زلزله ۳۱ خرداد ۱۳۶۹ که کانون آن در نزدیکی شهر منجیل شهرستان رودبار یکی از تلخ ترین سوانح طبیعی کشور است که ۳ استان گیلان، زنجان و قزوین را دچار خسارتهای جبران ناپذیر انسانی کرد. میزان زیادی از زیان های مالی نیز به وجود آمد که در طی سالها رفع شد. بیشتر روایتها از زمین لرزه به گزارشهای رسمی معطوف است اما مردم این مناطق سخنان ناگفته زیادی دارند. مرور این خاطرات میتواند سبب پیشگیری از موارد مشابه و درسهایی برای مدیریت بحران تلقی شود. مطالعه این خاطره ها برای افراد بیمار توصیه نمیشود.
روایت نگارنده
روایت زلزله از شامگاه ۳۰ خرداد اتوبوس ایران پیما از لیسار تالش به مقصد تهران در حال حرکت کرد. من در هنگام زلزله ۶ ساله بودم و با تکانهای شدید اتوبوس، جیغ و زمزمه سرنشینان از خواب برخواستم. مشاهده مردان نیمه برهنه، هراسان و فانوس به دست کنار جاده نخستین خاطرات آن شب تلخ بود. مادرم با مشاهده ترس من چادرش را روی سرم کشید تا اتفاقات بیرون اتوبوس را نبینم. او قصه فیلم کارتونی گل خندان که قبل از انقلاب در سینما دیده بود را برایم تعریف کرد و من خوابیدم.
بعدها پدرم گفت: نزدیک لوشان بودیم و راننده در حال سبقت از یک کامیون تانکردار و بود که زمین لرزه رخ داد. سنگ های زیادی از روی کوه روی کامیون ریخت و ناخواسته سپر بلای اتوبوس و سرنشینان آن شد. جاده پر از سنگ های ریز و درشت بود و راننده سعی میکرد با کندی و چرخاندن فرمان به راه خود ادامه بدهد. البته تعدادی قلوه سنگ به ماشین میخورد و صدمات جزئی به بدنه وارد کرد. ترددی در کار نبود و جاده از هر دو سمت بسته شده بود. اتوبوسی که قرار بود صبح به تهران برسد حوالی ظهر به مقصد رسید.
چند روزی از انتشار خبر زلزله میگذشت و در مراسم دختر عموی پدرم بودیم. مردی از جوانهایی که میرقصیدند درخواست کرد تا به احترام قربانیان زلزله کمتر شادی کنند و آنها هم پذیرفتند.
روز بعد از عروسی به خانه دایی رفتیم که از کارکنان فرودگاه مهرآباد بود. وی و همکارانش پس از رخداد زلزله به مدت ۱۴ روز اجازه ترک محل کارش را نداشتند و تنها چند بار با تلفن تماس گرفته بود. همسرش میگفت: تکان زلزله را احساس کرده و ابتدا شایعه حمله هوایی عراق و شروع دوباره جنگ منتشر شده بود.
یک سال پس از زلزله فرصتی دوباره پیش آمد تا مفهوم این بلای طبیعی را به چشم ببینم. این بار اتوبوس در طول روز از تهران به سوی رشت در حرکت بود و در روستاهای کوهین قزوین و شهرهای لوشان، منجیل و رودبار گیلان آثار تخریب به خوبی نمایان بود. میزان تخریب در منجیل به حدی زیاد بود که تمام شهر به تلی از آوار تبدیل شده بود. تعدادی دستفروش کالاهای مختصری را روی گاری چرخدار به مسافران کنار خیابان میفروختند.
داغ همان روزها هنوز تازه است و زمین لرزه به مبدا تاریخ غیر رسمی مردم تبدیل شده است. همه چیز را با پیش و پس از زلزله سال ۱۳۶۹ بیان میکنند.
مراسم یادبود زلزله همواره با حضور مردم بر سر مزار جان باختگان و ساعتی پس از طلوع آفتاب آغاز میشود و تا ظهر ادامه دارد. اهالی منجیل هر کسی که طی این ساعتها در خانه و مغازه بماند را مورد سرزنش قرار میدهند. صبح همین روز مراسمی نیز برای یادبود قربانیان در مسجدها برگزار میشود.
روایتی از زلزله در هروزیل و منجیل
محمود یکی از شاهدان زلزله خرداد است که در آن زمان نوجوانی ۱۴ ساله بود. وی درباره چگونگی ماجرا میگوید: خانواده ما در خانههای سازمانی کارکنان دولت در هرزویل و نزدیکی پادگان آموزشی نیروی دریایی منجیل ساکن بود. بخاطر خستگی کوه پیمایی ۲ روزه خوابیدم و از تماشای مسابقه فینال جام جهانی ۱۹۹۰ بین برزیل و اسکاتلند منصرف شدم. تکانهای شدید و صدای خش خش چوبهای سقف شیروانی خانه باعث بیداری من شد و به عنوان آخرین نفر از در بیرون دویدم. دیوار واحد ویلایی فرو ریخت و سقف خانه به زمین چسبیده بود. من، پدر و مادرم که شیشه غوزک پایش را به شدت بریده بود تنها افراد نجات یافته خانواده بودیم. صدای ناله ۴ نفر از برادرانم که در زیر آوار بودند به گوش میرسید.
هیچ کس به دیگری کمک نمیکرد و همه در تلاش بودند تا اعضای خانواده خود را از زیر آوار بیرون بکشند. تنها یک فرد اهل منجیل که دست و پای ناتوانی داشت با چراغ قوه در تاریکی شب به ما کمک کرد. هیچ ابزاری برای شکافتن آوار و خاک نبود و همراه با پدرم با دست خاکها، تیرهای چوبی، سنگهای خرد شده دیوار را کنار میزدیم تا جایی که پوست دستهایمان کنده شده بود.
محمود آهی کشید و در ادامه گفت: سه نفر از برادرانم زنده بودند اما از برادر کوچکترم خبری نبود. او زیر ۴۵ سانتی متر خاک گیر کرده بود و تیر چوبی سقف روی گردن و گلوی او قرار داشت. بالاخره پس از تلاش فراوان او را هم بیرون کشیدیم اما نفس نمیکشید. پدرم از نجات آخرین فرزندش ناامید نشد و با پیکر بیجان او به سوی پادگان نیروی دریایی دوید. همین پادگان نیز تلفات زیادی متحمل شده بود اما بیشترین کمکهای پزشکی، امدادی؛ اسکان و غذا را پیش از رسیدن تیم های امدادی به مردم منجیل و هرزویل ارایه کرد.
روستای هرزویل بخاطر رانش کوه کاملا زیر خاک دفن شد اما شهرک سازمانی نیمه ویران بود.
پس از ۴ روز مادر و برادرم که هر ۲ مجروح بودند با همراهی پدر توسط بالگرد ابتدا به قزوین و سپس تهران اعزام شدند.
هرزویل در ۳ کیلومتری منجیل قرار دارد و ما گاهی به داخل شهری ویرانه میرفتیم. تعدادی از ساکنان منجیل پس از گذشت ۶ روز از زیر آوار زنده بیرون کشیده شدند و همه به فکر نجات بازماندگان بودند. سگهای نجات (زنده یاب) تیم های امدادرسان خارجی در یافتن افراد زنده بسیار موثر بودند. عملیات تخلیه اجساد دیرتر شروع شد و ۳ تا ۴ هفته بوی اجساد از زیر انبوهی از آوار به مشام میرسید.
رستم آباد آن روزها یک روستا بود و استان بوشهر مسئولیت امداد و توزیع اقلام مورد نیاز را بر عهده داشت. توزیع چادر، غذا، بهداشت و بسیاری از موارد یک بی برنامگی تمام عیار را به نمایش میگذاشت. مردم پس از اینکه از شوک این مصیبت خلاص شدند تمام سعی خود را کردند تا اوضاع کمی بهتر شود.
خاکسپاری اجساد بدون غسل و کفن با همان لباسی که بر تنشان بود انجام میشد. جسد را لای پتو و ملحفه میپیچیدند و در قبرهای دسته جمعی قرار میدادند. قبرها به صورت خانوادگی بدون نظم و پلاکگذاری بود و تنها اسامی افراد با ماژیک و گچ روی بلوکهای سیمانی نوشته می شد که پس از بارندگی محو شده بود. وضعیت به گونهای بود که نمیشد قبرها را تشخیص داد و عدهای مجبور به نبش قبرها شدند.
افراد غریبه برای دزدی به منجیل آمده بودند تا جایی که دست یکی از زنان فوت شده را به خاطر چند النگو بریده بودند.
به گفتهی وی، من و برادرانم همچنان در شهرک هرزویل بودیم تا اینکه همراه با خاله و شوهرخالهام به روستای پدری در نزدیکی رستم آباد رفتیم. پس از این بود که متوجه شدم حدود ۴۰ نفر از خویشاوندان نسبی و سببی ما شامل؛ مادربزرگ، عمه، خاله، دختر خاله، دختر عمه، شوهر عمه، شوهر خاله، داماد عمه و بسیاری دیگر جان خود را از دست دادهاند.
بوشهری ها به داد رستم آبادی ها رسیدند
وی درباره نحوه امدادرسانی منطقه میگوید: رستم آباد آن روزها یک روستا بود و استان بوشهر مسوولیت امداد و توزیع اقلام مورد نیاز را بر عهده داشت.
توزیع چادر، غذا، بهداشت و بسیاری از موارد یک بی برنامگی تمام عیار را به نمایش میگذاشت. مردم پس از اینکه از شوک این مصیبت خلاص شدند تمام سعی خود را کردند تا اوضاع کمی بهتر شود.
رستمآباد محل توزیع کمکهای امدادی بود و هر کس به جاده نزدیکتر بود کمک بیشتری دریافت میکرد. همین موضوع در کنار بسته بودن راههای روستایی در زمان زلزله باعث شد تا مردم به کنار جاده رشت به قزوین مهاجرت کنند. رستم آباد یکباره به شهر تبدیل شد.
همه مردم منطقه ابتدا در چادر بودند و این وضعیت تا پاییز همان سال ادامه داشت. زمستان سرد شهرستان رودبار رسید و خانه کوچکی ساختیم تا باد پر شدت منطقه ما را آزار ندهد. گروهی از زلزله زدگان بخاطرشرایط بد اسکان در زیر چادر و نبود گرمایش مناسب در منجیل و لوشان دست به اعتراض زدند و جاده رشت به قزوین را مسدود کردند. همین زمان بود که یک دستگاه کانکس به ما دادند که بسیار بهتر از چادر بود اما گرم کردن آن در زمستان همین سال و خنک کردن آن با یک چراغ گردسوز (علاالدین) کار بسیار دشواری بود.
مهاجرت مردم با گذشت ۲ ماه از زمین لرزه و اوضاع نابسامان شروع شده بود. کارخانه کفش و چرم گنجه، روغن کشی، مغازه ها و هر مکان دیگری برای اشتغال تخریب شده بود و جز درخت و زمین چیزی برایشان باقی نمانده بود. هر کس که اقوامی در جایی داشت ترجیح میداد خود و خانوادهاش را از این وضعیت نجات بدهد. اکثر این جمعیت به رشت، زنجان، قزوین، کرج و تهران مهاجرت کردند.
چنانچه دولت برای اشتغال پس از این حادثه قدمی برمیداشت مردم در شهر خود میماندند. گروهی از افراد که رفته بودند برای ارزیابی شرایط بازگشتند و وقتی اتفاق مثبتی مشاهده نکردند برای همیشه وطنشان را ترک کردند.
موضوع فقط کار نبود و تلفات بالای زلزله نیز موثر بود. کسانی که بسیاری از اعضای خانواده و خویشاوندانشان را از دست داده بودند هیچ امیدی برای بقاء داشتند.
رستمآباد محل توزیع کمکهای امدادی بود و هر کس به جاده نزدیکتر بود کمک بیشتری دریافت میکرد. همین موضوع در کنار بسته بودن راههای روستایی در زمان زلزله باعث شد تا مردم به کنار جاده رشت به قزوین مهاجرت کنند. رستم آباد یکباره به شهر تبدیل شد در حالیکه هیچ نقشهای برای شبکه برق، آب شرب، خیابان سازی، فاضلاب و سایر موارد موجود نبود. بخاطر خاطرات تلخ آن شب هرزویل دوست نداشتیم به نوساز منجیل برگردیم و تا ۸ سال در رستمآباد ساکن شدیم.
میزان ابراز همدردی مردم بسیاری از نقاط کشور با مصیبت دیدگان تحسین برانگیز بود. مردم نقاط مختلف گیلان، زنجان و قزوین تا ۶ سال پس از زلزله برای برگزاری یادبود قربانیان به رودبار میآمدند. دستههای عزاداری همانند ماه محرم برپا میشد و مقادیر زیادی میوه و گل پخش میشد. مقامات دولتی از سال هفتم این مراسم را به یک گردهمایی در مساجد محدود کردند.
مادر محمود درباره نوع دوستی هموطنان تعریف میکرد: زن جوان اردبیلی یک سال پس از زلزله در ایستگاه رشت به منجیل ابتدا میخواست النگوی خود را به عنوان کمک در اختیارم بگذارد. سعی کردم او را منصرف کنم ولی دست بردار نبود. وقتی حریف النگوی کلفت خود نشد انگشترش را با خواهش به من هدیه داد.
مصیبت این واقعه دردناک بسیار سنگین است و در ۳ استان کشور(گیلان، طارم زنجان، طارم سفلی و کوهین قزوین) قربانی گرفت. نامگذاری یک روز به عنوان یادبود قربانیان زلزله کمترین اقدام برای تسکین درد مشترک مردم بود.
قبرهای دسته جمعی
ناصر یکی از اهالی منجیل است. وی دربارهی آن شب میگوید: هنگام زلزله در خیابان سراشیب شهید بهشتی منجیل ساکن بودیم. فوتبال جان من و بسیاری از اعضای خانواده ام را نجات داد و زود بیرون رفتیم. پدر و خواهر کوچکترم در همان لحظات اولیه قربانی زلزله شدند. اقوام ما نزدیک یکدیگر بودند و توانستیم تعداد زیادی از افرادی که زنده بودند را از زیر آوار را بیرون بکشیم. مادر و خواهرم زنده از زیر آوار بیرون آمدند اما بسیاری دیگر جان باختند که واقعا تلخ بود. پدر، خواهر کوچک، پدر بزرگ و عمه را در یک قبر به صورت دسته جمعی دفن کردیم.
زندگی در چادر در مقابل باد شدید و زمستان سرد کار سادهای نیست. چادرها از جا کنده میشد و تمام کناره چادر را سنگ چین کرده بودیم ولی باز هم باد نفوذ میکرد. پس از اعتراض مردم کانکسها مستقر شدند و شهر به چندین اردوگاه تقسیم شد. بازسازی ۴ سال طول کشید اما شهر بدون مردمش دیگر منجیل سابق نبود.
حوالی ظهر اول تیر پسر خاله بزرگم با خودرو وانت پیکان از طارم سفلی(قزوین) آمد. مصدومین را سوار کردیم تا از مسیر جاده های خاکی طارم سفلی (آن سوی دریاچه سد منجیل) به قزوین برسانیم. همان طور که ماشین میرفت با بغض و گریه به شهر منجیل که یکباره منهدم شده بود نگاه میکردم. من مدتها پیگیر درمان اعضای خانواده بودم. زمانی که در قزوین بودم به همشهریان بستری در قزوین که همراهی نداشتند کمک میکردم. خیلی از همین مصدومین نمیدانستند که تمام یا بیشتر اعضای خانواده شان جزو کشتهها هستند. پس از درمان اولیه مادرم که ۲ ماه طول کشید به منجیل بازگشتم. تنها ساختمان چهارطاقی امامزاده طاهر(مسجد طاهریه)، یک ساختمان نوساز نزدیک همین امامزاده و یک واحد کوچک مسکونی نزدیک پادگان پابر جا مانده بود. زندگی در چادر در مقابل باد شدید و زمستان سرد کار سادهای نیست. چادرها از جا کنده میشد و تمام کناره چادر را سنگ چین کرده بودیم ولی باز هم باد نفوذ میکرد. پس از اعتراض مردم کانکسها مستقر شدند و شهر به چندین اردوگاه تقسیم شد. بازسازی ۴ سال طول کشید اما شهر بدون مردمش دیگر منجیل سابق نبود.
خاطرات تلخ خیابان بهشتی باعث شد تا در بازسازی به سمت دیگر شهر برویم. همانجا زمینی خریدیم و خانه جدیدمان را ساختیم. من یکباره در ۱۳ سالگی مرد شدم و سرپرستی مادر، ۲ خواهر و تنها برادرم بر دوش من افتاد.
کمبود آذوقه و پوشاک
من هنگام زلزله ۶ ساله بودم اما برخلاف سن کم خاطرات فراوانی دارم. هنگام زلزله هنوز نخوابیده بودیم و زمانی که خانه دوطبقه ما لرزید از خانه بیرون رفتیم. دقایقی پس از خروج ما خانه به پشت سقوط کرد ولی بیشتر اسکلت و بدنه آن سالم بود. برادرم بخاطر ترس از شوک زلزله چند روزی گیج بود تا اینکه کمی بهتر شد. بیشتر خانههای منطقه رحمتآباد رودبار در آن هنگام چوبی (اورجنی) بودند و به همین دلیل مردم آسیب کمتری دیدند. تعدادی از خانهها هم به دلیل رانش کوه زیر خاک و سنگ دفن شدند اما درختان زربین دار(نوعی سرو بومی رودبار که نگاره آن بر روی جام مارلیک هم هست) جلوی سقوط سنگ های بالای روستا را گرفته بودند. تمام جادهها مسدود شده بود و رفت و آمد با چهارپایان انجام میشد. عموی من تمام اجناس مغازه را بین مردم تقسیم کرد و تا رسیدن کمک مردم گرسنه نبودند. گندمهای تازه درو شده را روی آتش به صورت برشته میپختیم و میخوردیم.
نیروهای امدادی ۲ روز بعد با هلی کوپتر رسیدند. تعدادشان ۱۲ نفر بود که ۵ نفرشان سرباز بودند. آنها در گندم زار اطراف روستای سیدان که ۲۰۰ خانوار جمعیت داشت چادر زدند و با منطقه آشنایی نداشتند. افراد آسیب ندیده را به زمینهای کشاورزی اطراف روستا هدایت کردند و ما را در چادرهای گروهی اسکان دادند که البته فضای آن برای تعداد ما کافی نبود. هوا گرم بود و گروهی از افراد در بیرون از چادرها میخوابیدند. پتوی کافی هم موجود نبود و هر ۳ نفر از یک پتو استفاده میکردیم.
نان خشک، سیب زمینی و تخم مرغ آب پز غذای پس از شروع امدادرسانی بود که بالگرد هر روز پیاده میکرد و مصدومین را با خود میبرد.
وی ادامه می دهد: مردم بهت زده قادر به هیچ کاری نبودند. پدرم همراه با ۷ نفر دیگر از اهالی پیش از رسیدن کمکهای دولتی در حال کاوش افراد بازمانده و تدفین فوت شدگان بودند.
دلالهای خریدار احشام از وضعیت بد مردم نهایت بهره برداری را کردند. زمانی که راهها بازگشایی شد آنها به قیمت اندکی گاو و گوسفند مردم مصیبت دیده و نیازمند را میخریدند.
این شهروند رودباری، ادامه می دهد: هفته اول در منطقه رحمت آباد به نجات و تدفین گذشت تا جایی که پدرم را ندیدم. بیشتر کسانی زیر آوار زنده بودند به دلیل نرسیدن کمک در همان روزها جان خود را از دست دادند. تیم امداد با خاکسپاری اجساد کاری نداشت و بیشتر کار آنها نجات بازمانده ها و جلوگیری از بی نظمی و درگیریها بود.
۵ فرزند یک خانواده ۸ نفری فوت شده بودند و جستجوی آخرین نفر در زیر آوار ادامه داشت. دختری ۸ ساله با موهای قهوهای و لباسهای پر از خاک که گوشواره در گوشش فرو رفته بود را بیرون کشیدند. گوشش خونریزی مختصری میکرد و همه خوشحال بودند که حداقل یکی از فرزندان این خانواده زنده است. اما این شادی دوامی نداشت و دقایقی پس از نجات جان داد. همین صحنه بسیاری از حاضران را متاثر کرد و از ذهن من نیز پاک نمیشود.
خاکسپاری دوباره اعضای خانواده
دختر دیگری را پدرم نجات داد. سر او زیر آوار در یک دیگ فرو رفته بود و شکستگی مختصری داشت. وی تنها بازمانده یک خانواده ۷ نفری بود و هماکنون جایگاه مهمی کسب کرده است.
فرصتی برای خاکسپاری نبود و جنازه ها بعد از بیرون کشیدن چند روز روی زمین و لای پتو مانده بود. حتی اجساد را کنار هم جمع میکردند و شب و روز نگهبانی میدادند تا مبادا حیوانات گرسنه آنها را بخورند.
زمینهای روستا سنگلاخ بود و قبرکنی با بیل و کلنگ کار سادهای نبود. عمق قبرها بسیار کم بود و تا زانو میرسید تا جایی که گورکنها برخی قبرها را تخریب میکردند.
محل تدفین هم بسیار بی نظم بود و تعدادی جسدهای عزیزانشان را در محوطه زمین و خانه شخصی به خاک سپردند.
حدود ۵ سال قبل یکی از ساکنان زمین خود را فروخته بود و برای بیرون کشیدن اجساد عزیزانش تقاضای نبش قبر و حفاری کرد. لباسهای افراد متوفی چندان پوسیده نشده بود و طی مراسمی آنها را در امامزاده نزدیک روستا دوباره به خاک سپردیم.
مهاجرت و عزاداری
دلال های خریدار احشام از وضعیت بد مردم نهایت بهره برداری را کردند. زمانی که راهها بازگشایی شد آنها به قیمت اندکی گاو و گوسفند مردم مصیبت دیده و نیازمند را میخریدند.
بازسازی منطقه به کندی پیش میرفت و بعد از چند ماه بیشتر افراد استانهای دیگر از منطقه رفتند. خیلی از خانوادهها تا یکسال در چادر بودند. منطقه رحمت آباد مار و عقرب زیادی دارد و نمیتوان در کف زمین به راحتی زندگی کرد. همراه با پدر و برادرانم بعد از چند هفته یک آلاچیق چوبی ساختیم و درزهایش را با ملات کاهگل عایق کردیم و در گرمای تابستان و سرمای زمستان و باد دره سفیدرود تاب آوردیم. یک سال از زندگی ما به همین وضعیت گذشت. بازسازی یک سال بعد با اعطای وام ۲۵۰ هزار تومانی به خسارت دیدگان شروع شد. همه تمایل داشتند خانه با اسکلت چوبی بسازند ولی کمبود نجار زمان ساخت را طولانی میکرد. خانه ما به همان شکل ۲ طبقه پیش از زلزله با کمی تغییرات ساخته شد اما استادکار پله چوبی آن را نساخته بود. ما با نردیان به داخل خانه رفت و آمد میکردیم و چاره دیگری هم نداشتیم.
مردم منطقه رحمتآباد هم مثل بقیه روستاها مهاجرت کردند و بیشترشان به رستم آباد و رشت و شهرهای بزرگتر رفتند تا باز هم در جادههای بسته گرفتار نشوند. مراسم سوگواری و دسته عزاداری در روستاها تا ۲۰ سال تداوم داشت تا اینکه با موانع رسمی روبرو شد. هنوز تمام افرادی که ۳۱ خرداد را تجربه کردهاند صبح همین روز در مزار قربانیان گرد هم میآیند. تقدیم گل و خیرات زردآلو گیلاس و سایر میوههای فصل رایج است.
بینظمی و غارت کمکها توسط افراد صاحب نفوذ کم نبود و اقلام کمکهای مورد نیاز زلزله زدگان را در دیگر شهرها میفروختند. پایگاه خبری منجیل نیوز در همین رابطه به نقل از خبرنگار پیشکسوت شهرستان رودبار قدرتاله حکیمی نوشت: «وقوع زلزله هولناک ۳۱خرداد۶۹ تلخ ترین خبری بود که در پرونده خبری بنده بایگانی است. تهیه گزارش سوء استفاده از پست، مقام و کمکاری برخی مسوولین(دولتی) نیز از دیگرتلخیهای کارم بود تاجایی که در یک مورد پیگیریهای من منجر به برکناری آن مدیرخاطی و انتقال او به محل دیگر شد.»