در میان هواداران متعصب فوتبال در انزلی ضرب المثلی هست که می گوید “من را با نام پدرم می شناسند، شهرم را به نام ملوان”.
این جمله به حد کافی اهمیت و گره خوردن سرنوشت یک شهر و یک تیم فوتبال به هم را نمایندگی میکند. با اینکه ورزش در رشته های مختلفِ آن در انزلی در حد قهرمانی دنبال میشود اما فوتبال فارغ از موقعیت تیمِ اول و آخر شهر در جدول رقابتهای لیگ، ورزش و دغدغه نخست انزلی است و این را با کمی گردش در شهر میتوان از نام برخی فروشگاهها، پوسترهای نصب شده در قهوهخانه های بازار و برخی المانهای شهری به خوبی لمس کرد. به دلیل همین اهمیت به طور طبیعی یکی از فضاهایی که هر انزلیچی حضور در آن را از همان سال های کودکی تجربه می کند، استادیومِ شهر است.
اولین بار ده ساله بودم که برای رفتن به استادیومِ شهر تصمیم گرفتم از روی پل قدیم انزلی که آنزمان هنوز “قدیم” نبود عبور کنم و راه بیفتم در طول خیابانیِ که نامش تکاوران است و وارد جزیره میان پشته شوم. میان پشته همان محلی ست که حدود شش دههی پیش تصمیم گرفتند استادیوم شهر را در آن نقطه بسازند، من ده سالم بود و پیش از آن درباره این مکان شگفت جز در تلویزیون و صحبتهای همکلاسیها یا بزرگترهای فامیل که برای دیدن بازی ها به استادیوم رفته بودند، چیزی نه دیده و نه شنیده بودم؛ همین باعث می شد برای ورود به فضایی که هیچوقت آن را لمس نکرده بودم اضطراب و هیجانِ خفیفی داشته باشم، از این رو مسیر پل انزلی به خیابان تکاوران و مسیر تکاوران تا خیابان استادیوم برای من کمی طولانی تر از آنچه که بود به نظر میرسید. در راه صدای گامهای بلند مردانی که عرق ریزان و با عجله سعی در پیشی گرفتن از یکدیگر برای رسیدن به مستطیل سبز داشتند، فضای غالب محیط من شده بود. در راه، نگاهم حیران جوانان شهر بود که دسته دسته، لباس ملوان بر تن، حرف میزدند، می خندیدند و سیمیشکا (تخمه آفتابگردان) میشکستند و در هوای شرجی بندر پیش میرفتند.
هر چه به استادیوم نزدیک تر میشدم بیشتر صدای ضربان قلب ام را، که دیگر مفهوم آن را گم کرده بودم، میشنیدم، انگار کمی دیرتر از دیگران خودم را رسانده بودم این را از پژواک صدای بلندی که سراسیمه از سکوهای سیمانی استادیوم خود را به پشت دیوارها میرساند، فهمیدم. طبل ها با ضربههای محکمی نواخته میشدند و فریادهای بلند و منظمی که سر داده می شد، خون را در تنمسریع تر از همیشه می دواند.
از همان جان هم می توانستم تمامِ جریان بازی را از افت و خیز صدای هواداران، که به طور زنده در خیابان های اطراف شنیده میشد، بفهمم.
لابه لای جمعیتی که پس از عبور از یک ایست بازرسی به سوی ورودی میرفتند، وارد استادیوم شدم و یکباره خود را میان سکو ها دیدم. روبروی من در فاصلهای خیلی نزدیک زمین سبز چمن بود که با یک فنس نه چندان مطمئن آن را از مردم جدا کرده بودند. بر سر دوراهی مانده بودم، سکوهای چپ یا راست؟
و این انتخاب برای من دشوار بود. این سختی را همان موقع و اهمیتش را بعدها فهمیدم. در استادیوم انزلی هر سکو به نوعی به یک گروه اجتماعی خاص تعلق داشته و انتخاب هر یک از این سکوها می توانست مسیر جدیدی برای یک نوجوان این شهر رقم بزند. من اما با همهی اضطرابی که داشتم آن سکو که از همه شلوغ و آتشین تر بود را انتخاب کردم و خود را در ردیف های پایین آن جا دادم. روی سکوهای سیمانی خاک گرفته که با فاصله های زیاد از هم قرار گرفته بودند، نه خبری از صندلی بود، نه سایه بان. گهگاه حرکت پرچم عریضی بالای سرم سایه خنکی میشد که فرصت می داد، نگاهم دور استادیوم بچرخد. کمی که گذشت متوجه شدم اینجا میشود بیشترِ مردانِ شهر را که در طول هفته به طور اتفاقی در بازار، خیابان و محله میبینم، یکجا دید.
استادیوم از همان نگاه اول برایم کانونی بود برای بروز خشم و عاطفه یک شهرِ مغموم، تمامِ شهر… این را بعدها با حضور پرشمار بانوان شهر به بهانهی بازی های تیم بانوان ملوان بیشتر و بهتر درک کردم. اینجا نه فوتبال و نه استادیوم دیگر یک چهره مردانه ندارد، زمان برگزاری بازی های ملوان از پنجره ها و روی سقف ساختمانهای اطراف که فاصله کمی با استادیوم دارند زنان و دختران پرشماری به تماشای فوتبال مینشینند یا زمانی که اتوبوسِ ملوان بازیکنان را از کوچه ها و خیابانهای باریک اطراف استادیوم به در ورودی می برد، در خانه ها نیمه باز میشود تا فوتبالیستهای محبوب از نزدیکترین فاصله دیده شوند.
استادیوم انزلی درست همان جایی هست که باید باشد، همیشه این فکر را میکردم که اگر قرار باشد انزلی را از نو بنا کنند، اول استادیوم شهر را در “میان پشته” احداث میکنند و سپس سراغِ آبادی دیگر نقاط میروند. بعد ها که پیگیر تاریخچه ساخت استادیومها در انزلی شدم فهمیدم که استادیوم قبلی شهر با کمی فاصله در ورودی همین خیابانِ استادیوم فعلی بوده، جایی که حالا منازل سازمانی نیروی دریایی است.
استادیوم انزلی در مکانی که پیشتر آبگیر بوده، به طور حدودی در محوطهای میانِ یک جزیره، محدودهای نظامی، میانِ انزلی و غازیان و مابین دو پل اصلی شهر قرار دارد از هر سمت شهر که میآیی در روزهای فوتبالی، استادیوم کانونِ شهر و در شمایل حقیقی یک آوردگاه است. وارد شدن به این گودِ مبارزه و خروج از آن چه اهل انزلی باشی و چه نباشی خالی از اضطراب و درگیری های درونی و ذهنی نیست.
از آن روزها که برای اولین مرتبه پا به فضای استادیوم و پیرامون آن گذاشتم قریب به دو دهه می گذرد. در دو دههی اخیر برای آن فضاهایی از شهر که جزء مهمی از خاطرات و هویت جمعی مردم بودند یک مدلِ جدید در انزلی ساخته شد و امروز مجبور هستیم پسوند قدیم را به پل انزلی، پل غازیان، موج شکن ها، بازار و… بچسبانیم. تنها نقطهای که نتوانستند مدل جدیدی برایش در جای دیگر بسازند همین استادیوم انزلی است، اما تصمیم گرفتند به قصد نوسازی به جانش بیفتند، همان سکوهای دو سمت چپ و راست را که روزی من برای انتخاب شان مردد بودم به بهانه مقاوم سازی تخریب کردند تا این بخش از استادیوم انزلی به پیشینهی خویش برگردد و امروز در انزلیِ همیشه بارانی چیزی شبیه به یک آبگیر باشد. در حدود دو دههی اخیر، دو وضعیت کاملا متضاد را حوالیِ موضوع استادیوم و پدیده فوتبال در انزلی شاهد بودم. استادیوم همانند قلبِ شهر خون و حیات را به تمامِ رودها، خیابان ها و کوچه های انزلی پمپاژ میکند و حیات ملوانی که جریان زندگی در انزلی است، به حال و روزِ آشیانه و سکوهای همیشه خاک گرفتهاش وابسته است؛ آشیانهای که این روزها جایی برای “قو”های سپید ندارد…