ویریز مشتی، ویریز مشتی، امی قرار تره یاد شو!

35

حاج اسماعیل، در مسیر بدرقه‌ات بودم که تلفن زنگ خورد. از من خواسته‌اند تا در نهایتا هزار کلمه برایت بنویسم. اما مگر می‌شود بیست‌وپنج سال آشنایی و رفاقت را نه در هزار،‌ که در هزاران کلمه هم جا داد؟

 

به اولین روزهای آشنایی‌مان فکر می‌کنم. یادت هست؟ همان‌زمان ها که جماعت کج‌اندیش به جنگ ماهیِ صفت یورش آوردند و او هراسناک به فرمانداری رشت پناه آورد که برنامه را کنسل کند، اما تو ایستادی تا مردم این شهر، حتی برای دقایقی، فرصت خندیدن داشته باشند؟

 

انتخابات آن سال‌های دور را یادت هست؟ همان‌جا که چند بار تصویربرداری یک متن نوشته‌شده را خراب کردی و سرآخر فریاد زدی: “من نتنم از نوشته رو بخوانم. من باید خودم ببم.”

تصویرها یکی‌یکی از جلوی چشمم می‌گذرند. دوست دارم از این حجم اندوه فرار کنم. ضبط ماشین را روشن می‌کنم.

گروه پالت می‌خواند:

“با من خیال کن که به گیلان خانه‌ات

سبز و کبود و سرخ جنگل دمیده است

در کوچه‌های سرد و پریشان این دیار

دستی به دست یار امشب رسیده است…”

بغض امانم نمی دهد!

نه، نمی‌شود فرار کرد.

 

حاج اسماعیل شاید زندگی‌مان تصادفی باشد، اما مرگمان قطعی است. یادم می‌آید که در روزهای سخت بیمارستان، بعد از آن شب تلخ، گفتی که خواسته‌ای به من زنگ بزنند، اما چون نیمه‌شب بوده، امتناع کرده‌اند.

با همان لحن همیشگی‌ات گفتی: “من تره قبول درم بهراد. تو باید بایی.”

 

و من، شرمنده‌ی این اعتماد، تسلیمِ این جبرِ ناگزیر، فقط سعی کردم که تقدیر را انکار کنم. قرار گذاشتیم که برویم کافه. بنشینیم و حرف بزنیم. مثل همیشه. و تو سنگِ صبورِ فریادهای من باشی.

 

حاج اسماعیل، آخرین ملاقاتمان در بیمارستان را خوب به یاد دارم. درست قبل از اینکه برای همیشه ما را از شنیدن صدایت محروم کنی.

سعی می‌کردی برخیزی، دستت را تکان می‌دادی، نگاهم می‌کردی. گفتی که درد دارد می‌کُشدم.اما فریاد نمیزنم که اطرافیانم نفهمند.این را که تو خوب بلد بودی!

 

می‌دانم که این درد فقط از یک بیماری لعنتی نبود. دردِ سال‌ها فشار و خون‌دل خوردن بود، و خودت خوب می‌دانی که از چه می‌گویم.

 

حاج اسماعیل، مرگ آدم زمانی می‌رسد که آخرین نفری که او را می‌شناخته، از یادش ببرد. تو حالا حالاها در حافظه‌ی این شهر زنده‌ای.

می‌دانم که دوباره برمی‌گردی و این شهر را در آغوش می‌گیری. در آواز پرندگان، در سبزی درختان، در خنکای نسیمی که می‌وزد، و در بهاری که یک روز خواهد آمد.

 

بدرود، رفیقِ مشتیِ من…

«ای اسماعیل

بلند نشو از رختخوابت،

اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!

مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!

زنده باشی تو که این راز را می‌دانستی!*»

 

*رضا براهنی

نظرات بسته شده است.