آنگونه که از روایتها بر میآید، سیدمحمد حبیبمحمدی در سال ۱۲۸۳خورشیدی (۱۹۰۴م) در حاجیطرخان (هشَترخان) یا همان آستراخانِ امروزِ روسیه، در خانوادهای اصالتاً گیلانی (از اهالی لنگرود) به دنیا آمد.
جدش (سیدمحمد خوشنویس) از خطاطان نامآور زمانه بود و ساکن لاهیجان، که تا سالها ردِ نوشتههای خوشش بر کتیبهی سر درِ مسجد جامع این شهر (بنا شده بر بقایای یک آتشکده، در عهد حکمرانی کیاییها) جلوه میکرد.
اما چرا تولد در روسیه؟
ماجرا بر میگردد به حرفهی پدرِ محمد. حاجی رضا (بعدها سیدرضا حبیبمحمدی) بازرگانِ نیکنامی بود و آنزمان، تجارتِ عمده و سودمند، در آمد و شد با سرزمینهای حاشیهی کاسپین (از قفقاز جنوبی و شمالی گرفته تا هشترخان یا همان حاجی طرخان) معنا داشت. ساکنین حاجیطرخان اکثراً مسلمان و شافعی مذهب بودند و این مراوده و معامله را برای تُجار ایرانیِ همکیش، همچون کار با بازاریان و بازرگانانِ بادکوبهای، سهل و مُوجّه میکرد. البته که سود هم کم نداشت. پس رضا که جوان بود، به همراه برادرش سیدغفور، به قصد خلاصی از اوضاع بدِ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایرانِ عهد قاجار، و البته گسترش کار تجارت، از گیلان به قصد روسیه هجرت کرد و در شهرِ زیبای همسایهی وُلگا (آستراخان) که گذرگاه اصلی بازرگانان به سمت ایران بود سُکنی گزید. از همان روزها هم بود که در میان همولایتیها حاجی طرخانی لقب گرفت.
وقتی محمد در غربت به دنیا آمد، ایرانِ عصرِ مظفریِ مقروض به روسیه، در آستانهی تحول عظیمِ سیاسی بود. مشروطه داشت نضج میگرفت و گیلان هم آرامآرام آمادهی خیزش میشد. اما داستانِ روسیه چیزی دیگر بود. از بختِ بدِ حاجی رضا، نیکلای دوم (امپراتور روس) در جنوب مَنچوری و آبهای ژاپن، کره و دریای زرد، درگیرِ جنگی مهیب با امپراتوری ژاپن شد. نبردی یک ساله که به شکست سنگین روسها انجامید و بعد انعقاد پیمان صلحی که برای تزار اسباب خفّت شد و زمینهساز اولین انقلاب روسیه (در سال ۱۹۰۵م/ ۱۲۸۴خورشیدی). گویی در این زمان حاجی رضا تصمیم به بازگشت به موطن داشت. روایتی غیرمستند هم است که بعدتر (در عهد خیزش جنگل) کوششهایی هم کرد. اما نشد و ظهور رضاخان که گرایش به غرب داشت، ابتدا در قامت سردار سپه و بعد موسس سلطنت پهلوی (در ۱۳۰۴خورشیدی) کار را برای بازگشت دائم سخت میکرد.
محمد، تحصیلات ابتدایی را در یکی از مدارس حاجیطرخان گذراند. از همان روزها هم بود که شیفتهی طرح و نقش و رنگ شد. آنوقت «ورت کرت» (هنرمندِ ژرمن) در حاجی-طرخان مقیم بود و درس نقاشی میداد. محمدِ نوجوان هم به خواست خودش، و حمایتِ پدر، هنرجوی مکتب او شد. قلمش که پختهتر شد و شیداییاش به نقاشی بیشتر، برای شاگردی و فراگیری کیفیتر هنر نقاشی به کلاسِ درسِ استادِ بزرگ روس «ولاسف» رفت که عضو فرهنگستان ایتالیا هم بود.
پس خردسالی تا جوانی سیدمحمد، در سرزمین تزارها، همه در هوای انقلاب گذشت (از انقلاب اول روسیه، ۱۹۰۵م- تا انقلاب اکتبر، ۱۹۱۷م/ ۱۲۹۶خورشیدی)
محمد، تحصیلات ابتدایی را در یکی از مدارس حاجیطرخان گذراند. از همان روزها هم بود که شیفتهی طرح و نقش و رنگ شد. آنوقت «ورت کرت» (هنرمندِ ژرمن) در حاجیطرخان مقیم بود و درس نقاشی میداد. محمدِ نوجوان هم به خواست خودش، و حمایتِ پدر، هنرجوی مکتب او شد. قلمش که پختهتر شد و شیداییاش به نقاشی بیشتر، برای شاگردی و فراگیری کیفیتر هنر نقاشی به کلاسِ درسِ استادِ بزرگ روس «ولاسف» رفت که عضو فرهنگستان ایتالیا هم بود.
محمد، تنها گیلانیای نبود که در عصر تاسیس جمهوری شوراها، نزدِ اساتید روس درس نقاشی میخواند. «رضا فروزی»[۱] هم بود که بعدتر از رشت به مسکو رفته بود. او که هفت سال کوچکتر بود، برخلاف حبیبمحمدی که میل به رنگ روغن و حجم داشت، بیشتر با گواش نقش میساخت و چاپ سنگی را هم تجربه میکرد. هر دو اما با آنکه همسایه و همدوره و رفیق نبودند، یک مسیر را برای تحصیلات عالیه پی گرفتند؛آکادمی هنرهای زیبای مسکو (و عجب که هر دو سرنوشتی تقریباً یگانه یافتند؛ گمنامی و قدرنادیدن از زمانه!)
وقتی محمد در غربت به دنیا آمد، ایرانِ عصرِ مظفریِ مقروض به روسیه، در آستانهی تحول عظیمِ سیاسی بود. مشروطه داشت نضج میگرفت و گیلان هم آرامآرام آمادهی خیزش میشد. اما داستانِ روسیه چیزی دیگر بود. از بختِ بدِ حاجی رضا، نیکلای دوم (امپراتور روس) در جنوب مَنچوری و آبهای ژاپن، کره و دریای زرد، درگیرِ جنگی مهیب با امپراتوری ژاپن شد. نبردی یک ساله که به شکست سنگین روسها انجامید و بعد انعقاد پیمان صلحی که برای تزار اسباب خفّت شد و زمینهساز اولین انقلاب روسیه (در سال ۱۹۰۵م/ ۱۲۸۴خورشیدی). گویی در این زمان حاجی رضا تصمیم به بازگشت به موطن داشت. روایتی غیرمستند هم است که بعدتر (در عهد خیزش جنگل) کوششهایی هم کرد. اما نشد و ظهور رضاخان که گرایش به غرب داشت، ابتدا در قامت سردار سپه و بعد موسس سلطنت پهلوی (در ۱۳۰۴خورشیدی) کار را برای بازگشت دائم سخت میکرد.
حبیبمحمدی دیپلم نقاشیاش را که از آکادمی حاجیطرخان گرفت، بلافاصله عازم پایتخت شوراها شد، در آزمون ورودی آکادمی هنرهای زیبای مسکو به قصد تحصیل در رشتهی مجسمهسازی شرکت کرد و پذیرفته شد. آنجا بود که از محضر «گوتوف» (مجسمهساز شهیر و عضو آکادمی هنر روسیه) بسیار آموخت.
پس خردسالی تا جوانی سیدمحمد، در سرزمین تزارها، همه در هوای انقلاب گذشت (از انقلاب اول روسیه، ۱۹۰۵م- تا انقلاب اکتبر، ۱۹۱۷م/ ۱۲۹۶خورشیدی)
محمد، تحصیلات ابتدایی را در یکی از مدارس حاجیطرخان گذراند. از همان روزها هم بود که شیفتهی طرح و نقش و رنگ شد. آنوقت «ورت کرت» (هنرمندِ ژرمن) در حاجیطرخان مقیم بود و درس نقاشی میداد. محمدِ نوجوان هم به خواست خودش، و حمایتِ پدر، هنرجوی مکتب او شد. قلمش که پختهتر شد و شیداییاش به نقاشی بیشتر، برای شاگردی و فراگیری کیفیتر هنر
هم بود که بعدتر از رشت به مسکو رفته بود. او که هفت سال کوچکتر بود، برخلاف حبیبمحمدی که میل به رنگ روغن و حجم داشت، بیشتر با گواش نقش میساخت و چاپ سنگی را هم تجربه می-کرد. هر دو اما با آنکه همسایه و همدوره و رفیق نبودند، یک مسیر را برای تحصیلات عالیه پی گرفتند؛آکادمی هنرهای زیبای مسکو (و عجب که هر دو سرنوشتی
حبیبمحمدی دیپلم نقاشیاش را که از آکادمی حاجیطرخان گرفت، بلافاصله عازم پایتخت شوراها شد، در آزمون ورودی آکادمی هنرهای زیبای مسکو به قصد تحصیل در رشتهی مجسمهسازی شرکت کرد و پذیرفته شد. آنجا بود که از محضر «گوتوف» (مجسمهساز شهیر و عضو آکادمی هنر روسیه) بسیار آموخت. پس از فراغت از تحصیل هم به بادکوبه (باکو) رفت. دختری روس/ آذری را به همسری گرفت و همانجا ماند و به تدریس و تعلیم نقاشی مشغول شد. و حالا دیگر حرفهای نقاشی میکرد؛ بیشتر از هرچیز، از طبیعت.
روزگارِ تحصیل حبیبمحمدیِ جوان در مسکو، مصادف بود با ظهور جنبش هنرِ نو در روسیهی برآمده از انقلاب بولشویکی. نقاشان آوانگاردی همچون کازیمیر مالویچ با ایدهی سوپره ماتیسم (والاگرایی) و واسیلی کاندینسکی (با تجربهی نقاشیهای مدرن انتزاعی) فضای هنریِ نه فقط روسیه بلکه اروپا را متاثر از خود کرده بودند. حبیب محمدی اما تحت تاثیر نقاشان قرن گذشته بود. نوخواه بود و ایدههای تازه را میفهمید، اما مکتب روس را میپسندید که نوعی رئالیسم-امپرسیونیسم را تبلیغ میکرد. پیجوی کارِ نقاشان طبیعتخواه یا واقعگرایی چون شیشکین، سوریکف، آیوازوسکی، رِ پین و دیگران بود. شاید غریزه، ذهنش را به اتمسفری میکشاند که انعکاس تصویرِ جغرافیای خاستگاه نیاکانش بود: گیلانِ جان.
حبیببمحمدی، در این فضا و با نگاهِ رئالیست-امپرسیونیستی، تابلوهای بسیاری ساخت که بیشترش جلوهی واقعگرایانهای از احوالاتِ انسان یا طبیعت بود. این گذشت تا برآمدنِ استالین از پسِ جنگ قدرت با تروتسکی. مردِ مقتدرِ گُرجی، رهبر حزب کمونیست شد و تصفیهی بزرگ را آغاز کرد. خیلی زود کارِ سرکوب سیاسی به اختناق در فضاهای فرهنگی و تعزیر و تنبیه و تهدید و انزوایاندیشمندان و ادیبان و هنرمندان کشید. و این در سالِ ۱۹۳۷م/ ۱۳۱۶خورشیدی به اوج رسید.
با آنکه هنرِ حبیبمحمدی متضادِ هنر مطلوبِ جریان حاکم و مغایر ایدههای دستوریِ استالینیستی نبود اما برای او که آزاده بود و آزاد میاندیشید، تنفس در فضای سنگین شورویِ آنروز که حالا چندان خارجیها را بر نمیتابید، دیگر میسر نبود.
پس قیدِ همسرش را (که زندگی در ایران را دوست نمیداشت) زد و هرآنچه از نوجوانی و جوانیاندوخته بود (جز تابلوهایش) را رها کرد، و در سال ۱۹۳۸م (۱۳۱۷خورشیدی) وقتی ۳۳ سالهاش بود، همراه با برادرش (تقی) و دو خواهرش (لیلا و زینب) عزم مهاجرت به ایران/ گیلان کرد[۲]. کاری که همولایتیاش رضا فروزی هم با کمی تفاوتِ در تاریخ انجام داد.
در هنگامهی خروج از شوروی اما فاجعهای رخ داد و تقدیر بر روح او داغی زد که تا پایان عمر، تازه و کاری ماند (حتا دردناکتر از ناهمراهی همسرش) حاصلِ بیش از دو دهه کارِ خلاقهی نقاشانه ذیل حاکمیت سرخها، حدود ۳۶۰ تابلوی عمدتاً رنگ روغن بود که در مسیر ایران، توسط نیروهای مرزبانی ضبط شد؛ با این بهانه که تابلوها جزءِ میراث هنری ـ ملی شورویاند و خروجِ میراث هم طبق قوانین موضوعهی فرهنگیِ حزب کمونیست حتا توسط خالق آثار ممنوع است! با مصادرهی تابلوها، جهان در برابر چشمان حبیبمحمدی تیره شد. تو گویی روسها فرزندان نداشتهی نقاش را از او جدا کرده باشند. حالا دیگر گسست سختتر بود اما عزم بر هجرت بود. پس با دیدگانی خیس و دلی پرخون، از یادمانِ آنچه گذشته هم، گذشت، و در امید آینده، پا به سرزمین مادری گذاشت.
بر فروزی چه گذشت؟ پایِ گیلهمردِ نقاش، زودتر به زمینِ گیلان رسیده بود. او مستقیم از شوروی به زادگاهش رشت رفت. در خانهی پدری-حوالی کرفآبادِ کیاب- مقیم شد و کار نقاشی را پیشه کرد. رضای نقاش با طاعتی[۳] (مدیر کتابفروشی کاوه) رفاقتی داشت. پس تابلوهایش را در ویترین مغازه -در جوار کتابها- برای فروش به نمایش میگذاشت. گذشت و چندی بعد از اشغالِ گیلان توسط ارتش سرخ در شهریور ۱۳۲۰ به تهران مهاجرت کرد. همانجا هم ماند و تا آخر عمر به کارِ نقاشی و آموزش مشغول بود. گاهی هم مینوشت و ترجمه می-کرد.
داستان محمدِ نقاش اما جور دیگری رقم خورد.
در اهمیت بازگشت حبییبمحمدی به گیلان، معطوف به فضای غالب بر هنر نقاشیِ آنروزگارِ ایران، همین بس که درست آنگاهی که او با سرمایهای گرانسنگ از نوآموختههای هنرِ اروپا آمد، ضیاءپورِ[۴] 18ساله – که بعدها طومار سنتخواهان و کهنهپرستان هنر را پیچید و پدر نقاشی مدرن ایران لقب گرفت- تازه، نه در رویای رنگ و نقش، که برای آموختن درس موسیقی، انزلی را به قصد پایتخت ترک کرد. باری…
حبیب محمدیِ تَرکِ یار و دیار کرده، به ایران آمد اما، باز بد ِحادثه رهایش نکرد. چرا؟ چگونه؟
جریان چپ (از سوسیالست و کمونیست) در دورهی پهلوی اول، متاثر از فضای بستهی حاکم، همچون دیگر جریانات سیاسی، تحت فشار و زیر ضرب بود. سال ۱۳۱۶خورشیدی اما واقعهای در سپهر سیاسی ایران رخ داد که بر سرنوشت حبیبمحمدیِ مهاجر، مؤثر افتاد. گروه معروف به پنجاه و سه نفر (ارانی و دیگران) که گمان بود اعضای نخستینِ حزب کمونیست ایراناند، با اتهام دریافت پول از شوروی برای تبلیغ و برنامهریزی جهت اخلال در نظم سیاسیِ حاکم و تشویق به اعتصابات، از سوی دستگاه امنیت پهلوی، بازداشت شدند. از آن پس بود که سختگیریها در خصوص مسافرین و مهاجرینِ آمده از شوروی به ایران بیشتر شد. پس بنیان قرنطینهی سیاسی در مرزها گذاشته شد. برنامه هم اینگونه بود که به ویژه برای مهاجرین، فقط پس از گذرانِ ایام قرنطینه، و متعاقب آن احراز هویت و شناسایی کامل از سوی پلیس خفیه و ادارهی تامینات، مجوز عبور و اقامت صادر میشد.
حبیبمحمدی هم در هنگام ورود مشمول همین قانون شد. اما چون مهاجر بود و زادگاهش روسیه، حضورش شکبرانگیز بود و قرنطینه برای او طول کشید، و بعد هم بدل به بازداشتِ موقت شد!
گویی چند هفتهای به تعلیق گذشت. بعد، از حرفهاش پرسیدند و گفت که نقاش است. چند روز دیگر، او را با عنوان محمدِ حبیبمحمدیِ نقاش، خواستند. درجهداری آمد و به اتفاق چند نفر دیگر که بعدتر فهمید استادکاران ساختمان (بنا و نجار) اند، سوار بر اتومبیلشان کرد، و با همراهی محافظانی مسلح، به شهرستان رودسر فرستاد. مقصد، کارگاه بزرگی بود مختص ساخت و سازِ بناها و املاک دولتی. آنجا هرکدامشان را به دست یک سرکارگر سپردند. سرپرست نقاشها هم به سراغ او آمد. او را تا پای عمارتی نیمهکاره بُرد و یک سطل بزرگِ رنگ و یک قلممو به دستش داد و خواست که شروع کند. حبیبمحمدی که فارسی درست نمیدانست، به تُرکی و با اعتراض گفت که من نقاشم اما نه نقاش ساختمان! سرکارگر که زبانش را نمیفهمید، با تلخمزاجی دستش را گرفت و نزدِ محافظ کارگاه برد که افسر بدخلقی بود و با ترکی آشنا. قضیه را شرح داد. افسر برآشفت. گمان کرد نقشهایست برای شانه خالی کردن از کار. پس با فحاشی او را به دست ماموری سپرد و مامور هم او را در اتاقی حبس کرد. چند روزی به بلاتکلیفی گذشت تا اتومبیلی رسید و او را به بندرپهلوی بازگرداند. حالا دیگر شکِ امنیتیها به مردِ از شوروی آمده بیشتر بود. پس از نو بازداشت و دوباره بازجویی…
اینبار دیگر از بخت خوشِ حبیبمحمدی بود که بازپرساش عوض شد. حالا افسر جوان و خوش پوشِ تحصیلکردهای مامورِ استنطاق از او بود. با تاثر و ناامیدی، ماجرا را دوباره برایش شرح داد. از هنر نقاشی گفت و جایگاهش در جهان امروز. و گفت که مجسمهسازی را هم میداند، و هنرمند است و هنرمند جایش زندان نیست. افسرجوان حرفهایش را با تامل وتحمل شنید و گزارش مثبتی نوشت و برای مقام مافوقش فرستاد. فردای همان روز بود که مقام، احضارش کرد. گفت توی گزارش خوانده که مدعیست میتواند مجسمه بسازد! و ادامه داد که بلدیه قصد دارد مجسمهی یک شیر را در ورودی بلوارِ ساحلیِ نوبنیاد و زیبای بندرپهلوی نصب کند. و حالا این بهترین موقعیت است که او ادعای خودش را ثابت کند و از بند خلاص شود. چه از این بهتر؟ و حبیب محمدی پذیرفت. با مامور مسلح به بلوار بندرپهلوی (انزلی) رفت تا مکان مورد نظر برای نصب مجسمه را نشانش دهند. بعد از بررسی موقعیت مکانی، صورت ابزار مورد نیاز برای ساخت و نصب مجسمه را نوشت و تهیهاش را مطالبه کرد. فصلِ گرما بود و هوا دم کرده و شرجی. حبیبمحمدی برای آنکه زود به آزادی برسد، هر روز ساعتها زیر آفتاب، تحت نظر محافظ مسلح، در مقابل دیدگان کنجکاو و شگفتزدهی عابران کار می-کرد. از زمان تهیه و تحویل ابزار و ملزومات و طراحی اثر، تا ساخت و نصب مجسمه هم فقط یکی دو هفته طول کشید[۵].
از اوایل دههی بیست خورشیدی، به واقع حبیب محمدی تنها کسی بود که نقاشیِ امروز را با ملاحظهی مبانی آکادمیک به هنرجویان رشتی آموزش میداد. البته که ترویج و توسعهی هنرِ نو، در فضایی که سنتیکاران چیره بودند، آسان نبود.
با اتمام کار، کارشناسان و بازرسان بلدیهی بندر آمدند به نظارت. آنقدر کارش خوب بود که نه تنها رضایت کتبیشان را به دستگاه امنیت ابلاغ کردند، بلکه چند تومانی هم به عنوان حقالزحمه، دستخوش دادند. همان رضایتنامه هم اسباب رفع شبهه، استخلاص از بند و صدور مجوزِ ورود به شهر شد. حبیبمحمدی اما در انزلی نماند. شهر برایش تداعی زندان را میکرد. پس کمی بعد (۱۳۱۸ خورشیدی) به لنگرود رفت. اقامت در این شهر اما، نه فقط به خاطر تعلقات عاطفی به زادگاه پدری، بلکه بیشتر به پیشنهاد احدی از ملاکین منطقه (علی امینی لنگرودی) که با او رابطهی خویشاوندی هم داشت، با هدف بازپسگیری و سرپرستی املاک موروثی اتفاق داد. کاری که به سرانجام مطلوب نرسید و از آن پس به ناچار برای امرار معاش به کارِ نقاشی برای تابلوهای تبلیغاتی/تجاری روی آورد. کمی بعد از شهریور ۱۳۲۰ اما- با کشیده شدن جنگ بینالملل دوم به خاک ایران و حضور پررنگِ سرخها در گیلان و تبعید رضاشاه- شرایط را برای تعرفهی هنرِ آموخته در سرزمین شوراها، مناسب دید. پس برای گسترش فعالیتهای نقاشانهاش (چه در امر خلق اثر و چه در کار آموزش) بی پشتوانه به رشت رفت و همانجا آتلیهی نقاشی شخصی خودش را به سامان کرد؛ دکانی کوچک، در ضلع شرقی بازارچهی سبزهمیدان، در چند قدمی کوماندانی روسها (ساختمانی متعلق به شهرداری)که پس از تخلیهی ایران از قوای شوروی در حوالی سال ۱۳۲۵، محل شیر و خورشید سرخ شد.
فعالیتهای حبیب محمدی در رشت، به مرور به شکل بیسابقهای اسباب گرایش نوجوانان و جوانان به فراگیری فنون نقاشی شد. او در نقاشی، برای گیلانیها حرف تازهای داشت. هنر روس را خیلی خوب میشناخت. از تحولات نقاشی در اروپا مطلع بود و از نقاشانشان رامبراند و ون گوگ را بیشتر دوست میداشت. در ایران مخالفِ کمالالملکیها بود و عینیسازی را خوش نمیداشت، و بیشتر هنرِ درباریِ او را!
از اوایل دههی بیست خورشیدی، به واقع حبیب محمدی تنها کسی بود که نقاشیِ امروز را با ملاحظهی مبانی آکادمیک به هنرجویان رشتی آموزش میداد. البته که ترویج و توسعهی هنرِ نو، در فضایی که سنتیکاران چیره بودند، آسان نبود.
شمایل مدرنِ هنرمندانهی حبیب محمدی و هم شیوههای متفاوت تدریس، بعلاوهی توانمندی و تسلط منحصر به فرد او در فنِ نقاشی و هم شخصیت باوقار، متین و قابل احترامش،آرام آرام اسباب شهرت او شد تا جایی که دیگر در اواخر دهه، برایش سفارش کار از رجال گیلانی هم میرسید. حالا او به جز خلق آثار نقاشی و تابلوهای تبلیغی، هنرش را روی دیوار اماکن و منازل صاحبانِ منصب و مقام هم عرضه میکرد.
فعالیتهای حبیب محمدی در رشت، به مرور به شکل بیسابقهای اسباب گرایش نوجوانان و جوانان به فراگیری فنون نقاشی شد. او در نقاشی، برای گیلانیها حرف تازهای داشت. هنر روس را خیلی خوب میشناخت. از تحولات نقاشی در اروپا مطلع بود و از نقاشانشان رامبراند و ون گوگ را بیشتر دوست میداشت. در ایران مخالفِ کمالالملکیها بود و عینیسازی را خوش نمیداشت، و بیشتر هنرِ درباریِ او را!
حبیبمحمدی نقاش مردم بود. هنرمندی درجهی یک، با حساسیت فوقالعاده، و بیان شاعرانه، لطیف و عمیق نسبت به طبیعت. و همینها هم در جامعهای که میل به توده داشت، به ویژه برای طبقهی متوسطِ درسخوانده جذاب جلوه میکرد.
در این احوال، آتلیهی او نه فقط در رشت که در همهی گیلان یگانه بود. جایی برای آموزش و مرجع و محلی برای گردهمایی هنرمندان و هنردوستان. حالا دیگر، با تاسیس، ریشه گرفتن و شناخته شدن کارگاه شخصی نقاشیاش، جدای از تبلیغ هنرِ نو، زندگیاش را از این راهها اداره میکرد: با آموزش نقاشی مدرن (که کاری نوپا بود در رشت)، کمی فروش اثر، و تابلونویسی.
آنطور که پیشتر رفت او وقتی به ایران بازگشت، زبان فارسی و گیلکی را نمیدانست (نه درست سخن گفتن، و نه هیچ خواندن و نوشتن!) و البته اینگونه معلمی کردن اصلاً کارِ آسانی نبود.
آنها که عصرها تا تاریکی شب، از مقابل کارگاه جمع و جور نقاشیِ حوالی سبزهمیدان میگذشتد عموماً حبیبمحمدیِ ریزجثه را با رُخی سفید، کلاه بِرهای بَر سَر و عینکی ذرهبینی برچشم، ایستاده در پشت سه پایهی نقاشی، حین گفتگو با مردی میدیدند کُت و شلوارپوش، که بسیار مورد احترامِ صاحب دکان مینمود.
آقای کت و شلواری «رضا شاد[۶]» بود؛ دبیر وقتِ دبیرستانهای رشت. مردی فاضل، خوشرو، صاحب ذوق واندیشه، آزادیخواه و هنرشناس که خط بسیار خوشی هم داشت. شاگردان کارگاه حبیب محمدی و اهل هنری که امکان همنشینی و همکلامی او در دکان نقاشی سبزهمیدان برایشان میسر شد، گواهی میدهند که تا مدتها خط نستعلیقِ روی تابلوهای تبلیغاتی او را رضا شاد مینوشت. هم او آرام آرام، هم گفتگو به فارسی را به دوست مهاجرش آموخت و هم خواندن و نوشتن و حتا خوشنویسی را. حبیبمحمدی با آموختن زبان فارسی، به مطالعات روی ادبیات کهن ایران هم روی آورد. شاهنامهی فردوسی را بسیار دوست میداشت و از این رو تعداد زیادی پرتره از شاعر ملی ایران ساخت.
از همان ابتدای دههی ۲۰ (روزهای اشغال) اما درآمدِ آموزش و فروش اثر، کفاف زندگی را نمیداد. پس عمده کارِ حبیب محمدی برای گذران زندگی، نوشتن تابلوی تبلیغاتی برای مغازهها و موسسات تجاری رشت بود. رشتی که زیبا و زنده بود و حالا دیگر با گسترش کتابخانهها، تئاترها و گروههای موسیقی، از منظر جلوههای فرهنگی، احوال شهرهای اروپایی را داشت. در این شرایط سخت هم، هیچ از کیفیت معلمی او کم نشد. اساساً کشف استعداد و پرورش جمعی از طلایهداران گیلانیِ نقاشی مدرن ایران در همین روزگارِ آتلیهی حبیب محمدی اتفاق افتاد . «بهمن محصص»[۷] یکیش. و «آیدین آغداشلو»[۸] دیگری…
محصص، سیزده ساله بود که برای گذران تعطیلات تابستانی، پا به آتلیهی حبیب محمدی گذاشت. از سال ۱۳۲۲ برای تفنن، شاگردیاش را کرد اما همانجا پاگیر شد. مبانی نقاشی طبیعتگرایانه را از او آموخت. و جز این، سالها شنوندهی حواسجمعِ گفتگوهای پرمغزِ عصرانهی استادش و رضا شاد بود. در واقع بعدتر نه فقط هنرجو، که برای استاد، رفیقی تمام وقت شد و معاشر خانوادگی و همراهی برای منظرهسازیهای روزهای جمعه در باغ محتشم.
آغداشلو اما در نُه سالگی با هدایت پدر، پا به آتلیهی حبیب محمدی گذاشت (حوالی سال ۱۳۲۸خورشیدی) درست زمانی که ضیاءپورِ تازه از بوزار برگشته به تهران، با معرفی کوبیسم و برافراشتن پرچم خروس جنگی؛ علم مبارزه با کهنه پرستی را دست گرفته بود) و با آن که بسیار کوتاه از محضر استاد بهره برد اما تاثیری که باید و شاید را از هنر او پذیرفت(چون محجوبی[۹] و بعدتر حاجیزاده[۱۰] که فقط تماشای تابلوهای سحرانگیزِ حبیب محمدی از پشت ویترین دکانِ هنر، اندیشههای نقاشانهشان را جهت داد)
دقیقش معلوم نیست اما آقای نقاش، همین روزها- یا قبل، یا بعدتر!- با ربابه توانای مبرز، بانویی محترم از اهالی تبریز و حالا ساکن لنگرود ازدواج کرد.
اواخر دههی بیست، محصص که حکمِ فرزند نداشتهاش را داشت، در پی کشف جهانهای تازه در هنر، به تهران رفت. اول به قصد درک کوبیسم به ضیاءپور و خروسجنگیها پیوست و بعدتر(۱۳۳۳) به آکادمی هنر رُم. با هجرت شاگرد وفادار و دوستِ قدیمی، حبیبمحمدی تنها شد. محصص قبل از آن اما حقِ شاگردی را ادا کرد. در سال ۱۳۳۱ خورشیدی، مشوق و همراه استاد شد و منتخبی از آثار او را در قرائتخانهی عمومی و به روایتی سالن شهرداری رشت، به تماشای عموم گذاشت. این اولین نمایش رسمی/ انفرادی حبیب محمدی در ایران بود و با استقبال خوبی هم مواجه شد. تعدادی از تابلوهایش را فروخت و تعدادی را هم به مسؤولانِ وقتِ شهر رشت هدیه کرد.
اما حبیبمحمدی همچنان بر همان سیاق گذشته قلم میزد؛ غلیط با ضربههایی قوی. نقشهایی میساخت براساس رئالیسم سوسیالیسم استالینی یا در نهایت نوعی امپرسیونیسم متاثر از «مانه». در تابلوهایش با کمترین پیرایه و پیچیدگی، کوچهها، و خانههای مردمِ عادی رشت را تصویر میکرد، یا از محلههایی چون ساغریسازان و باغ محتشم طرح میزد که سرشار از زندگی بود.
دومین نمایش رسمیاش اما در بیست و هفتم اسفندماه ۱۳۳۵ تا سیزده فروردین ۱۳۳۶خورشیدی در ضلع شمال غربی ساختمان استانداری برپا شد. نمایشی گروهی (با همراهی گزیدهای از آثار شاگردانش؛ پریچهر امیرعطایی، مینوعظیمزاده، آذر هروی، شهناز نقیبی، و پریوش شاد)که آن هم مورد توجه کنشگران و علاقهمندان هنر قرار گرفت.
از میانهی دههی سی، هوای هنر ایران دگرگون بود. مبارزات نهضتگرانی چون ضیاءپور و خروس-جنگیها و جوجههاشان بلاخره داشت نتیجه میداد و دیگر طبیعتگرایی حرفِ روز هنر نبود. جوانترها تحت تاثیر جریانِ پرشورِ سنتستیز، نشانههای هنرِ نو را تا دوردستها میجستند. معدود گالریهای تازهبنیادِ تهران، مجمع نوخواهان بودند و دانشگاهها و هنرکدهها، عرصهی آموختنیها از هنر روزِ جهان. ضیاءپور پیشتر در تئوری جنجالیاش، لغو نظریههای مکاتب گذشته را خواسته بود و در سپهر نقاشی ایران عینیکشی و ناتورالیسم به حاشیه رانده میشد. صحبت از کوبیسم آبستره بود و بُعد چهارم و سورآلیسم و… دخول انتزاع از تخیل به بوم نقاشی. اما حبیبمحمدی همچنان بر همان سیاق گذشته قلم میزد؛ غلیط با ضربههایی قوی. نقشهایی میساخت براساس رئالیسم سوسیالیسم استالینی یا در نهایت نوعی امپرسیونیسم متاثر از «مانه». در تابلوهایش با کمترین پیرایه و پیچیدگی، کوچهها، و خانههای مردمِ عادی رشت را تصویر میکرد، یا از محلههایی چون ساغریسازان و باغ محتشم طرح میزد که سرشار از زندگی بود. تحت تاثیر رفیق شفیقش (رضا شاد) از تاریخ هم میکشید. نمونهاش قابی از ضربت خوردن امام اول شیعیان، یا تابلویی شکوهمند از نخستین تقابل صفویها با عثمانیها در جنگ چالدران.
زمان که میگذشت دکانِ کوچک حبیبمحمدی بیشتر شبیه نمایشگاه نقاشی میشد تا آموزشگاه و کارگاه. دیوارهایش پُر بود از تابلوهای رئالیستیِ رنگ روغن، بیشتر از طبیعت یا فضاهای شهری گیلان. پرتره هم میکشید، سفارشی! تابلوهایی بزرگ از روی عکسهای خیلی کوچک که تماشایشان برای عابرین اسباب شگفتی بود.
حالا کار برای نقاشان کم بود و بازارِ تابلوسازان کساد. او اما مشتریهای خودش را داشت. و همچنان کارگاهش مجمع اهل ادب و هنر بود (پاتوقی برای گپهای عصرانه با رضا شاد، احمد علی دوست، مهدی مرکزی، دکتر هادی فروزی، دکتر پرنیانپور، پرتوی، نیکو سمیعی، روشن نفس و… ) همین هم اسباب تنگ نظری رقبا بود. حسادتها از وقتی بیشتر شد که او کارش را توسعه داد. از اوایل دههی سی، کلاسی دیگر در مکانی دیگر (در کوچهی جنوب شرقی سبزهمیدان) برای هنرجوهای رشتی برپا کرد. برنامه هم اینطور بود: صبحها ویژهی خانمها و بعد از ظهرها برای آقایان. همین هم برای او داستان شد. با آنکه در کار تبلیغاتی/ تابلونویسی دستتنها بود، اما همصنفان، آنجا هم محبوبیت او را تاب نمیآوردند. او ساده و نجیب بود و اهل بازار بیملاحظه و گستاخ. پس عرصه را بر او تنگ کردند تا جایی که رشتِ زیبا دیگر برایش جای زندگی نشد. سال ۱۳۳۶خورشیدی (کمی بعد از نمایشگاهِ گروهی نقاشی) عزم مهاجرت به تهران کرد. زندگی در شلوغیِ پایتخت را دوست نمیداشت اما چاره چه بود؟ با همسرش رفت و در یکی از کوچههای خیابان لالهزار، دکان کوچکی را یافت و کارگاه محقرش را همانجا برپا کرد. پایتخت برایش غریبه بود و کسی هم او را نمیشناخت. شاگردی نبود و او هم تعلیم نقاشی را رهاکرد و برای تامین معاش، تمرکزش را گذاشت روی کار بر روی تابلوها و آفیشهای تبلیغانی. و نقاشی؟ خیلی کم. گاهی در روزهای تعطیل به اطراف تهران میرفت و همچون گذشته از طبیعت تابلو میساخت.
اواسط دههی چهل، اوضاع مالی سیدمحمد حبیبمحمدی به هم ریخته بود. معیشت تنگ بود و زمانه سختتر از همیشه میگذشت. شاگرد وفادارش (بهمن محصص) اما هنوز و همیشه پیجوی احوال استاد بود. پس دست به کار شد و از «فریده گوهری» که آن سالها با تلویزیونِ نوبنیادِ ملی در تعامل بود، خواست تا کاری برای او دست و پا کند. گوهری معرفت کرد، مُعرفش شد و بخت هم یار بود و کمی بعد، استاد نقاش که پا به ششمین دهه از زندگی گذاشته بود، در واحدِ دکور تلویزیون مشغول به کار شد. حالا دیگر مستمری بر قرار بود اما زمانه سر ناسازگاری داشت و حال و ایام خوش را برای آقای نقاش نمیخواست. کار دکور، یدی بود و چیزی نگذشت که کم آورد. خسته بود و درد داشت و کمکم علایم بیماری نمایان شد. تشخیص اطبا سرطان روده بود. همان هم او را از پا در آورد. در بیست و چهارم بهمن ماه ۱۳۵۰ خورشیدی (یعنی شصت و هفت سالگی) وقتی در خانهی محقری در خیابان وحیدیده تهران با همسرش[۱۱] عمر میفرسود، خرقه تهی کرد و تنش جدا از خاکی که به آن تعلق داشت و دور از هوایی که در آن نفس کشید و بالید، در بهشت زهرای تهران مدفون شد.
از او که فرزندی نداشت میراثی جز نقشهایی روی بوم نماند، و آن شیرسنگیِ تنهایِ منتظر، نشسته رو به بندرگاه. نام و نشان او، و کنش هنرمندانهاش هم، چون داستان زندگانی پر فراز و نشیبش، آنگونه که باید در کتاب تاریخ نقاشی معاصر ایران نوشته و خوانده نشد. و اگر نبود قدرشناسی و معرفت و پیجویی شاگرد و رفیقِ همیشهاش؛ بهمن محصص، بعید نبود معدود آثاری هم که از روزگار اقامتش در ایران باقی ماند، به سرنوشتی گرفتار نیاید که آن سیصد و شصت تابلوی مصادره شده در مرز شوروی، در مسیر مهاجرت.
عملِ محصص، معنای وفاداری بود. او که حالا میراثدار استاد بود، تا وقتی ایران بود، عصای دست نقاشِ از نفس افتاده شد، و کمی بعد از مرگش (در میانهی دهه۵۰) به یاری و واسطهی آیدین آغداشلو (که آن زمان هم نقاشی میکرد، هم استاد دانشگاه بود و هم برنامهساز تلویزیون) مجموعهای از آثار او را بهموزهی هنرهای معاصر تهران سپرد.
محصص کار دیگری هم کرد. حدوداً پنجاه تایی از آثار رنگ روغنِ حبیبمحمدی را از میان آثار باقی مانده دستچین کرد و به دفتر مخصوص فرح داد. آن موقع دفتر مخصوصِ ملکه برنامهای داشت برای ایجاد موزهای در رشت مختص نقاشان پیشرو و نوگرای گیلانی. ایدهای که حسین محجوبی (نقاش شهیر لاهیجانی) همزمان با افتتاح موزهی هنرهای معاصر تهران در سال ۵۷ سخت پیجوی عملی شدنش بود، که با وقوع انقلاب، به فراموشی سپرده شد (نه فقط موزه، که تاریخ پرثمرِ نقاشان صف شکن گیلانی هم…)
این گذشت تا عصر اصلاحات. امید بود که در دلِ جامعه جوانه میزد. شوری در میان اهل هنر درگرفت و زمزمههای تحول در فضای فرهنگی کشور شنیده میشد. مردادماه ۱۳۷۶، محصص به ایران آمد. با کوشش و پیگیریِ عنایت سمیعی[۱۲](که با او نسبت خویشاوندی هم داشت)، زمینهسازیِ مجلهی گیلهوا و شخص پوراحمدجکتاجی[۱۳]، و هم تلاشِ بیوقفهی فرامرز طالبی[۱۴] (نویسنده و پژوهشگر گیلانی)
پنجاه و هفت تابلو از آثار نقاشیِ حبیبمحمدی که محصص از سالها پیش امانتدارشان بود، بعلاوهی سه اثر از خود محصص، پس از صورتبرداری، با شروطی، به موزهی رشت اهدا شد (گویی این افزون بر مجموعهای از آثار نقاش بود که از پیش در انبار موزه نگهداری میشد) سازمان میراث فرهنگی گیلان هم در رسانهها مدعی شد در اولین فرصت، نمایشگاهی از این آثار در عمارت کلاه فرنگی واقع در باغ محتشم برپا خواهد کرد. اتفاقی که هرگز نیفتاد و پنج سال بعد به کوشش سیاوش یحیازاده در آئین گشایش گالری پویا محقق شد. یحیازاده توانست در سوم مرداد ۱۳۸۱، با سماجت و پیگیری مستمر، سیزده تابلوی رنگی و بیست و یک تابلوی سیاه و سفید از آثار نقاشی حبیب محمدی، به همراه پنج اثر از بهمن محصص را از انبار موزهی رشت بیرون بکشد و روی دیوار گالری پویا به نمایش عموم بگذارد. پس از آن مجموعهی آثار حبیب محمدی دوباره به انبار موزه بازگشت و سالها به شکلِ تاسفآوری بایگانی شد. هوای شرجیِ گیلان و بیمبالاتی متولیان در امر حفاظت از این میراث گرانسنگ فرهنگی، آسیبی جدی به مجموعهی آثار وارد کرد و تا حدود دو دهه بعد همین رویه ادامه داشت. افسوس و خشم اهل هنر وقتی بیشتر شد که خبر آمد تعدادی از آثار حبیبمحمدی در نهایت بیمسؤولیتیِ مدیران وقت، در جریان انبارگردانی سال ۱۳۸۶ به موزهی هنرهای تزئینی تهران منتقل شد و جزء اموال آن مرکز سند خورد!
اردبیبهشت ۱۴۰۰ اما اتفاق خجستهای رخ داد. خبر رسید شصت تابلوی نقاشی از آثار حبیبمحمدی و شاگردش (بهمن محصص) که چند دهه در انبارِ موزهی رشت خاک میخورد، مرمت خواهند شد. شد و کمتر از یک سال بعد، آثار ترمیم شده از بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۰ در محل موزه به نمایش درآمد. ماجرا اما به همین جا ختم نشد. تندروها -که همیشه بیهنراند یا هنرِ روز نمیفهمند!- به نمایش آثار استاد و شاگرد معترض شدند و کار تا مرحلهی تعطیلی نمایشگاه پیش رفت. هنرمندان و هنردوستان گیلانی در دفاع از کیان هنر، بیانیه دادند. و نتیجه؟ نمایشگاه تا آخرین روز مقرر در اواخر فروردین ۱۴۰۱ برپا بود اما آئین اختتامیه و سخنرانیها پیرامون اهمیت جایگاه حبیبمحمدی در نقاشی معاصر ایران، تحت فشار همان جریان متعصب، لغو شد. و دیگر؟ نمایش آثار در لاهیجان هم، و هم پروژهی تاسیس موزهی هنرهای معاصر گیلان در خانهی خریداری شده از خاندان محصص که قرار بود آثار حبیبمحمدی و دیگر هنرمندان نامدارِ معاصر گیلان در آن نگهداری شود!
بله! بر داستان زندگی سیدمحمد حبیبمحمدی همان رفت که بر تاریخ یکصدسالهی نقاشی معاصر گیلان؛ ناشناخته و پنهان در غبار زمان، قدرنادیده و ناشنیده در هیاهوی کرکنندهی نااهلان و نورسیدهها و بیهنران! / تمام…
***
منابعی که برای نگارش این یادداشت ازآنها بهره گرفته شد:
– نگاهی به زندگی عباس پورملک آرا/ م. نقرهکار/ گیله وا/ ش۱۴/۱۳۷۱ خورشیدی
-کتاب گیلان/ ابراهیم اصلاح عربانی-جلیل ضیاءپور/ جلد سوم/ ۱۳۷۴ خورشیدی
-شعر با قلمو؛ گفتگو با حسین محجوبی/ گیلهوا/ ش ۳۵/ ۱۳۷۵ خورشیدی
– در بوم خاطره/ احمد علیدوست/ گیله وا/ ش۳۷/ ۱۳۷۵ خورشیدی
-گفتگو با محصص/ عنایت سمیعی/ گیله وا/ ش ۴۴/ ۱۳۷۶ خورشیدی
-سخنرانی آیدین آغداشلو/ رشت/ آذر۱۳۷۹ خورشیدی
-خطی بر دیوار/ احمد علیدوست/ نشر گیلکان/ ۱۳۷۹ خورشیدی
-هنرمندان معاصر ایران/ قاسم حاجیزاده / تندیس/ ش ۹۲/ ۱۳۸۵ خورشیدی
-گفتکو با حسین محجوبی/ تندیس/ ش ۱۲۶/ ۱۳۸۷ خورشیدی
-پیشگامان فرهنگ گیلان/ ابراهیم مروجی/ نشر فرهنگ ایلیا/ ۱۳۸۷خورشیدی
– یاد نقاش فراموش شده/ سیدامیر سقراطی/ تندیس/ ش۲۳/ ۱۳۸۸ خورشیدی
-زندگی و زمانهی حبیب محمدی/ علی امیری/ گیله وا/ ش ۱۲۵/ ۱۳۹۲ خورشیدی
-از پیدا و پنهان/گفتگوی بلند با آیدین آغداشلو/ نشر آبان/ ۱۳۹۴ خورشیدی
– نقاشیهایی که پس از چند دهه مرمت میشوند/ شبستان/ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ خورشیدی
عکسهای پیوست برگرفته از: صفحهی محمد حبیبمحمدی در اینستاگرام، به نشانیِ habibmohamadi.mohamad
[۱]. رضا فروزی (۱۲۹۰خورشیدی، رشت ـ۱۳۴۶) نقاش.
[۲]. گفتهاند برادر دیگرش در شوروی ماند و به ایران نیامد.
[۳]. غلامرضا طاعتی (زادهی ۱۲۸۸، رشت- درگذشتهی ۱۳۵۵، رشت) طاعتی در انجمن اخوت با عبدالرحیم خلخالی آشنا شد و به همکاری با او در ادارهی کتابفروشی کاوه پرداخت. با درگذشت خلخالی کتابفروشی به او واگذار شد و نام کتابفروشی نیز به طاعتی تغییر یافت.
[۴]. جلیل ضیاءپور(زادهی ۱۲۹۹، بندرانزلی- درگذشتهی ۱۳۷۸، تهران) نقاش، پژوهشگر، استاد دانشگاه، و موسس انجکن خروسجنگی. از او به عنوانِ پدر نقاشی مدرن و آغازگر نقد هنری در ایران یاد میشود.
[۵]. مجسمهی شیرسنگیای که حبیبمحمدی ساخت هنوز در ورودی بلوار ساحلی انزلی پابرجاست.
[۶]. رضا شاد قزوینی (زادهی ۱۲۷۶خروشیدی، قزوین- درگذشتهی ۱۳۴۵، رشت) آموزگارِ مدارس ابتدایی رشت، فومن، لنگرود و انزلی، بعدها دبیر ادبیات فارسی و عربی دبیرستانهای رشت. او مدتی رئیس هیئت شطرنج استان گیلان بود. همچنین در سالهای پایانی خدمت، مدیریت کتابخانهی دانشسرای مقدماتی رشت را برعهده داشت.
[۷]. (زادهی ۱۳۰۹، رشت- درگذشتهی ۱۳۸۹، رم) نقاش، مجسمهساز و مترجم.
[۸]. (زادهی ۱۳۱۹، خورشیدی، رشت) نقاش، گرافیست، نویسنده و منتقد.
[۹]. حسین محجوبی (زادهی ۱۳۰۹خورشیدی، لاهیجان) نقاش.
[۱۰]. قاسم حاجیزاده (زادهی ۱۳۲۶ خورشیدی، لاهیجان) نقاش.
[۱۱]. بانو مبرز، پس از مرگ حبیبمحمدی، زندگی را به تنهایی گذارند و در شانزدهم اسفند ۱۳۸۶ خورشیدی از دنیا رفت.
[۱۲]. عنایتالله نجدِ سمیعی )زادهی ۱۳۲۱خورشید، رشت) معلم، شاعرو منتقد ادبی.
[۱۳]. محمدتقی پوراحمد جکتاجی (زادهی ۱۳۲۶، رشت) روزنامهنگارو موسس و مدیر مجله گیلهوا، پژوهشگر، شاعر و نوبسنده.
[۱۴]. (زادهی ۱۳۲۹، تهران) نویسند و پژوهشگر.
مطلب خواندنی و جالبی بود.
سیر و تدوین خوبی داشت. البته تقریباً هیچ نکتۀ جدیدی افزون بر مطالب قبلی که درباره ایشان نوشته شده، نداشت.
بعضی از اطلاعات هم اشتباه بود.
کاش مطالب سایت را پیش از نشر به یک ویراستار بسپارید که ویرایش کند. علامتهای نگارشی بیمورد و حتا اشتباه و جملهبندیهای اشتباه، از خطاهای عمدۀ نوشتههاست. گاه نوشتهها بار معنایی بدی دارند، مثلاً: «قید همسرش را زد!»
ممنون از شما