در تعارفات روزمره بسیار شنیدهایم که کس یا کسانی خطاب به عزیزانشان میگویند: “برایت میمیرم” البته معمولا این سخن در حد تعارف باقی میماند و جز در ساحت الفاظ تحقق نمییابد. اما در این وانفسایِ محبت و انسانیت به ندرت به انسانهائی بر میخوریم که به واقع مصداق این سخناند. چرا که برای همه زندگی کردهاند.
به عقیده من کسی میتواند گوینده چنین سخن سنگینی باشد که برای همه زندگی کرده باشد و اسماعیل حاجیپور حقیقتا چنین جواهر کمیابی بود.
حاجی پور و مایاکوفسکی :
اول بار که با ولادیمیر مایاکوفسکی آشنا شدم وقتی بود که به گورستان نوودویچی رفتم و بدنبال مقبره میخائیل بولگاکُف نویسنده کتاب مشهور “مرشد و مارگاریتا” میگشتم، در میانه راه سنگ قبری ایستاده و سرخ رنگ که یادآور اِلِمانهای کمونیستی بود جلب نظر کرد که در آن هنگام نوشته روسی روی آن را نمیتوانستم بخوانم ولی هنگامی که تصویرش را به استادم، پروفسور آساطوریان، نشان دادم و او برایم خواند، با نام شاعری بلندآوازه در دوره اوج حاکمیت کمونیسم آشنا شدم، شاعری عاشق پیشه که به دو چیز در این جهان بیش از همه عشق میورزید: ” زن و شعر ”
شاعری که در اوجِ شهرت و در اوان جوانی خودکشی کرد… مایاکوفسکی چون نمیتوانست درد و رنج مردم و همچنین شکستهای عاطفی پی در پی را تحمل کند، پیش از خودکشی در یادداشتی چنین نوشت : “برای همه میمیرم”.
اگر بدنبال ارزش داوری در باره اقدام امثال مایاکوفسکی، صادق هدایت و یا در همین ایام اخیر مرحوم ابراهیم نبوی نباشیم، باید گفت من زندگی کردن برای مردم و تلاش برای زدودن درد و رنج از آنان را بیشتر میپسندم تا پاک کردن صورت مسأله یا صورت مسائل!
جذابیت “حاجیپور” در آن بود که با مردم میزیست، با آنان درد میکشید و برای آنان میمُرد. او با پشت چهره مردمانی که در کوچه و بازار قدم میزدند آشنا بود و میدانست که زیر پوست شهر چه میگذرد، به قول مولانا:
خلق در بازار یکسان میروند
نیم، اندر ذوق و نیمی دردمند
و اسماعیل بیشتر با آن نیمه دردمند حشر و نشر داشت : با حسینِ موزی، علیِ شاهدوست و… او به تنهائی نقش یک نهاد مدنی و واسطه میان حاکمیت و مردم را ایفا میکرد و تاثیر و گستره نفوذش اگر حمل بر اغراق نباشد در مواردی بسیار بیشتر از احزاب سراسری و محلی بود.
هر حکومتی اگر بخواهد عقلانی عمل کند و رابطهاش را با مردم تقویت نماید و به پر کردن شکافهای اجتماعی و حتی سیاسی بپردازد، باید امثال او را قدر نهد و بر صدر نشاند اما و هزار اما که “اسماعیل حاجی پور” در انتخابات مجلس شورای اسلامی رد صلاحیت میشود و مشتی افراد ناشناس و فاقد پایگاه اجتماعی که حتی از بیان صحیح عبارات و کلمات عاجزند، بدین منظور تعرفه میشوند، کسانی که بعنوان منتخب، منتصب میشوند و پس از گذشت چند سال هنوز اکثریت مردم شهر آنان را نمیشناسند… بگذریم!
شرحِ این هجران و این سوزِ جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
لیلایِ حاجیپور :
کسی که عاشق مردم است، در مقیاسی کوچکتر به خانواده خود نیز عشق میورزد … متاسفانه غیرتِ مردانه در جامعه برساخته دینی ما اقتضا میکند که در مجامع عمومی از بردن نامِ همسر خود پرهیز کنیم .
الفاظی چون مُخَدَّره، عیال و دز زبان محلی ” بَخانه” و… بدین منظور وضع شده و این در حالی است که جناب مصطفی ملکیان بدرستی اشاره کردهاند: “نه تنها اصحاب و مردم شهر در عصر پیامبر بر اسم زنان ایشان واقف بودند بلکه نامِ عاشقانهای را که پیامبر بر زنِ سوگلی خود، عایشه، نهاده بود نیز میدانستند.
پیامبر عایشه را در مقام معشوقی “حمیرا” خطاب میکرد. به تعبیر مولانا هرگاه پیامبر بسیار آسمانی میشد برای بازگشت در میان مردم، ابتدا خطاب به عایشه میگفت: “کَلِّمینی یا حُمیرا”… معشوق من، حمیرا، با من سخن بگو!
حاجیپور نیز هرگاه که از تمامی توان و ارتباطاتش برای حل مشکلات مردم استفاده میکرد و بعضا دیگر دستش به جائی نمیرسید، گوشی تلفن همراهش را بر میداشت و با همسرش تماس میگرفت.
همه دوستان نزدیکش میدانند که او همواره تاکید داشت “فاطمه” هم همسر و هم معشوقهام و سخن گفتن با او دوای دردِ من است. اگر نزد او از ” فاطمه” نام میبردیم، گوئی در محضرِ پریان حاضر شده است… چهره اش گُل می انداخت، سرخ و سفید میشد و با تمامی صورتش میخندید.
احوال او در مواجهه با همسرش اینچنین بود :
مرده بُدم، زنده شدم
گریه بُدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
…معاشقه معنوی او با “فاطمه” نه تنها در منزل و پشت تلفن که بر سر دیگهای پرتعدادِ آشپزی ایامِ تاسوعا و عاشورا هم نمایان بود، غذای نذری که با نظارت او و همسرش در خانه طبخ میشد رنگ و بوئی عاشقانه داشت.
خوشا به حال او که عاشقانه زیست و همواره به وصف عاشقی متصف بود. اگر چه پیش از مرگ مدتی رنج کشید اما چه باک که به تعبیر مولوی خدایش میفرماید:
زهر دادم، نوش کردی، غم مخور
من دهانت را پر از حلوا کنم
تا نگردد کارِ تو زیر و زبر
من کجا کارِ تو را زیبا کنم
در طبیعت بند کردم جان تو
بند چون من کرده ام من وا کنم…
و چه سخت است با این همه، توانِ تسلیت گفتن به خواهرمان، فاطمه عفیف شمال و پسر و دخترانش: محمد رضا جان و مریم و مهتاب عزیز.
نه، نه! به ” عزیزان اسماعیل “نمیتوانم و شاید حتی نمیخواهم که تسلیت بگویم. آنان باید بدانند که نام و یاد عزیزشان در دلِ مردمان این شهر هماره زنده خواهد بود و این یعنی زنده بودن!
نظرات بسته شده است.