اَلَم تَرَ کَیفَ ضَرَبُ اللهُ مَثَلاً کَلِمَهً طَیِّبَهً کَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ اَصلُها ثابتٌ وَفَرعُها فِی السّماءِ. تُؤتی اُکُلَها کُلَّ حینٍ وَیَضرِبُ اللهُ الاَمثالَ لِلنّاسِ لَعَلَّهُم یَتَذَکَّرونَ. (ابراهیم، 24- 25)
آیا ندانستهای که خداوند چگونه مثلی میزند که کلمۀ پاک همانند درختی پاک است که ریشهاش استوار است و شاخهاش سر به آسمان دارد. میوهاش را به توفیق پروردگارش، زمان به زمان میدهد؛ و خداوند برای مردم از این مثلها را میزند باشد که پند گیرند. (ترجمه از استاد خرمشاهی)
یک دهان خواهم به پهنای فلک/ تا بگویم وصف آن رشک ملَک
ور دهان یابم چنین و صد چنین/ تنگ آید در فغان این حنین
نسیم سه قرن بر وجود مبارک مرحوم استاد احمد سمیعی گیلانی وزید. استاد دو قدم مانده به آستانۀ قرن چهاردهم هجری شمسی (۱۱ بهمن ۱۲۹۹) به دنیا آمد و با گشوده شدن دروازۀ دومین بهار در قرن پانزدهم (2 فروردین 1402) به جاودانان پیوست.
او تا آخرین روزهای عمر پربرکتش، علیرغم کاستی گرفتن بینایی و شنواییاش، ذهنی آماده و زبانی پربار و منسجم و بیانی شیوا داشت. در سالهای اخیر عمر عموماً آخر هفتهها را در منزل تنها دختر گرامیاش در رشت بهسر میبرد. حضورش در جلسات متعدد فرهنگی استان، بهویژه نشستهای ماهانۀ انجمن مهرورزان گیل که عموماً با اظهارنظرهای عالمانه و دقیق در باب مطالب مطرح شده همراه بود، پنجرهای به روشنایی میگشود.
این اقامتهای کوتاه برای من هم البته فرصت مغتنمی بود تا گهگاه به دیدارش بروم. در این دیدارها عموماً پس از چاقسلامتیهای معمول، بحث را به یک سمت جدی میبرد و درخصوص موضوعی، از تحقیقات ادبی نو تا نویسندگان و شاعران قدیم و معاصر و نقد و ارزیابی آثارشان، مطالب تازه و شنیدنی میگفت.
همیشه از وسعت و تازگی مطالعاتش شگفتزده میشدم. به خاطر کهولت سن طبیعی بود که گاه مطالبی را که پیشتر گفته بود، تقریباً بدون حذف و اضافه، تکرار کند؛ اما همیشه در خلال سخن نکات جدید و دقیقی داشت که تا مدتها به من انرژی بدهد. در یکی از این دیدارها، احتمالاً سال 1397 و پیش از شیوع کرونا (در دوران پاندمی خودم را از ملاقات ایشان محروم کرده بودم)، بحث به شاعران گیلکی سرا کشید.
استاد در ارزیابیشان میگفت که هنوز در ویژگیهای زبانی و عناصر هنری و روایی کسی در حد و اندازههای افراشته (محمدعلی راد بازقلعهای، 1287- 1338 خورشیدی) ظاهر نشده است. (میدانستم که افراشته، دایی همسر مرحوم استاد بود.) بعد مکثی کرد و گفت: «خیلی دلم میخواهد چیزی دربارۀ او بنویسم». دوباره سکوت کرد و سپس افزود: «بالاخره برایش کاری خواهم کرد». برقی در نگاه و امیدی در کلام این مردِ حدوداً 97 ساله بود که هنوز وقتی به یاد میآورم گرمای شوق در رگهایم میدود.
همین امید به زندگی و اشتیاق انجام پژوهشهای مورد نیاز تا آخرین ماهها، شاید روزها، در استاد بود. دو سه ماه پیش از سفر بیبازگشتشان به اتفاق پژوهشگران فرهیخته جنابان محسن آریاپاد و هوشنگ عباسی، به عیادت ایشان رفتیم. استخوان ران پای استاد شکسته بود و پس از جراحی پرخطری که از سر گذرانده بودند، در منزل دختر عزیزشان دوران نقاهت را میگذراندند.
مراقب بودیم که زیاده تصدیع ندهیم و به ملاقاتی کوتاه بسنده کنیم. استاد ابتدا حادثۀ پیشآمده را با دقت و شیوایی تمام شرح دادند. سپس بحثی را دربارۀ روند نگارش تاریخ ادبیات در ایران طرح کردند و ضمن مقایسۀ آثار پژوهشگران ایرانی و رسم و راه نگارش تاریخ ادبیات فرانسه، کاستیهای این رشته تحقیقات را در ایران برشمردند و به قول امروزیها آسیبشناسی کردند.
قوت استدلال و دقت نظر و شور سخن استاد در یکصد و دو سالگی در ذهن من خاطرۀ کلاسهای حدود چهار دهۀ پیش را تداعی میکرد. دریغا که این آخرین دیدار بود. اول بار که استاد را دیدم، دانشجوی سال دوم رشتۀ زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه گیلان بودم. به پایمردی استاد دکتر توفیق سبحانی (مدیرِ وقتِ گروه) و پشتیبانی استاد دکتر محمدرضا نصیری (رئیسِ وقتِ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی) از ایشان دعوت به همکاری شده بود.
مردی شصت و چهار- پنج ساله بود با قد و جثّهای نسبتاً کوتاه و قلمی. ریشش را میتراشید و موهای تقریباً یکدست سفیدش را بالا میداد. بر صورت استخوانیاش چند خط از گذار سالیان پیدا بود. کت و شلوار رسمی و آراسته، به رسم عموم معلمان، میپوشید. گاه پشت تریبونی که در کلاسها تعبیه شده بود میایستاد و بیشتر بر صندلیی که روبروی دانشجویان گذاشته بودند مینشست.
آهسته، شمرده و سخته حرف میزد. اگر حرفهایش را به دقت مینوشتی، با زبان معیار نوشتار فارسی تقریباً مو نمیزد، که البته از ویراستار طراز اولی که میشناختیم، جز این نیز انتظار نمیرفت. به گمانم با ایشان درس تاریخ ادبیات 1 داشتیم که به نظم و نثر ایران پیش از اسلام تا حوالی قرون اولیۀ اسلامی مربوط میشود.
استاد چندین سال پیشتر کتاب ادبیات ساسانی را برای دانشگاه آزاد ایران نوشته بود و طبعاً بر موضوع درس تسلط و اشراف داشت. نظم و تعهدش مثالزدنی بود. هرگز دقیقهای دیرتر و زودتر نمیآمد و نمیرفت. رفتار و سلوکش با همۀ دانشجویان چنان مهرورزانه و محترمانه بود که از همان جلسات نخست در دل همه جا باز کرد و در دانش و اخلاق شد سنجۀ مقام استادی. در ترمهای بعد نیز کلاسهایش در واقع مکتب پرورش علمی و اخلاقی متعلمان بود.
جز تاریخ ادبیات پیش از اسلام، مقدمات زبانشناسی و تعدادی از متون نثر فارسی، از جمله تاریخ بیهقی و کلیله و دمنه، را در محضر ایشان خواندیم. هیچیک از همکلاسیها ساعات حضور در کلاس استاد را جزءِ عمر خود به حساب نمیآوریم. روزهایی که اول صبح به دانشکده میرفتیم، استاد را میدیدیم که، با همان آراستگی معهود و کیف چرمی نسبتاً بزرگی در دست، مسافت دو کیلومتری خانههای سازمانی دانشگاه تا دانشکده را پیاده طی میکنند.
غروبها، پس از پایان کلاسها، هم همین مسیر را پیاده برمیگشتند. مقید و مراقب بودیم که پس از استاد وارد کلاس نشویم. به یاد ندارم که هیچوقت در درس استاد غایب یا وجودِ حاضرِ غایب بوده باشم. البته یک بار غایبِ حاضر بودم. دقایقی دیرتر رسیده بودم و شرم مانع در زدن و بههمریختن نظم کلاس میشد. تا پایان وقت پشت درِ بستۀ کلاس گوش ایستادم تا مبادا دقیقهای از نکات ارزشمند درس را از دست بدهم.
اهتمامش در توجه به تکالیف دانشجویان بی نظیر بود. یادم نمیرود که برای درس تاریخ بیهقی، شرح مشکلات ابیات فارسی کتاب را تعهد کرده بودم و بهویژه در فهم و شرح اشعار ابوحنیفۀ اسکافی پرسشهایم بسیار بود. اشعار این اسکافی جز در نهمین اثر نیامده و اگر ابوالفضل بیهقی چهار قصیدۀ او را ضمن تاریخ خود نمیآورد، از او نامی و اثری باقی نمیبود.
عصر یکی از روزهای خرداد 1364 بعد از کلاس، به همراهی یکی از همکلاسیهایم (اینک دکتر علیرضا نیکویی)، به اتاق استاد رفتیم. اشتیاق و پرسش بسیار بود و حوصلۀ استاد فراخ.
شیخ کامل بود و طالب مُشتَهی مرد چابک بود و مرکب درگهی
وقتی متوجه گذر زمان شدیم که هوا رو به تاریکی گذاشته بود و هیچ صدایی از بیرون اتاق استاد شنیده نمیشد. از اتاق که بیرون زدیم، در ساختمان دانشکده، پرنده پر نمیزد. درهای ورود و خروج را هم قفل کرده بودند.
ناچار صندلیی زیر پا گذاشتیم و از یکی از پنجرههای طبقۀ همکف بیرون رفتیم. سالها بعد وقتی به مناسبتی استاد، این مقالۀ دانشجویی را به یاد آوردند و فرمودند که اگر دستی به سروگوشش بکشی برای چاپ مناسب است.
هرچه گشتم اثری از نوشتهام نیافتم. لابد در یکی از اثاثکشیهای متعدد که داشتیم به فنا رفته بود. در وصف مرحوم استاد میشد از زوایای دیگر وارد شوم و بیشتر بر جنبههای علمی و تحقیقی تمرکز کنم. شمار کتابها، مقالات تحقیقی و ترجمههای استاد (اعم از آثار ادبی و تحقیقی و رمانها و مقالات و مدخلها) از صدها و تعداد کتابها و مقالاتی که به دست ایشان ویرایش شده است از هزارها میگذرد.
اطمینان دارم که این میراث پرارج به همت شاگردان فاضل، همکاران دانشمند و دوستاران فرهیختۀ استاد معرفی و پاسداشت خواهد شد. در نقل اوصاف مرحوم استاد، به مناسبتهای گوناگون، بزرگان و نامداران بسیار سخن گفتهاند. به حکم آنکه گفتهاند:
خوشتر آن باشد که سرِّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران
اظهارات استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را نقل میکنم که در پیام به مناسبت صدمین سالگرد تولد استاد احمد سمیعیگیلانی گفتهاند: «در این ایام، استاد فرزانۀ ما، احمد سمیعی گیلانی، یکصدساله شد. قرن ما از حضور فعالِ او روشناییهای بسیاری یافت. اگر بیست سال دوران دبستان و دبیرستان او را از این صد سال کم کنیم، هشتاد سال از این صد سال شب و روز در راه بهروزی اجتماعی مردمِ ایران و در راه تعالی فرهنگِ ملی ما سپری شده است. اینچنین سعادتی نصیب کمتر کسی از مردم روزگارِ ما بوده است.»
اما البته هیچ متنی در توصیف مرحوم استاد از قلم خود آن بزرگوار گویاتر و گواراتر نیست. پیداست که فروتنی آن بزرگوارخداوند راه نمیداد که مستقیماً در سجایای انسانی و علمی و اخلاقی خود قلم بزند. بااینهمه قلم توانای او در وصف دیگران، گاه آینۀ تمام نمای صفات خودش بود. یکی، و شاید بهترینِ این نمونهها، جولان قلم مرحوم استاد در رثای جاودانیاد استاد احمد تفضلی بود.
در زمستان سال 1375، استاد احمد تفضلی بر اثر حادثهای بغایت ناگوار، که بی گمان برگ سیاهی در تاریخ معاصر خواهد بود، از میان ما رفت. استاد سمیعی در سرمقالۀ شمارۀ هفتم نامۀ فرهنگستان با عنوان «استاد احمد تفضلی، اسوۀ اخلاق علمی»، لختی قلم را گریاندند و از آن زندهیاد با اوصافی یاد کردند که به دید من دربارۀ خودشان هم کلامِ صادق بود. نخست تأثر شدید استاد را از این حادثه بازگو میکنم:
«خبر باورنکردنی بود و اثرش صاعقهآسا. استاد احمد تفضلی برای همیشه از دست رفته بود. چگونگی حادثهای که به مرگ او منجر شده بود برایم اهمیتی نداشت. هرچه بود، ما از وجودش محروم شده بودیم. مهم خودِ این وجود بود. مهم خودِ این شاخِ پربار بود که هنوز زود بود به تیغِ مرگ بریده شود. مهم درختِ وجودِ او بود که هنوز سالیان سال میتوانست میوههای آبدارِ خوشگوار نثار جهانِ دانش کند. مهم آن سیرۀ علمی و اخلاقیِ ستودنی بود که میتوانست الهامبخشِ نهتنها شاگردان بلکه همکاران و همطرازانش گردد».
سپس استاد سمیعی آیینهای از جنس کلمات به روی سجایای علمی و اخلاقی آن مرحوم مغفور میگیرند که بی شک صفات نیک خودشان را هم بازمیتاباند:
«استاد … محققی بود جدّی و سختکوش و موشکاف و خبیر، با فرهنگی عمیق و ظریف. وسعت معلومات او با فراست و تیزبینی و ذوق سلیم قرین گشته دستاوردهایی بدیع پدید آورده است. … در مصاحبت، بسیار صمیمی، یکرنگ، خوشمحضر و ظریفهگو بود.
او با همۀ مایه و پایهای که داشت زیاده فروتن بود. ذرّهای کبر و عُجب در وجودش نبود … جاهطلب نبود و از نمایش هم بیزار بود … دامنۀ معارف استاد … محدود نبود. در تحقیقات خود از آشنایی پروسعت خود با منابع اسلامی بهره میجست و به یمنِ آشنایی با زبانهای انگلیسی و فرانسه و عربی … میتوانست از مآخذِ متنوع بهره گیرد.
استاد وقتشناس و منظم و منضبط بود … شاگردان مستعد خود را صمیمانه و با خوشرویی تشویق و راهنمایی میکرد. مقالۀ آنها را میخواند و دربارۀ آن اظهارنظر میکرد. اگر عیب و نقصی بود یادآور و رفع آنها را خواستار میشد. در عین ملایمت و رفق، در مسائل علمی سختگیر و پرتوقع بود. در کار علمی تعارف نداشت و دربندِ خوشآمدِ دیگران نبود.
با صراحتِ لهجه، مخالفت و موافقت خود را ابراز میکرد و همه میدانستند که از شایبۀ غرض مصون است و تلخ و شیرینِ او را میچشیدند. تلخش دارو بود و شیرینش نوشدارو.» (نامۀ فرهنگستان، سال دوم، شمارۀ سوم، پاییز 1375، سرمقاله 2- 5)
مرحوم استاد احمد سمیعی گیلانی در عمر طولانی خود نعمات فراوان از پروردگار کریم گرفت و در عرض عریض زندگانی پربارش برکات بسیار بر آن افزود. در نگاه من او مصداق شایستۀ همان «شجرۀ طیّبه» است که خدا در سورۀ مبارکۀ ابراهیم فرمود و آیاتش برکتبخش آغاز کلامم شد. یادش جاودان و روانش شاد.
وَسلامٌ عَلَیهِ یَومَ وُلِدَ وَیَومَ یَموتُ وَیَومَ یُبعَثُ حَیّاً.