نمیشود از رنجِ تنهایی و بیحوصلگی به اندوه یک شهر پناه برد.
واقعیت این است، اگر اهل شهری باشی که به دریا تکیه داده و تالاب در شریانهایش، ترانهای سبز سرداده، نباید سرگردان بمانی که راهیِ تماشای کدامین روشنا شوی.
اگر پلهای شهرت شهره باشند به زیباترین چشماندازها نباید قدم زدن را از یاد ببری.
اگر شهرت دروازهی ورود مدرنیته به کشورت باشد و بناهای باقیمانده از دوردست زمان در آن قصههای بسیار داشته باشند، اگر کافهها و قهوهخانههای بسیارش از گفتوگو و معاشرت لبریز باشند، اگر صدای بوق کشتیها هر روز نگاهت را به پنجرهها و پردههای رها در دستان باد بخواند، اگر دیوارهای شهرت سبز باشند از خزهها و گلهای کوچک وحشی و آسمان و ابر و مرغان دریاییاش همآواز باشند با هم، نباید زیر سقف خانهات بنشینی و چشم ببندی بر همهی شکوهش. اما اسفبار است که این روزها کم نیستند آنها که تماشای چنین شهری ازحجم بیحوصلگی، تنهایی و اندوهشان کم نمیکند. خیال کن روانهی بلوار معروفش شوی و آن رهاشدگی دردناک بر جانت چنگ بیاندازد یا نه گذرت بیفتد به پیادهراه موجشکن غربی انزلی که حاصلش آه پشت آه است که روانهی آسمان میشود. چرا که تاثیر این موجشکن بر محیط زیست از یک سو و پیادهراهش از دیگرسو حکایتی غمبار است. پیادهراهی که از نگهداری محروم است و انگار نه انگار آنچه که رو به ویرانیست، از کیسهی بیتالمال بنا شده است.
میدانی شلوغی رستورانها، قنادیها و بازارها همیشه شعفبرانگیز است اما مدتهاست که دستان بسیاری از مردان و زنان این شهر هر روز خالیتر میشود، رونق از کسبوکارها رخت بسته و کسی نیست که قامتهای خمیده در سطلهای کوچک و بزرگ زباله را ندیده باشد. حالا، همین حالا شاید بگویید این حکایت یک سرزمین است نه فقط یک شهر؛ اما میدانم و میدانید که شهری چنین آکنده از موهبت پروردگار، حق دارد حالش بهتر باشد. حق دارد بجای نابودی ظرفیتهای کمنظیرش، از آن به اندازهی لبخندی که بر لبان ساکنانش نقش ببندد، بهرهمند شود. اهل انزلی اگر باشی، میدانی که نمیشود از رنج درونت به شهر پناه ببری. شهری که هر روز شلوغتر میشود و بر تراکم جمعیتش افزوده میشود. شهری که بی حسابوکتاب بر انبوه مهاجرانش افزوده میشود. شهری که ساختمانهای بلندمرتبه، تنگِ هم در ازای پرداخت جریمه قد میکشند تا راه بر عبور و مرور نسیم بسته شود و شرجی و گرما و تغییر اقلیم بیش از پیش بیداد کند. اینجا شهریست که بناهای تاریخی در پس غبار بیتوجهی نابود و خاطرات جمعی آدمها گم میشود. اینجا نمیشود در امتداد ساحل راه بروی و چشم بر هجوم فاضلاب و تورهای خالی صیادان و پسرفتن آب ببندی. ساحل… ساحل سالهاست که از آن گسترهی دوستداشتنی پوشیده از گوشماهیها فاصله گرفته و زخم پشت زخم بر تن خویش دارد و اینک تنها امواج کاسپین با بوسهبارانی کمرمق دلداریاش میدهد. چه کسی اما اهالی این شهر را دلداری میدهد؟
مردمی که سالهاست شاهد خشکیدن تالاب لابهلای بغضهاشان هستند و این روزها به آخر عاقبت خویش در هجوم ریزگردهای آینده میاندیشند. مردمی که زمانی دلخوش بودند به دایر شدن منطقهی آزاد انزلی و در رویاهاشان رونق را برای شهر میدیدند، اما اکنون دریافتهاند که سهمشان شاید تنها این باشد که فرزندانشان به فروشندگی درغرفههای مراکز خرید آن مشغول شوند.
نمیشود راهیِ گوشه گوشهی این شهر شوی و به روگاهای آبرفته، ویرانی بناهای تاریخی، طرحهای نیمهتمام و وعدههای بیسرانجام نیندیشی. اینجا تماشا رنج میزاید پشت رنج؛ جوانانی که بیکارند و میانسالانی که ازدواج برایشان تبدیل شده به رویایی دستنیافتنی همه جا هستند و دستفروشانی که نمیدانی آیا به اندازهی نان شبشان درآمد دارند یا نه؟ آدمهایی که باشنیدن حرف و حدیثهای افزون شدن قیمت نان، ضربان قلبشان تندتر میشود.
همین است که نمیشود از روزمرگی، بیحوصلگی و تنهاییهامان به شهر پناه ببریم.
اینجا شهریست که حسرت موج میزند پشت حسرت و تماشا حجم اندوه را میگستراند تا بینهایت.