استاد سمیعی گیلانی، درخت تنومند فرهنگ ایران‌ زمین

0 27

اَلَم تَرَ کَیفَ ضَرَبُ اللهُ مَثَلاً کَلِمَهً طَیِّبَهً کَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ اَصلُها ثابتٌ وَفَرعُها فِی السّماءِ.  تُؤتی اُکُلَها کُلَّ حینٍ وَیَضرِبُ اللهُ الاَمثالَ لِلنّاسِ لَعَلَّهُم یَتَذَکَّرونَ. (ابراهیم، 24- 25)

 

آیا ندانسته­‌ای که خداوند چگونه مثلی می‌­زند که کلمۀ پاک همانند درختی پاک است که ریشه­‌اش استوار است و شاخه­‌اش سر به آسمان دارد. میوه‌اش را به توفیق پروردگارش، زمان به زمان می‌­دهد؛ و خداوند برای مردم از این مثل­‌ها را می­‌زند باشد که پند گیرند. (ترجمه از استاد خرمشاهی)

 

یک دهان خواهم به پهنای فلک/ تا بگویم وصف آن رشک ملَک

ور دهان یابم چنین و صد چنین/ تنگ آید در فغان این حنین

 

نسیم سه قرن بر وجود مبارک مرحوم استاد احمد سمیعی گیلانی وزید. استاد دو قدم مانده به آستانۀ قرن چهاردهم هجری شمسی (۱۱ بهمن ۱۲۹۹) به دنیا آمد و با گشوده شدن دروازۀ دومین بهار در قرن پانزدهم (2 فروردین 1402) به جاودانان پیوست.

 

او تا آخرین روزهای عمر پربرکتش، علیرغم کاستی گرفتن بینایی و شنوایی­اش، ذهنی آماده و زبانی پربار و منسجم و بیانی شیوا داشت. در سال­‌های اخیر عمر عموماً آخر هفته‌­ها را در منزل تنها دختر گرامی‌­اش در رشت به‌­سر می­‌برد. حضورش در جلسات متعدد فرهنگی استان، به‌ویژه نشست‌های ماهانۀ انجمن مهرورزان گیل که عموماً با اظهارنظرهای عالمانه و دقیق در باب مطالب مطرح شده همراه بود، پنجره‌­ای به روشنایی می­‌گشود.

 

این اقامت­‌های کوتاه برای من هم البته فرصت مغتنمی بود تا گه­گاه به دیدارش بروم. در این دیدارها عموماً پس از چاق­‌سلامتی­‌های معمول، بحث را به یک سمت جدی می‌­برد و درخصوص موضوعی، از تحقیقات ادبی نو تا نویسندگان و شاعران قدیم و معاصر و نقد و ارزیابی آثارشان، مطالب تازه و شنیدنی می­‌گفت.

 

همیشه از وسعت و تازگی مطالعاتش شگفت‌­زده می‌شدم. به­ خاطر کهولت سن طبیعی بود که گاه مطالبی را که پیش‌تر گفته بود، تقریباً بدون حذف و اضافه، تکرار کند؛ اما همیشه در خلال سخن نکات جدید و دقیقی داشت که تا مدت­‌ها به من انرژی بدهد. در یکی از این دیدارها، احتمالاً سال 1397 و پیش از شیوع کرونا (در دوران پاندمی خودم را از ملاقات ایشان محروم کرده بودم)، بحث به شاعران گیلکی­ سرا کشید.

 

استاد در ارزیابی­‌شان می­‌گفت که هنوز در ویژگی‌­های زبانی و عناصر هنری و روایی کسی در حد و اندازه­‌های افراشته (محمدعلی راد بازقلعه­‌ای، 1287- 1338 خورشیدی) ظاهر نشده است. (می‌­دانستم که افراشته، دایی همسر مرحوم استاد بود.) بعد مکثی کرد و گفت: «خیلی دلم می­‌خواهد چیزی دربارۀ او بنویسم». دوباره سکوت کرد و سپس افزود: «بالاخره برایش کاری خواهم کرد». برقی در نگاه و امیدی در کلام این مردِ حدوداً 97 ساله بود که هنوز وقتی به یاد می‌­آورم گرمای شوق در رگ­هایم می­‌دود.

 

همین امید به زندگی و اشتیاق انجام پژوهش‌­های مورد نیاز تا آخرین ماه‌­ها، شاید روزها، در استاد بود. دو سه ماه پیش از سفر بی‌­بازگشتشان به اتفاق پژوهشگران فرهیخته جنابان محسن آریاپاد و هوشنگ عباسی، به عیادت ایشان رفتیم. استخوان ران پای استاد شکسته بود و پس از جراحی پرخطری که از سر گذرانده بودند، در منزل دختر عزیزشان دوران نقاهت را می­‌گذراندند.

 

مراقب بودیم که زیاده تصدیع ندهیم و به ملاقاتی کوتاه بسنده کنیم. استاد ابتدا حادثۀ پیش‌­آمده را با دقت و شیوایی تمام شرح دادند. سپس بحثی را دربارۀ روند نگارش تاریخ ادبیات در ایران طرح کردند و ضمن مقایسۀ آثار پژوهشگران ایرانی و رسم­ و راه نگارش تاریخ ادبیات فرانسه، کاستی­‌های این رشته تحقیقات را در ایران برشمردند و به قول امروزی­‌ها آسیب‌­شناسی کردند.

 

قوت استدلال و دقت نظر و شور سخن استاد در یکصد و دو سالگی در ذهن من خاطرۀ کلاس‌­های حدود چهار دهۀ پیش را تداعی می­‌کرد. دریغا که این آخرین دیدار بود. اول بار که استاد را دیدم، دانشجوی سال دوم رشتۀ زبان و ادبیات فارسی در  دانشگاه گیلان بودم. به پایمردی استاد دکتر توفیق سبحانی (مدیرِ وقتِ گروه) و پشتیبانی استاد دکتر محمدرضا نصیری (رئیسِ وقتِ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی) از ایشان دعوت به همکاری شده بود.

 

مردی شصت­ و چهار- پنج ساله بود با قد و جثّه‌­ای نسبتاً کوتاه و قلمی. ریشش را می‌­تراشید و موهای تقریباً یکدست سفیدش را بالا می‌­داد. بر صورت استخوانی­‌اش چند خط از گذار سالیان پیدا بود. کت­ و شلوار رسمی و آراسته، به رسم عموم معلمان، می­‌پوشید. گاه پشت تریبونی که در کلاس‌­ها تعبیه شده بود می‌ایستاد و بیشتر بر صندلیی که روبروی دانشجویان گذاشته بودند می‌نشست.

 

آهسته، شمرده و سخته حرف می‌­زد. اگر حرف­‌هایش را به ­دقت می­‌نوشتی، با زبان معیار نوشتار فارسی تقریباً مو نمی‌­زد، که البته از ویراستار طراز اولی که می‌­شناختیم، جز این نیز انتظار نمی‌­رفت. به گمانم با ایشان درس تاریخ ادبیات 1 داشتیم که به نظم و نثر ایران پیش از اسلام تا حوالی قرون اولیۀ اسلامی مربوط می­‌شود.

 

استاد چندین سال پیشتر کتاب ادبیات ساسانی را برای دانشگاه آزاد ایران نوشته بود و طبعاً بر موضوع درس تسلط و اشراف داشت. نظم و تعهدش مثال‌­زدنی بود. هرگز دقیقه‌­ای دیرتر و زودتر نمی­‌آمد و نمی‌­رفت. رفتار و سلوکش با همۀ دانشجویان چنان مهرورزانه و محترمانه بود که از همان جلسات نخست در دل همه جا باز کرد و در دانش و اخلاق شد سنجۀ  مقام استادی. در ترم­‌های بعد نیز کلاس‌­هایش در واقع مکتب پرورش علمی و اخلاقی متعلمان بود.

 

جز تاریخ ادبیات پیش از اسلام، مقدمات زبانشناسی و تعدادی از متون نثر فارسی، از جمله تاریخ بیهقی و کلیله و دمنه، را در محضر ایشان خواندیم. هیچ‌یک از همکلاسی‌ها ساعات حضور در کلاس استاد را جزءِ عمر خود به حساب نمی‌آوریم. روزهایی که اول صبح به دانشکده می‌­رفتیم، استاد را می‌دیدیم که، با همان آراستگی معهود و کیف چرمی نسبتاً بزرگی در دست، مسافت دو کیلومتری خانه­‌های سازمانی دانشگاه تا دانشکده را پیاده طی می‌کنند.

 

غروب­‌ها، پس از پایان کلاس‌­ها، هم همین مسیر را پیاده برمی­‌گشتند. مقید و مراقب بودیم که پس از استاد وارد کلاس نشویم. به یاد ندارم که هیچ‌وقت در درس استاد غایب یا وجودِ حاضرِ غایب بوده باشم. البته یک بار غایبِ حاضر بودم. دقایقی دیرتر رسیده بودم و شرم مانع در زدن و به‌هم‌ریختن نظم کلاس می‌شد. تا پایان وقت پشت درِ بستۀ کلاس گوش ایستادم تا مبادا دقیقه‌ای از نکات ارزشمند درس را از دست بدهم.

 

اهتمامش در توجه به تکالیف دانشجویان بی­ نظیر بود. یادم نمی‌­رود که برای درس تاریخ بیهقی، شرح مشکلات ابیات فارسی کتاب را تعهد کرده بودم و به‌ویژه در فهم و شرح اشعار ابوحنیفۀ اسکافی پرسش‌­هایم بسیار بود. اشعار این اسکافی جز در نهمین اثر نیامده و اگر ابوالفضل بیهقی چهار قصیدۀ او را ضمن تاریخ خود نمی­‌آورد، از او نامی و اثری باقی نمی‌­بود.

 

عصر یکی از روزهای خرداد 1364 بعد از کلاس، به همراهی یکی از همکلاسی‌­هایم (اینک دکتر علیرضا نیکویی)، به اتاق استاد رفتیم. اشتیاق و پرسش بسیار بود و حوصلۀ استاد فراخ.

شیخ کامل بود و طالب مُشتَهی      مرد چابک بود و مرکب درگهی

 

وقتی متوجه گذر زمان شدیم که هوا رو به تاریکی گذاشته بود و هیچ صدایی از بیرون اتاق استاد شنیده نمی‌شد. از اتاق که بیرون زدیم، در ساختمان دانشکده، پرنده پر نمی‌­زد. درهای ورود و خروج را هم قفل کرده بودند.

ناچار صندلیی زیر پا گذاشتیم و از یکی از پنجره­‌های طبقۀ همکف بیرون رفتیم. سال­‌ها بعد وقتی به مناسبتی استاد، این مقالۀ دانشجویی را به یاد آوردند و فرمودند که اگر دستی به سروگوشش بکشی برای چاپ مناسب است.

 

هرچه گشتم اثری از نوشته­‌ام نیافتم. لابد در یکی از اثاث‌­کشی­‌های متعدد که داشتیم به فنا رفته بود. در وصف مرحوم استاد می­‌شد از زوایای دیگر وارد شوم و بیشتر بر جنبه­‌های علمی و تحقیقی تمرکز کنم. شمار کتاب­‌ها، مقالات تحقیقی و ترجمه­‌های استاد (اعم از آثار ادبی و تحقیقی و رمان­‌ها و مقالات و مدخل‌ها) از صدها و تعداد کتاب­‌ها و مقالاتی که به دست ایشان ویرایش شده است از هزارها می‌­گذرد.

 

اطمینان دارم که این میراث پرارج به همت شاگردان فاضل، همکاران دانشمند و دوستاران فرهیختۀ استاد معرفی و پاسداشت خواهد شد. در نقل اوصاف مرحوم استاد، به مناسبت­‌های گوناگون، بزرگان و نامداران بسیار سخن گفته­‌اند. به حکم آنکه گفته­‌اند:

خوشتر آن باشد که سرِّ دلبران          گفته آید در حدیث دیگران

 

اظهارات استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را نقل می­‌کنم که در پیام به مناسبت صدمین سالگرد تولد استاد احمد سمیعی‌گیلانی گفته‌اند: «در این ایام، استاد فرزانۀ ما، احمد سمیعی گیلانی، یکصدساله شد. قرن ما از حضور فعالِ او روشنایی‌های بسیاری یافت. اگر بیست سال دوران دبستان و دبیرستان او را از این صد سال کم کنیم، هشتاد سال از این صد سال شب و روز در راه بهروزی اجتماعی مردمِ ایران و در راه تعالی فرهنگِ ملی ما سپری شده است. این‌چنین سعادتی نصیب کمتر کسی از مردم روزگارِ ما بوده است.»

 

اما البته هیچ متنی در توصیف مرحوم استاد از قلم خود آن بزرگوار گویاتر و گواراتر نیست. پیداست که فروتنی آن بزرگوارخداوند راه نمی­‌داد که مستقیماً در سجایای انسانی و علمی و اخلاقی خود قلم بزند. بااین‌همه قلم توانای او در وصف دیگران، گاه آینۀ تمام­ نمای صفات خودش بود. یکی، و شاید بهترینِ این نمونه­‌ها، جولان قلم مرحوم استاد در رثای جاودان­یاد استاد احمد تفضلی بود.

 

در زمستان سال 1375، استاد احمد تفضلی بر اثر حادثه‌ای بغایت ناگوار، که بی­ گمان برگ سیاهی در تاریخ معاصر خواهد بود، از میان ما رفت. استاد سمیعی در سرمقالۀ شمارۀ هفتم نامۀ فرهنگستان با عنوان «استاد احمد تفضلی، اسوۀ اخلاق علمی»، لختی قلم را گریاندند و از آن زنده‌یاد با اوصافی یاد کردند که به دید من دربارۀ خودشان هم کلامِ صادق بود. نخست تأثر شدید استاد را از این حادثه بازگو می‌کنم:

 

«خبر باورنکردنی بود و اثرش صاعقه‌آسا. استاد احمد تفضلی برای همیشه از دست رفته بود. چگونگی حادثه‌ای که به مرگ او منجر شده بود برایم اهمیتی نداشت. هرچه بود، ما از وجودش محروم شده بودیم. مهم خودِ این وجود بود. مهم خودِ این شاخِ پربار بود که هنوز زود بود به تیغِ مرگ بریده شود. مهم درختِ وجودِ او بود که هنوز سالیان سال می‌توانست میوه‌های آبدارِ خوشگوار نثار جهانِ دانش کند. مهم آن سیرۀ علمی و اخلاقیِ ستودنی بود که می‌توانست الهام‌بخشِ نه‌تنها شاگردان بلکه همکاران و هم‌طرازانش گردد».

 

سپس استاد سمیعی آیین‌ه­ای از جنس کلمات به روی سجایای علمی و اخلاقی آن مرحوم مغفور می­‌گیرند که بی ­شک صفات نیک خودشان را هم بازمی­تاباند:

«استاد … محققی بود جدّی و سخت‌کوش و موشکاف و خبیر، با فرهنگی عمیق و ظریف. وسعت معلومات او با فراست و تیزبینی و ذوق سلیم قرین گشته دستاوردهایی بدیع پدید آورده است. … در مصاحبت، بسیار صمیمی، یک‌رنگ، خوش‌محضر و ظریفه‌گو بود.

 

او با همۀ مایه و پایه‌ای که داشت زیاده فروتن بود. ذرّه‌ای کبر و عُجب در وجودش نبود … جاه‌طلب نبود و از نمایش هم بیزار بود … دامنۀ معارف استاد … محدود نبود. در تحقیقات خود از آشنایی پروسعت خود با منابع اسلامی بهره می‌جست و به یمنِ آشنایی با زبان‌های انگلیسی و فرانسه و عربی … می‌توانست از مآخذِ متنوع بهره گیرد.

 

استاد وقت‌شناس و منظم و منضبط بود … شاگردان مستعد خود را صمیمانه و با خوش‌رویی تشویق و راهنمایی می‌کرد. مقالۀ آنها را می‌خواند و دربارۀ آن اظهارنظر می‌کرد. اگر عیب و نقصی بود یادآور و رفع آنها را خواستار می‌شد. در عین ملایمت و رفق، در مسائل علمی سختگیر و پرتوقع بود. در کار علمی تعارف نداشت و دربندِ خوش‌آمدِ دیگران نبود.

 

با صراحتِ لهجه، مخالفت و موافقت خود را ابراز می‌کرد و همه می‌دانستند که از شایبۀ غرض مصون است و تلخ و شیرینِ او را می‌چشیدند. تلخش دارو بود و شیرینش نوشدارو.» (نامۀ فرهنگستان، سال دوم، شمارۀ سوم، پاییز 1375، سرمقاله 2- 5)

 

مرحوم استاد احمد سمیعی گیلانی در عمر طولانی خود نعمات فراوان از پروردگار کریم گرفت و در عرض عریض زندگانی پربارش برکات بسیار بر آن افزود. در نگاه من او مصداق شایستۀ همان «شجرۀ طیّبه­» است که خدا در سورۀ مبارکۀ ابراهیم فرمود و آیاتش برکت‌­بخش آغاز کلامم شد. یادش جاودان و روانش شاد.

وَسلامٌ عَلَیهِ یَومَ وُلِدَ وَیَومَ یَموتُ وَیَومَ یُبعَثُ حَیّاً.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.