوی آهنگ های شرقی را داشت. تم‌اش عربی بود.

حق­ره: یک جور گرایش داشت به آهنگهای لاله زاری که آن موقع مخاطب هم داشت. درست است؟

تحویلداری:

بله.

حق­ره: بعدش با آقای علی‌زاده ادامه دادید؟

تحویلداری:

بله. بعد از این‌که از طرف آقای حمیدی معرفی شدم به آقای علی‌زاده، ایشان خیلی من را به گرمی پذیرفت. ذاتاً همین طوری بود و هست. پیشنهاد می‌کنم حتما‍ّ بروید سراغش و مصاحبه‌ای داشته باشید با او. ایشان حالا استاد‌ی است. آدم خاصی‌ست. هیچ موبایل ندارد! شماره‌اش را هم کمتر کسی دارد. بیشتر اوقاتش را  تنهاست. به غیر از معدودی افراد ارتباط کمی دارد با آدمها. هنرمندی به معنای واقعی کلمه است. آدم بسیار سالمی‌هم است. برای هر مضرابی که می‌زند ارزش قائل است. مجانی برای کسی نمی زند مگر این که طرف بفهمد که چه می‌شنود. از دوران جوانی همین‌طور بوده تا حالا. بالاخره به واسطه‌ی ایشان دو سه تا صفحه دادیم بیرون. مثل “دریای غم”. مثل “انتظار”. این زمان دیگر من راه را پیدا کردم و مستقیم با تهران با آقایی به نام قاسم رئیس نژاد آشنا شدم و بعد ازاین دو سه تا صفحه بیرون دادم. ماجرا این‌طور شد که یکی از دوستانم به طور اتفاقی آقای قاسم رئیس نژاد را می‌شناخت و او را آورد و جوری برنامه ریخت که من روبه‌رویش خواندم. به گمانم کلاس یازده بودم، سال ۴۴ و ۴۵.حاصل این آشنایی اما سه صفحه شد با آهنگ‌های سوری‌جان و زهره. تو را نمی‌بخشم و مژگان، که با ارکسترهای بزرگ و حرفه‌ای آن زمان کار کردم. ارکستری که آهنگ‌های خواندگان مطرح آن روزها مثل علی نظری، داوود مقامی، ایرج مهدیان و عباس قادری را آماده می‌کرد. بعد از  آن شد که دیگر کم کم کشیده شدیم به موسیقی جاز که می شود پاپ امروزی.

حق­ره:  حالا از این‌جا بود که دیگر مردم شما را شناختند؟

تحویلداری:

بله. بعد از این دوباره استودیوی باربد با من قرارداد بست در تهران.

حق­ره: برای کدام کار؟

تحویلداری:

ترانه‌ای خوانده بودم به نام” ای‌خدا”

ای خدا غصه‌ی من قصه شده.

بس که گفتم دهنم خسته شده

آدمها رنگ وا رنگن می دونی

آدما زشت و قشنگن می دونی

ای‌خدا دلها توی سینه تنگ

چون اسیری می مونه که توی شهر غریب

به هوای روزای خوب و قشنگ…

شعرش را شاعری گفته بود به نام سیگاری. یک فیلمی بود که بازیگرش می‌گفت” نزنی می‌زننت، نکشی می‌کشنت؟” یک فیلم ایرانی بود؟

حق­ره: تُپُلی؟

تحویلداری:

بله. بله. تپلی… این ترانه را بعد از دیدن آن فیلم و تحت تاثیر آن درست کرده بودند؛ “تپلی؛ غصه‌ی من قصه شده! بس که گفتم دهنم خسته شده…”که ما  وقتی رفتیم این را بخوانیم گفتند باید ترانه را از حالت جمع در بیاورید تا بوی سیاسی ندهد! ما هم درستش کردیم و خواندیم” ای‌خداغصه‌ی من قصه شده!” خلاصه ما پشتِ صفحه را هم یک آهنگ شش و هشت ضبط کردیم به سبک آهنگ‌های آن زمان عارف. که این ترانه را خودم ساختم و آن را هم توی استودیوی باربد تهران ضبط کردیم.

حق­ره: حالا خودتان دارید این آهنگها و ترانه ها را؟

تحویلداری:

ای خدا را نمی دانم. اما آهنگ پشتی‌اش را به گمانم. حالا پسرم سیامک باید بیاید و بگردد و پیدایش کند.

حق­ره: گمان نمی‌کنید نیاز باشد که این‌ها را جمع و جورکنید و دوباره بخوانید؟

تحویلداری:

حالا کی حوصله‌اش را دارد! حوصله نداریم آقا!

حق­ره: زخمی را هم همین‌ایام ضبط کردید؟

تحویلداری:

تقریباً. تازه به گمانم از سربازی آمده بودم. من خدمتم را در سپاه دانش گذراندم. سال ۵۱- ۵۲ بود شاید. همین ایام بود که با شیون فومنی آشنا شدم. شعر همین ترانه‌ی زخمی را هم  شیون فومنی برایم گفت:

زخم من یه زخم کهنه‌است

زخمی خاطره‌هام

جاریِ تو رگ فریاد

خون بی‌رنگ صدام

شیارای صورتم خطوط سرگردونیه

جای پای رفتنِ غافله‌ی جوونیه…

پرویز قیاسیان آهنگسازی بود و صدای من را شنید و پیشنهاد کرد بروم تهران. آقای شماعی‌زاده توی رشت کار من را دید و گفت که این جا چرا هستی و بیا تهران. نپذیرفتم. من گفتم که خادم این مردم هستم. من فقط برای مردم است که با عشق می‌خوانم.

حق­ره: آقای تحویلداری! شما همیشه ماندید در گیلان؟ هیچ تصمیم نگرفتید بروید تهران و آن‌جاکار خواندن را ادامه بدهید؟

تحویلداری:

بله. اتفاقًا فرصتهای فراوانی برای من پیش آمد بعد از این که کارهایی در تهران ضبط کردم. یکی از ترانه‌هایی که آن جا خواندم آهنگی بود در دستگاه شور:

می‌دونم هرکی که عاشق می‌شه دیوونه می‌شه

عاشقی باعث ویرونیِ کاشونه می‌شه

عشقمون بیشتر از این‌ها پیش من جلوه داره

می‌سازه با حرف همین، مهمون این خونه می شه…

شعرش خیلی قشنگ است و از کارهای علی اسمی‌ست.

پشت این صفحه را هم یک آهنگ و شعر دیگر از خودم خواندم و ضبط کردم که خیلی معروف شد، به نام غروبا…

غروبا که می‌رم تو کوچه‌شون

یه سنگ میِ‌زنم به شیشه‌شون

می‌آد دم پنجره…

این را که خواندم بعد در استودیوی باربد به آقایی به نام فروزانی معرفی شدم و ایشان توی تلویزیون آموزشی برای من یک برنامه گذاشت. در تلویزیون آموزش, یک برنامه را با خانم الهه مواجهه حضوری داشتم و بعد از آن دو تا از آهنگ‌هایم در شورای موسیقی رادیو ایران مصوب شد که هر دوتاشان را در رادیو ایران اجرا کردم. ضبط شد و بعد پخش شد. بعد پیشنهادات زیادی شد. پرویز قیاسیان آهنگسازی بود و صدای من را شنید و پیشنهاد کرد بروم تهران. آقای شماعی‌زاده توی رشت کار من را دید و گفت که این جا چرا هستی و بیا تهران. نپذیرفتم. من گفتم که خادم این مردم هستم. من فقط برای مردم است که با عشق می‌خوانم. اصلا آن زمان هرکس که می‌آمد این جا و پیشنهاد رفتن به تهران را می‌داد می‌گفتم که هرچه شما آن‌جا دارید، در تهران و هرجای ایران، من در گیلان یک‌جا دارم. حقیقتاً صادقانه عرض می کنم به شما، آن زمان علاقه‌مند به ترانه های من توی گیلان زیاد بود.

حق­ره: دوره‌ی همکاری و ارتباطتان با شیون چه‌قدر ادامه دار شد ؟

تحویلداری:

 من با شیون که چند سالی خیلی صمیمی بودم. اما بعد که دچار آن بیماری شد…

آن‌قدرمراسم و مجالس زیاد بود و دعوت بودیم برای اجرای برنامه که سه ماه سه ماه پر بود وقتم. وقت نمی‌کردم و گاهی می‌شد با گروه در یک شب توی سه مراسم  حاضر می‌شدیم و از شدت کار زیاد گریه می کردم! اغراق نمی‌‌کنم. هر هنرمندی که از خارج گیلان می‌آمد این جا تحت الشعاع قرار می‌گرفت.

من شعر زخمی شیون را توی تلویزیون خواندم. بعد یک شعر به من داد به نام “مِرِه خیلی دوس بدار”:

تو تانی گول تاودی می‌گردنه

توتنی سبزه کونی می‌دامنه

تو تنی هرچی که می دیل بخوایه

می مره بِس، تا کی دنیا دنیایه

تره دوس دارم هو قد که تیشنه آبه دوس داره

تره دوس دارم هو قد کی خوفته خوابه دوست داره

مره دوس بدر هوجور کی کیشکا دانه اوچنه

مره دوس بدار هوجور کی کوتران پر زِئنه

من زمینم تو بهار

من پیاده تو سوار

نوابوستن را دوار

مره خیلی دوس بدار…

من روی این ترانه آهنگ گذاشتم اما دیگر به ضبط نرسیدیم. حقیقتش آن وقت آن‌قدرمراسم و مجالس زیاد بود و دعوت بودیم برای اجرای برنامه که سه ماه سه ماه پر بود وقتم. وقت نمی‌کردم و گاهی می‌شد با گروه در یک شب توی سه مراسم  حاضر می‌شدیم و از شدت کار زیاد گریه می کردم! اغراق نمی‌‌کنم. هر هنرمندی که از خارج گیلان می‌آمد این جا تحت الشعاع قرار می‌گرفت. اینجاگیلانی برای خودش یک بهایی داشت و دارد. یک شخصیتی دارد. برای خودش فرهنگی دارد. باری به هر جهت نیست که مثلاً وقتی می‌خواهد به موسیقی گوش بدهد حالا بروند برایش پرویز یاحقی را بیاورند یا که از سه راه سیروس نوازنده جمع کنند نفهمد و برایش فرق نکند. برای مردم این‌جا مهم است که این ساز، دست حسن خوشدل است برای نواختن یا کس دیگر. گیلانی می‌خواهد که ساز خوشدل را گوش بدهد. وگرنه گارمان که همه جا هست. آن‌چیزی که می نوازد و حرفی که می‌زند مهم است. من وقتی که با ساز حسن‌خوشدل می‌خوانم می بینم که از خودش بی‌خود می‌شود. و آن از خود بی‌خود شدن من را  هم  از خودم بی‌خود می‌کند. من به یک جاهایی می روم که خودم تعجب می کنم که کجاها رفتم. حالا نه به غلط می‌روم ها! جای درست. حالا اگر این آدم بنشیند و با گارمانش ساز بزند وکلام هم نداشته باشد، من می‌نشینم و با آن گریه می‌کنم. مثل آن آدمی که شیشه میشه می‌کشد و هوایی می‌رود من همانم! حالا اصلا نمی‌دانم که برای چه گریه می کنم. این غم از کجاست. اصلاً چرا هست؟ تازه غم نیست. عشق است. به جان عزیزت این عاشورا و تاسوعا که می شود می‌گویم اگر این همه آدم از پدرسوختگی آمدندکه هیچ. اگر اما از عشق تو آمدند و می‌فهمندت که خوشا به حالشان. حسرتشان را می‌خورم. که اگر من هم می‌فهمیدم من باید راهم را می‌کشیدم که بیایم توی میدان.

 حق­ره: ازخودتان و شیون می‌گفتید

 تحویلداری:

سیکلِ دو یا همان کلاس ده- یازده بودم. این زمان من و شیون رابطه‌ی خیلی نزدیکی با هم داشتیم. شیون خصوصیات خودش را داشت. با این که ساز بلد نبود عین خود من! که بلد نیستم، ولی آهنگ را می‌شناخت. فهم موسیقایی داشت و می‌دانست در قالب این آهنگ چه شعری مناسب است. ترانه‌ی “آشیون چوبی” را هم در همین حس و حال آماده کردیم.

حق­ره: که خیلی هم خوب شنیده شد. آشیون چوبی را برای تلویزیون گیلان کار کردید؟

تحویلداری:

بله. فکر می‌کنم سال ۵۶ بود. امیر آقامیری را خدا رحمتش کند. هم کارگردان بود و هم رئیس تولید صدا و سیما. خیلی هم مَشتی بود. یک شب به طور اتفاقی من را توی رستورانی در گلسار دید. داشتم صحبت می‌کردم. جلو آمد و معذرت خواست و گفت که شما باید آقای تحویلداری باشید. گفتم آره. گفت که شما را غیابی معرفی کردند و من از فهوای کلامتان شناختم‌تان. بعد خودش را معرفی کرد و دست داد و گفت من کارم تولید هست و کارگردان هستم و می‌خواهم که بیایی و با من کار کنی. من هم به رسم ادب دستش را گرفتم. گفت نگران پولش هم نباش، من هستم. گفتم که من شما را نمی‌شناسم اما با عرض معذرت گمانم آدرس را اشتباهی به شما معرفی کردند! گفت چه طور. گفتم من هر شبی که روی صحنه اجرا می کنم دو هزار تومان برایم می‌ماند. شما چه پولی می‌خواهی به من بدهی؟ فکر کرد و گفت که حالا چاره چیست؟ گفتم چون شما دست‌تان را بلند کردید، هستم. ولی صحبت پول را نکن. گفت پس چه می خواهی؟ گفتم حرمت. گفتم که پیشاپیش به شما می‌گویم من پایم را بگذارم  آنجا، آنجا بَلوا می‌شود. خب! گروه ما آن موقع از بهترین‌ها بود و همتا نداشت.

بلاخره این‌طور شد که من آهنگِ ترانه‌ی “آشیون چوبی” را ساختم و  دادم به شیون. یک مِعری هم خودم رویش گفته بودم. وقتی ترانه را ساخت و آورد، یک ذره این ور و آن‌ور نبود. قالبِ خودش بود. بعد شد از  آن ترانه‌هایی‌که در صدا و سیما ضبطش کردیم و بعد از پخشش مردم  هم بسیار دوستش داشتند:

من و تو

من و تو

ناامید از خوب و از بد

هاج و واج مونده مردد

میون موندن و رفتن.

دل من، دل تو

سرده مثل زندگی‌مون

همه فصلامون زمستون

به کی باس  این غم و گفتن.

واسه با تو بودن یه آشیونه ساخته بودم

همه‌ی هستی مو رو این ساختن باخته بودم

یه روز یه شکارچی تیرهاشو کمون کرد. کمون کرد

پرای قشنگتو تو آسمون نشون کرد. نشون کرد.
گم شدی تو آسمون هراسون. هراسون

دیگه شد دنیا برام، یه زندون. یه زندون

غم تو مثل یه قصه واسه من خوندنیه

تو غبار قصه‌ها قصه‌ی من موندنیه…

حق­ره: خب! در این دورانی که روزهای اوج‌تان بود بیشتر در اجراهای روی صحنه، اعضای گروهتان چه کسانی بودند؟

تحویلداری:

درست است. اوج کار من در همین ایام و با همین گروه بود. گروه را با همکاری یک آقایی به نام سرسبیلی به صورت  ارکستر تشکیل دادیم.

آکاردئون و ساکسیفون را اسفندیار پرنور می‌زد. قره نی را بهمن پورنور می‌زد که برادرش بود. جاز را عباس سرسبیلی می‌زد که رشتی بود. بعد تر اسفندیار رفت خارج و به جایش روزبه رخشا اضافه شد. یک ارکسترکامل جاز داشتیم. که ساکسیفون بود و ترومپت و… سُروری هم با بود و  ترومپت می‌زد. مرحوم سروری را می‌گویم که در انزلی آموزشگاه داشت و حالا هم آموزشگاهش هست. جوان بسیار بزرگواری بود . پاک. خالص خالص. بعد ترومبون آوردیم. گیتار بیس داشتیم. گیتار آکورد داشتیم. ارگ داشتیم. تومبا داشتیم و جاز.

همه گمانشان این است که این ترانه به واسطه‌ی یک اتفاق مثلاً عاشقانه ساخته شد. من یک جازیست داشتم که چشمهایش یک جور خاصی بود و ما صدایش می کردیم سیاه‌چومی. یعنی وقتی می‌آمد منزل دنبالم، مادرم می گفت که؛ “بیا! اَسیاه چومِی بامو تی دنبال!”. اسمش بود آقای پوریا.

بعد “زخمی” را شیون ساخت و من رویش آهنگ گذاشتم. ترانه‌ی “مره خیلی دوست بدار “را  هم شیون به من داد و به همراه شعری دیگر ، برای هر دوتاشان آهنگ گذاشتم و دومی را حتی توی تلویزیون ضبط کردیم، اما به اجرا و فیلم گرفتن نکشید. دیگر انقلاب شد و نتوانستیم.

حق­ره: آقای تحویلداری!حتما قبول دارید که شما را بیشتر با ترانه‌ی “سیاچومی” می‌شناسند. ماجرای این ترانه چیست که این‌قدر هم سرو صدا کرد. تِمِ سیاچومی البته که آذری‌ست. بفرمائید اصلیت آهنگ و شعر این ترانه مال کیست؟ شنیده‌ام داستانی هم دارد ساختنش!

 تحویلداری:

این برای خودش قصه‌ای دارد. همه گمانشان این است که این ترانه به واسطه‌ی یک اتفاق مثلاً عاشقانه ساخته شد. من یک جازیست داشتم که چشمهایش یک جور خاصی بود و ما صدایش می کردیم سیاه‌چومی. یعنی وقتی می‌آمد منزل دنبالم، مادرم می گفت که؛ “بیا! اَسیاه چومِی بامو تی دنبال!”. اسمش بود آقای پوریا. حالا برای خودش ماشالله رَجُلی هست توی بازار. ما به آقای علی اسمی که ترانه‌سرا بود و هست گفتیم که شما یک شعر برای ما بساز به نام سیاه چومی و آهنگش هم این طوری باشد. ایشان هم شعر را این‌جورگفت و شد همینی که شنیدید. در ادامه “بِلامی‌سر” را هم علی اسمی ساخت و من خواندم.

 حق­ره: هر دوتا در یک دوره کار شدند؟ ضبط شان کجا انجام شد؟

تحویلداری:

بله. نزدیک به هم ساختیم‌شان. سیاچومی در تلویزیون ضبط شد اما دومی نه.

حق­ره:  یادتان می‌آید نوازنده ها را؟

تحویلداری:

بله تقریبا. آقای رخشا بود. مرحوم هوشنگ دلخوش بود. برادرش فریدون دلخوش بود. مظاهر عزیزی بود که فلوت باس می‌زد. آقای علی بابازاده با من کیبورد می‌زد. شهریار نامی بود که فامیلیش یادم نیست.. دانشجو بود و همراه آقای رخشا بِیس می زد. یک نفر هم بودکه تومبا می‌زد به نام  شهریار حجتی.

حق­ره: آقای تحویلداری! شما  از کی وارد کار در دستگاه دولتی شدید؟ یعنی از کی و چه طور استخدام دولت شدید؟

تحویلداری:

درست ۱۲/۱۲/ ۵۱. یک شبی برنامه‌ای داشتیم توی سازمان آب منطقه‌ای گیلان. استاندار گیلان آن موقع آقای جزایری بود . من را دید و ترانه‌هایم را شنید و گفت بیا برای ما یک برنامه اجرا کن. گفتم وقت ندارم! گفت چه کاره هستی؟ گفتم خدمت سربازی رفته‌ام و فعلا دیپلمه‌ی بی‌کار! خواست و یک برنامه گذاشتیم برای‌شان و او هم و مارا گذاشت توی سازمان آب. آب مشروب رشت و بندرانزلی. آن موقع اسمش این بود،که الان شده سازمان آب و فاضلاب. ۱۶ سال آنجا خدمت کردم و چون زیر مجموعه‌ی آب منطقه‌ای گیلان بود ۱۴ سال را هم رفتم در آب منطقه‌ای گیلان. یعنی شدم کارمند وزارت نیرو در آب منطقه‌ای. الان هم که بازنشسته‌ی مشمول تامین اجتماعی‌ام.

حق­ره: شما قبل از انقلاب به واسطه ترانه‌هاتان هیچ با مشکل مواجه شدید؟ منظورم سانسور است؟

تحویلداری:

نه! به غیر از ترانه‌ی تپلی که شرحش را گفتم مساله‌ی خاصی نبود.

حق­ره:  یعد انقلاب که نخواندید و نبودید در عرصه‌ی ترانه، هیچ برای کسی شعر و آهنگ ساختید؟ منظورم این است که کسی درخواست کار مشترک با شما داشت و پیشنهادکرد؟

تحویلداری:

 نه. شعر و ترانه خیر. خودم کنار کشیده بودم و همکارهام هم می دانستند که دیگر کار نمی‌کنم. یعنی خودم را وقف خانواده و زندگی کرده بودم. ضمناً آنقدر از قبل خوانده بودم که دیگر مقداری برای خواندن انگیزه نبود … دیگر جدی رفته بودم پی زندگی.

حق­ره: پس چه شد سال ۱۳۸۰ بعد از ۲۳ سال توی مجموعه‌ی “گاب دکفته‌بازار” خواندید؟

 تحویلداری:

خب! اشعار این کار از شیون بود. حقیقتاً من تمایلی نداشتم آن زمان برای خواندن. دوستان گفتند برای استارت بد نیست و حیف است که نخوام. مسببش هم آقای کنعانی بود و بعلاوه آقای راستگفتار. احمد راستگفتار که حتماً اسمش را به خاطر بسپارید و  اینجا بیاورید. او عاشق موسیقی هست و توی گیلان اگر نگویم اما در رشت  تنها کسی‌ست که تولید کننده است. تهیه کننده است برای آلبوم‌های موسیقی. کارهای آقای مسعودی. پوررضا. آقای عذرخواه و بنده و چندتا دیگر را که کمتر معروفند را ساپورت کرده برای ضبط.

حق­ره: پس کاست سنگ صبور را هم همین آقای راستگفتار سبب شد؟

تحویلداری:

بله. به من گفت که فلانی اصلاً حساب هیچ چیز را نکن. دوست دارم برایت هزینه کنم. که فقط تو بخوانی. من هم  تصمیم گرفتم که بعد از آن‌همه سال نخواندن برگردم. سال ۱۳۸۲ آلبوم سنگ صبور را با اشعار و آهنگ‌هایی از خودم، علی اِسمی و فرهاد پاک‌سرشت آماده کردم و با استقبال خیلی‌ خوبی هم مواجه شد.

 حق­ره: این کار ( سنگ صبور) چقدر راضی‌تان کرد؟

تحویلداری:

من به جز دو کار از بقیه‌ی ترانه‌های این آلبوم راضی هستم. بقیه را به جز این دو تا، ارکستر خیلی خوب زده.

حق­ره: کدامها را گفتید که باب دلتان نشد؟

 تحویلداری:

ترانه‌ی سنگِ صبور یا همان انزلی  و غازیان را ضعیف زدند. شعرش این است:

اما همدیگره ره ایسیم عینِ انزلی و غازیان

بنه دریا فاصله تی میان و می‌میان

امی آشنایی عین ایته پورده

خوداجان ولان هچین اَپورد فوکورده…

شعر و اهنگ عالی بود اما نباید که کار این جوری می‌شد. خیلی حیف شد کار. مثلا برای نوازنده‌ی بِیس نُت ننوشته بودند. گفتند که باید حسی بزند. بعد من می‌خواستم طبلا استفاده بشود اما کوزه آوردند که ربطی به این کار نداشت. کار باید خیلی قوی تر از این می شد البته که بسیار مورد توجه واقع شد.

حالا این ترانه را آقای اسمی گفت  و آهنگش هم از ایشان است. اما اورتورش را من گذاشتم با همانگی با خودش. جالب است وقتی گوش کرد تعجب کرد و به من گفت من چنین چیزی بهت ندادم؟

حق­ره: به نظر من در تنظیم مقداری ضعیف عمل شد.

تحویلداری:

بله. بعد از  آن ترانه‌ی “انتظار “بود که باید یک کار پاپ می‌شد که تنظیم ایرانی شد و انتظار من را برآورده نکرد. انتظار، در اصل یک شعری داشت به نام کوجی کُر. شعرش را خودم گفته بودم:

 مره یاده او روزان کی من‌و تو باهم بیم

همش زمزمه کودیم که بعله ره به هم گیم

چی بوبوسته کوجی کُر

چی بوبوسته کوجی کُر

کی بوشویی مِرِه قال بنایی

تو دانی می‌غوصه، دِ الان ورد زبان مردمه

تو دانی کی خوشی، دِ الان می‌زندگی میان گومه…

این رو به سبک جاز، اُوِرتوراَش را هم گذاشته بودم که نشد اجرا کنم. بعد شعر فارسی آقای پاک‌سرشت آمد رویش و اجرا شد. باید پاپ می شد اما آقای کنعانی به صورت سنتی تنظیم کرد. اُرکسترش قشنگ است و خوب  اجرا شده. اما باید پاپ اجرا می شد.

حق­ره: در همین آلبوم سنگ صبور ترانه‌ای است به نام ” آوازه‌خوان”.توی جلد کاست ترانه‌سرا را فرهاد پاک‌سرشت معرفی کرده‌اند و آهنگساز را هم شما. اما من مدتی پیش با محمدیوسف راد از بازیگران قدیمی تئاتر گیلان صحبت می‌کردم که مدعی بود ترانه را حدود ۱۸ سال پیش برای دخترش ساخته و در حضور تئاتری‌هایی مثل آصف احمدی و فریده‌ی توکلی هم اجرایش کرده که ضبط شده‌اش هم موجود است. راست می‌گفت و برای من هم همه‌اش را خواند. شعری را که راد گفته اگر یادم باشد این طور است که بیش از اندازه هم به شعر پاک‌سرشت نزدیک است:

من هونم که وقتی خواندیم قدیمان

دو تا دیل عاشقه بوستید همیشه عروسیان

من هونم کی وقتی خواندیم آدمه شاده کودیم

جه غم و غوصه دیله آزاده کودیم

شیمی باغ پرنده‌یم

مره با سنگ نزنید

من شیمی وستی زنده‌یم

اما من الان کی‌ام؟ الان کیم؟

هیچی نانم. هیچی نانم.

غم بیگیفته می‌صدایه، شادی رِ وقتی خوانم.

وقتی خوانم.

همه فراموشه کودید الان مره

جه مال دونیا من دارم، فقط می‌ناز بداشته دوختره.

ای آدمان. ای آدمان.

دونیا چی بی‌وفایه

کار عاشقان همش، دونیا میان جفایِ جفای.

شیمی باغ پرنده‌ام

مره با سنگ نزنید…

خب! حالا ادعایی مطرح شده که مستنداتی هم دارد. حالا شما بفرمائید که اصلاً ماجرای ساخت و ضبط این ترانه چگونه بود؟

 تحویلداری:

فرهاد پاک‌سرشت گفت که این شعر را در سالهای خیلی دور ساخته. به اظهار خودش هم این را وقتی می‌‌ساخت در فکرش برای صدای من می‌ساخت. یک روز آقای کنعانی به من گفت که شعری دارد  که خیلی خوب است. ما رفتیم در دفترشان راسته‌ی چوب‌فروشان. یک نسخه از شعر را به من داد و من هم رفتم خانه و شب زنگ زدم به آقای کنعانی که یک آهنگ رویش گذاشته‌ام و خواستم بگوید کی وقت دارد تا کار را بشنود. گفت صبح. من هم صبح این را برایش خواندم و گفتم که شما هم برایش آهنگ بساز. گفت که خودت ساختی و تمامش کردی! نیازی به کار جدید نیست. البته اُورتورش را من گذاشتم و آهنگ وسطش را بعد کنعانی ساخت. حالا این را که شما فرمودی کار  را کس دیگر ساخته من نمی دانم. فقط شنیدم از کسی که آقای پاک‌سرشت اول این شعر را برای آقای خورشیدی ساخته.

حق­ره: حالا بگذریم! اما کلاً سنگ صبور یکی از کارهای خوب آن دوره بود. استقبال عمومی از این مجموعه چه طور بود؟ یعنی مردم چقدر پول دادند و کاستش را خریدند؟

تحویلداری:

دقیق  نمی‌دانم. اما این کار ابتدا به صورت کاست آمد بیرون و حداقل دو بار منتشر شد. و حتماً استقبال شده که سی دی اش هم آمد بیرون و کمیاب شد. حدودا دو ماه قبل دیدم سری جدیدش را روی جلد مقوایی زدند. من عقیده‌ام بر این نبود که مثلا توی چند ماهِ اول خرجش را در بیاورد. من دنبال کاری بودم که توی حافظه‌ها بماند. من قصدم این بود که کاری بیرون بیاید درخور نام گیلان. چون ایران گیلان را قبول دارد در فرهنگ. من همیشه می‌گفتم  و در نظرم هست که کار ما را می‌شنوند بیرون استانی‌ها.

حق­ره: حالا شما چقدر شعر و ترانه دارید که آماده است و کار نکرده‌اید و قصدتان است که بعدتر ضبط‌شان کنید؟

تحویلداری:

ببینید! من حالا تازه یک ذره آرام گرفتم. بعد از تصادفی که کرده بودیم با خانواده در مسیر مِی مِی اصفهان، از سال ۸۴ اصلاً حافظه‌ام را حقیقتا از دست داده بودم. شعر را نمی توانستم بخوانم و از بَر کنم. حالا اما  فکر می‌کنم یک- هفت هشت‌تایی ترانه آماده داشته باشم. البته به توصیه ی دوستان به خصوص آقای راستگفتار، آلبومی را هم قرار شده که آماده کنیم به زبان فارسی. فکر می کنم یک سال دیگر کار داشته باشد تنظیم و ضبطش.

این اواخر ترانه‌ای را ضبط کردیم در تلویزیون با آقای ایمانی که کار متفاوتی ست. برای تیتراژ ابتدا یا پایانی یک سریال شبانه به نام عاقل محله. کار فارسی‌ست.  برای ضبط، ساعت هشت و نیم رفتیم توی استودیو و سه نیم شب خارج شدیم. راضی هستم اما. یک ترانه هم جدیداً خوانده‌ام به نام ماسوله. تصمیمی گرفتیم که کارهای فرهنگی هم داشته باشیم درکنار کاستی که داریم آماده می‌کنیم. به همین مناسبت از آقای محسن خورشیدی خواستیم که در وصف شهر زیبای ماسوله شعری آماده کند. آهنگش را هم شهاب آزادی وطن درست کرد و ضبطش را هم درهمین استودیوی صدا و سیما انجام دادیم. در شورا ی موسیقی کشور هم  تصویب شد و حتی گفتند که تشویقشان کنید. حالا هم شنیدم که از تلویزیون پخش شد. کار خیلی خوبی شده.

حق­ره: آقای تحویلداری! بچه های شما چه طور؟  هیچ به موسیقی علاقه دارند؟ کار می کنند؟

تحویلداری:

بله. پسرم سیامک هم موسیقی کار می‌کند. ساز گیتار را خوب می‌زند. صدای خوبی هم دارد. دخترم هم. خانواده تحویلداری ذاتاً اهل ذوق‌اند.

حق­ره: حالا به عنوان حرف آخر، رابطه‌ی شما با مردم چگونه است. به خصوص آن زمان که دیگر نمی‌خواندید و صدایتان را کمتر می‌شنیدند این ارتباط چه‌طور بود؟

تحویلداری:

می‌دانی؟ ما یک عمر از عشق خواندیم . من را به مجالس زیادی دعوت می‌کردند. حالا هم. من از قبل از انقلاب هم همین‌طوری بودم. مثل یک پزشک امین راهمان می‌دادند و وارد می‌شدیم به خانه‌های مردم. توی مجالس شادی‌شان آواز می خواندم و می خوانم. غزل می‌خواندم. شاید تنها کسی باشم که  توی مثلاً عروسی که دعوتم کنند هنوز غزل می‌خوانم. یعنی با مردم ارتباط برقرار کرده‌ام و آن‌ها هم پذیرفتند. مردم با آوازهایم شادی می‌کنند و اشک می‌ریزند. ببینید! هرکدام از ما در نوجوانی خودمان اشکالاتی داشتیم. اما سن‌مان که رفت بالا سعی کردیم از نظر تربیت وادب خودمان را بالا ببریم. بشویم آن چیزی که مردم انتظارش را دارند. من در همه‌ی این دوران رفتارم به گونه‌ای بود که مردم شیفته‌ی اخلاقم شوند. هیچ ادعایی نداشته‌ام و  تواضع و فروتنی را همیشه یک وظیفه‌ دانسته‌ام. حالا من ۲۵ سال اصلاً نخواندم. طبیعتاً باید این مردم من را از یاد می بردند. مردم اما قدیم‌ها را یادشان می‌آید. فراموششان نمی‌شود که یک نوجوان ۱۵ ساله بودم و برای جشن‌ها و شادی‌هاشان می خواندم. در همه‌ی این سالها هیچ‌کس حال بد و رفتار بدی از من ندید. این همه‌ی افتخار من است…

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.