مقدمه: زمانی که به نقش شهر در تربیت رفتار اجتماعی شهروندان دقت میکنیم، چیزی که بیش از آموزش و مهارت نظر ما را جذب میکند امکانات شهرها در تربیت شهروندان است. همانطور که در گزارش «مشت تبلیغات» هم اشاره شد، حیات شهری مبتنی بر یک رابطهی دو طرفه میان شهر و شهروند است؛ اگر شهر، شهروندانی متعهد، آموزشدیده و راضی تربیت نکند کار برای ادامه حیاتش سخت خواهد شد.
حال با این سوال روبهرو میشویم؛ شهرهای ما چقدر آموزشدهندهاند یا به عبارت دیگر شهرها چقدر برای اجرای آموزههای مدرسه، دانشگاه و رسانه مناسبسازی شدهاند؟ متاسفانه جواب این است که حتی اگر شهروند مسئولیتپذیر نیز تربیت شده باشد او بستری برای پیادهسازی آموزههایش ندارد.
برداشت اول: تا سالهای سال شعار «شهر ما، خانهی ما» تیتر ثابت اغلب تبلیغات تلوزیونی، رسانهای و شهری بود و برای مجاب کردن شهروندان به رعایت بهداشت خیابان شعار بدی به نظر نمیآمد. جامعهای که در بافت سنتی خود مفهوم «خانه» را خوب آموخته بود نیاز داشت تا در مسیر پر افتوخیز توسعهگرایی اش «خیابان» را هم بشناسد؛ بنابراین هیچ چیز بهتر از مقایسهی خیابان با خانه نبود. اگر از این توضیح کوتاه فارغ شویم نمیتوان به خیابان (در نگاه کلی، شهر) به عنوان خانهای بزرگتر نگاه نکرد.
ما همانطور که از سکوت خانههایمان آسایش دریافت میکنیم از همهمهی خیابان نیز تاثیر میپذیریم. اگر هر خانه باید امکاناتی به خصوص داشته باشد تا قابل سکونت باشد، خیابان نیز باید حداقل امکاناتی را برای شهروندانش مهیا کند تا قابل تاثیرگذاری شود. در گزارش «مشت تبلیغات» اشاره کردیم که باید میان شهر و شهروند ارتباطی برقرار شود، باید نگاه این دو حرف یکدیگر را بخواند و در بستر دیالکتیک شهری، شهروندی متعهد و شهری پویا خلق شود.
امکانات تفریحی مانند پارکها، فرهنگسراها، مراکز فرهنگی و مکانهایی که بتوان به آنها دلبسته شد از عوامل مهم در حیات شهری هستند، اگر شهری خالی از این امکانات باشد یک پای حیاتش لنگ خواهد زد. همانطور که اگر خانهای پنجره نداشته باشد بخشی از ظرفیت لازم برای حس تعلق به آن مکان را از ساکنانش دریغ میکند، شهرهایی هم که فارغ از امکانات جمعی باشند کار «من» را برای ارتباط با «دیگری» سخت خواهند کرد و این بی ارتباطی به بی مبالاتی ختم خواهد شد.
وقتی که در اثر فشارهای زندگی یا ناراحتی درونی میخواهید گشتی در شهر بزنید چقدر امکانش را دارید که یک بلیت سینما، تئاتر، کنسرت یا برنامه فرهنگی بخرید و چند ساعتی را صرف دیدن چیزی که دوست دارید بکنید؟ راه رسیدن شما به این مراکز فرهنگی آسان است یا سخت؟ آنها چقدر از محل زندگی شما دورند و آیا اصلا در محل زندگی شما هستند یا خیر؟ به این سوالات در ذهن خود جواب دهید.
در کلیت شهر (در این جا مشخصا رشت) چه امکاناتی برای گذارندن یک روز تعطیل وجود دارد و شهروند چگونه میتواند روز تعطیلش را پر کند؟
آمارهای حاصل از سرشماری سال ۹۵ نشان میدهد جمعیت ثابت شهر رشت نزدیک به هفتصد هزار نفر است. اما آیا برای این جمعیت امکانات به اندازه کافی وجود دارد؟ شهروندی که یک روز تعطیل در اختیار دارد چگونه باید در بستری آرام و باامنیت با سایر همشهریانش ارتباط برقرار و اوقات فراغتش را سپری کند؟
وقتی نمیتوان جز در بافت مرکزی رشت نشانههایی محدود از امکانات شهری پیدا کرد نباید انتظار داشت در سایر قسمتهای شهر مکالمه حکمفرما شود. به صورت کلی شهرهای ما پیادهمحور نیستند و سیاستگذاری شهری در تقاطع پیادهرو و خیابان، ترجیحش خیابان است و میان شهروند و ماشین انتخابش ماشین است.
برداشت دوم: شهرها با حضور فعالانهی شهروندان در خیابان حیات مییابند. در واقع این شهروندان هستند که عامل حیات یک شهراند و سایر مولفههای خیابان تنها وسیلهای برای تامین رفاه و امنیت آنها هستند. هرچه یک شهر بیشتر برای پیادگانش مناسبسازی شده باشد و آنها بیشتر در اولویت طراحی شهری قرار گرفته باشند آن شهر توسعهیافته تر است. در واقع عابران پیاده باید برای حضور در شهر از هر نظر در امنیت باشند. این شکل از امنیت با امنیتی که قانون باید برای آنها به ارمغان بیاورد کمی متفاوت است، این امنیت زادهی طراحی پویای یک شهر است.
جایی که شهر پویا، شهروندی پایبند به شهر تربیت میکند. به پیادهروهای پر از مانع، با سنگفرشهایی شکسته، منقطع و ناسازگار با محیط رشت دقت کردهاید؟ حتی در بافت مرکزی رشت که عنوان پر طمطراق «پیادهراه» را با خود دارد میتوانید با خیال راحت راه بروید؟ از کجا معلوم وقتی سازوکاری برای حضور وسایل موتوری در این مکان تعریف نشده است موتور یا ماشینی امنیت شما را به خطر نیندازد؟
با این مقدمه میتوان اینگونه نگاه کرد؛ اگر پیادهروهای یک شهر مسیر مناسبی را برای عبور شهروندان به ارمغان نیاورند منطق شهری ناقص میماند. با این حال هر عبوری نیازمند سکون نیز هست؛ به فرض آنکه بتوان به سادگی در شهر عبور کرد، هر عبور نتیجتا به یک مکث نیاز دارد و همانطور که در خانه پس از انجام کارهای روزانه نیاز به یک صندلی برای دمی بر آن آسودن احساس میشود در فضای شهری هم ما به چنین امکانی نیازمندیم؛ شهر باید ما را در خود بنشاند، روبهروی هم قرارمان دهد و کار ما را برای لبخند زدن به یکدیگر ساده کند.
شهری که شهروندانش نمیتوانند در فضای خیابان با هم آشنا شوند زیر بار سیاستهای خشک و خالی نهاد قدرت له میشود، زبانش فرمایشی خواهد شد و برای مکالمات خواهشی نقشی ابتر به خود میگیرد. شهری که فضای نشستن ندارد، نیمکتها برای ارتباط آدمها طراحی نشدهاند و هیچ دو انسانی را نمیتوان پیدا کرد که در شهر به مثابه خانهای دیگر با یکدیگرمراوده داشته باشند، از الفاظ خشونتبار پر خواهد شد و بوق ماشینها جای کلمات را تنگ خواهد کرد؛ به عبارت دیگر زبان گفتوگو از کلمه تا بوق تنزل مییابد و زبان به مثابه یک دستور (و نه یک منطق ارتباطی) در شهر استفاده میشود. تلاش کنید فقط دو صندلی روبهروی هم در تمام شهر رشت پیدا کنید، به نظرتان موفق میشوید؟
شهرها از مجموعهای از نشانهها تشکیل میشوند. رشت هم که محل بحث ماست مجموعهای از نشانهها است. وقتی که در خانه فاصلهی هر فرد تا سطل زباله و سرویس بهداشتی زیر ده متر است هیچ انسان عاقلی زبالهای که تولید کرده است را در درون فضای خانه رها نمیکند، او بر اساس یک منطق زبالههایش را به آشپزخانه میبرد و برای شستوشو یا رفع حاجتش به طرف سرویس بهداشتی میرود.
اما همین شهروند وقتی در شهر نشانهای نمیبیند تا رفتارش به تبع آن شکل بگیرد زبالهاش را در خیابان رها میکند و کل شهر را برای پیدا کردن یک سرویس بهداشتی عمومی دور میزند. حقیقت این است که در سیاستگذاری شهرهای ما همین مسائل کوچک هم نادیده گرفته میشود و با نگاهی اجمالی به میزان وجود سطلهای آشغال و سرویسهای بهداشتی در شهر میتوان به جوابی قانعکننده برای آلودگیهای حاصل از این دو در شهر دست پیدا کرد.
در گزارش سایت رویدادهای معماری خواندم که مرکز طراحی فعال ثابت کرده است که هرچه زباله در شهری بیشتر باشد میزان اعتماد اجتماعی ساکنان آن نیز کاهش خواهد یافت. بنابراین وقتی اعتماد اجتماعی کاهش یابد تعلق به شهر کاهش و تولید زباله افزایش خواهد یافت و بر همین اساس افزایش تولید زباله نیز موجب افزایش هزینهی نگهداری از شهر خواهد شد. در گزارش دیگری از همین سایت خواندم: «شهری که ساکناناش، دوستش نمیدارند، شهر پر هزینهای است»
برداشت سوم: شهری که پذیرای حضور شهروندانش باشد از اجتماع آنها نمیهراسد. شهرِ مبتنی بر حضور شهروندان، کمتر گرفتار روح ایدئولوژیک میشود و به جای آنکه سیاست شهری بر کل جمعیت یک شهر اثر بگذارد، کل جمعیت شهر با هم منطق زیستن در شهرشان را خلق میکنند. یورگن هابرماس در توصیف چنین تعبیری، از تعریف حوزه عمومی استفاده میکند و مینویسد: «قلمرویی از حیات اجتماعیِ ما که در آن هر چیزی که رنگوبوی افکار عمومی دارد، قابل شکلگیری است.»
به عبارت دیگر وقتی شهر از راههای مختلف منطقش را به تمام شهروندان دیکته نکند، هر شهروند فرصت این را پیدا میکند تا علایق، منش و روحیاتش را به کالبد شهر تزریق کند و سهمی در ساختن روح آن داشته باشد. هابرماس در جایی دیگر نیز بر حوزه عمومی تاکید دارد و میگوید: «حوزه عمومی به هر فرد این امکان را میدهد تا قضاوت مستقلی درباره دغدغههای مشترک داشته باشد.
در چنین شرایطی است که تعلق شهر و شهروند به یگدیگر دو طرفه خواهد شد و شهروندان شهرشان را تنها به عنوان محل زندگی نمیشناسند بلکه آن را جایی میپندارند که بخشی از ناخودآگاهشان در آن شکل گرفته است. در مقابل شهر نیز به شهروندانش نگاهی مصرفی نخواهد داشت. پس انسانها در شهر، شهروند نام میگیرند نه ساکن. در این منطق ارتباطی زمانی که میگوییم میان «شهروندان» و «ساکنان» تفاوت وجود دارد، هدفمان مناظرهی زبان و شهر است. زبان و شهر بر هم تاثیر میگذارند، این شهر است که مشخص میکند شهروندان برای معرفی خود مثلا بگویند من «ساکن رشت هستم» یا بگویند «من شهروند رشت» هستم.
وقتی که شهروند بتواند نیازهای ارتباطیاش را در فضای شهری مرتفع کند، اوقات فراغتش را به سادگی در شهر پر کند و در فضای شهری با سهولت مشغول به کار شود دیگر نمیگوید «من ساکن رشت هستم» بلکه خواهد گفت «من شهروند رشت» هستم. چراکه «ساکن» جنبهای انفعالی و مصرفی دارد چون ارتباط زبان و شهر ختم به ارائهی تصویری شده است که فرد را تنها با حضورش در خانه میپذیرد اما شهروند (شهر+وند) واژهای مشتق است که نوعی رابطهی متقابل میان شهر و انسان را در سطح زبان به وجود میآورد.
مارگارت کوهن در مقالهی «نظریهی سیاسی و سیاست شهری» مینویسد: «کانسپت حوزه عمومی بر اهمیت سیاسیِ گفتوگوها و فعالیتهایی که مردم را در جامعه مدنی گرد هم آورده و متحد میسازد، تأکید میکند. افزون بر اینها، کانسپت «حوزه عمومی» از آرمانِ مباحثه عقلانی-انتقادی دفاع میکند؛ آرمانی که میتواند در خدمتِ نقد انجمنهایی باشد که بهشکل سیستماتیکْ انحصارطلب، فریبکار، گولزننده، یا متمایل به ترویج منافع خصوصی هستند.»
در واقع دوگانهی «شهروند» و «ساکن» زمانی تجلی مییابد که گروهها یا انجمنهایی نخواهند ما در شهر راه برویم. جایی که راه رفتن در قالب یک امر اجتماعی به نوعی مقاومت بدل میشود و اجبارا باید از آن جلوگیری کرد.
بر همین اساس زمانی که شهری برای شهروندانش خستهکننده شود، اولین قربانی «حوزه عمومی» است. کوهن در مقالهی مذکور اعتقاد دارد بازارها ما را در قامت یک مصرفکننده میآرایند اما به هویت ما به عنوان شهروند پر و بال نمیدهند. در واقع محیطهای عمومی که باید هر «فرد» را بدون در نظر گرفتن نژاد، جنسیت، سطح مالی و سایر شاخصههای تقسیمبندی در برابر «دیگری» قرار دهند، در انجام این مهم ناتوانند.
نمونه چنین ادراکی را در طراحی شهری رشت میتوان در طراحی پیادهراه شهرداری مشاهده کرد که در زمان ساخت قرار بود مرکز برندینگ رشت، عاملی در جهت توسعهی اقتصاد شهری و همگرایی شهروندان از اقشار مختلف باشد اما اکنون پس از چهار سال از افتتاح آن میتوان نشانههای شکست این پروژه را به تماشا نشست.
ساخت پیادهراه شهرداری اگرچه در نگاه اول اتفاقی خوشایند است اما حقیقت آن تزریق شوک روانی عظیمی به ساکنان شهر رشت است. افرادی که سالها در بافت قبلی این میدان زیست کرده بودند و بخشی از ناخودآگاهشان معطوف به آن بود، با ساخت پیادهراه چیزی جز سطحی خاکستری از موزاییک در برابر خود ندیدند. در این شرایط سیاست شهری به طراحی ترفندهایی دست میزند که حوزهی عمومی را ناخوانا کند؛ سطحی برای نشستن، برخورد، گفتوگو و مراودهی «فرد» با «دیگری» طراحی نمیشود، نمادها، اِلمانها و تصاویر فضا را ناملموس جلوه میدهند و مقررات سفت و سخت قانونی یا پلیسی مرزی میان «فرد» و «محیط» به وجود میآورد که «دیگری» در آن نادیدنی خواهد شد.
کوهن در این مقاله حول مفهومی به نام «جداییگزینی» از قول یانگ مینویسد: «جداییگزینی مانع از فراهم شدن موقعیتهایی میشود که در آنها فرصتی برای بحث و گفتوگو پیرامون هویت، تفاوت و شباهتهای افراد وجود دارد.» در شهری مثل رشت که گرفتار این خصیصه است و میان افراد به صورتهای مختلفی فاصله ایجاد میشود، شهروندان کمتر امکان مراوردهای با یکدیگر را در بستر شهر پیدا میکنند. در واقع شکافی که میان «فرد» و «محیط» ایجاد میشود تنها تن یا کالبد شهر را از شهروند نمیدزدد، این شکاف سارق خاطرات شهروندان نیز هست.
حال با محوریت این بحث و با مثالی از پیادهراه شهرداری گزارش را تمام میکنم؛ وقتی افراد، از اقشار مختلف اجتماعی و اقتصادی که در مناطق مختلفی از شهر رشت زندگی میکنند، قرار است در میدان شهرداری گرد هم بیایند، حلقههای گفتوگو را پیدا نمیکنند. آنها نه تنها در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند بلکه در تعارض با یکدیگر نیز هستند. آنها زبان واحدی ندارند، شهر را با فهمی نزدیک به هم ادراک نمیکنند و نتیجهی اجتماعشان در کنار یکدیگر خشونت، آلودگی و ازدحام را شدت میبخشد؛ چیزی شبیه حال اکنون این «میدان» پس از طی کردن سالهای ابتدایی اوجش.