گذری بر زندگانی پُرثمر ابراهیم پور داوود؛

خادم ایران

168

ابراهیم پورداوود در بیستم بهمن ماه سال ۱۲۶۴خورشیدی پا بر هستی گذاشت. در محله­‌ی سبزه‌میدان رشت؛ در عهد حکمرانیِ میرزا احمدخان مشیرالسلطنه. همان هنگام که آتشی سخت-گویی به دستِ مخالفین تسط روس‌ها بر اقتصاد پررونق مرکز گیلان- به جان بازار بزرگ شهر افتاد و خانمان‌سوز شد.

 

پدرش (حاج داوود) زمین‌دار و بازرگان بود و مادرش دختر مُلاحسن‌ خمامی. حاج داوود دلش می­‌خواست فرزندانش اهل علم و معرفت باشند. تمکن داشت و چون هنوز مدارس نوین پا نگرفته بود، به رسم متمولین آن روزگار، مکتب‌خانه‌ای اختصاصی دایر کرد و ملایی به نام میرزا‌محمدعلی را هم برای تعلیم فرزندانش استخدام کرد.

 

پس ابراهیم (همچون دیگر برادرانش) وقتی 6-5 ساله بود شاگرد همین مکتب‌خانه شد (جایی که بعدها آرامگاه خانوادگی‌شان شد) همان­جا اندکی خواندن و نوشتن و کمی از مقدمات قران و علوم دینی را آموخت، و چون پدر به این حد از معلومات فرزندان قانع نبود، او را به قصد گذراندن دوره­‌ی مقدماتی زبان‌های فارسی و عربی به مدرسه‌­ی حاجی حسن به مدیریت سیّد عبدالرحیم خلخالی فرستاد که در کسوت روشنفکری بود.

 

خلخالی آن زمان شعر می‌­گفت و اهل قلم بود. بعدها روزنامه نگار شد، به عرصه‌ی سیاست پا گذاشت و در جرگه‌­ی یاران مشروطه درآمد. ابراهیم در این مدرسه بود که با تاریخ تشیّع آشنا شد. در زندگانی امام سوم شیعیان دقیق شد و در واقعه­‌ی کربلا تامل کرد و آن قدر تاثیر پذیرفت که به مرثیه‌سرایی روی آورد و از سوی نزدیکانش لقبِ لسان گرفت.

 

در تهران، شاگردی میرزا محمدحسین‌خان سلطان‌الفلاسفه را کرد، قانون ابن‌سینا و شرح اسباب و شرح نفیسی را آموخت و به موازات آن همصدا با غوغای مشروطه‌ی ایرانی شد. گاهی هم طبع شاعری‌اش را می‌آزمود.

 

خودش در شرح فرازهایی از روزگار نوجوانی، آن چه بر او رفت را این گونه ثبت کرده است: «[آن زمان] کلمات چندی به‌هم‌پیوسته و وزن و قافیه مخصوصی به آن‌ها داده، می‌پنداشتم شعر است. رفته‌رفته مرثیه می‌ساختم. در آن زمان نوحه‌سرایی رواج داشت. مرثیه‌خوان‌ها در ماه‌های سوگواری احتیاج به مراثی جدید داشتند. مراثی من مشتریانی پیدا کرد. گروه سینه‌زنان با مراثی من به سر و سینه می‌زدند. نگفته خود پیداست که چگونه به خود می‌بالیدم وقتی‌که کلمات خود را از گلوی صدها ماتم‌زده می‌شنیدم…»

 

حالا دیگر جوان بود و شورِ شعر در سر داشت تا آن حد که در طالعش جز شاعری چیزی به دیده نمی­آمد. بیست سالگی اما فصل تحول بود. گاهِ پای گذاشتن در راهی دیگر.

 

سال 1284خورشیدی، صدای مشروطه­‌خواهی از پایتخت بلند شد. به رشت رسید و استادش (عبدالرحیم خلخالی) عزم تهران کرد تا به صف هم‌مسلکان انقلابی بپیوندد. ابراهیم این زمان شیفته‌­ی علم طبابت بود. همان بهانه شد تا به قصد و بهانه­‌ی تلمذ از خوب­ترین‌­های طب در ممالک محروسه، با برادرش سلیمان، همسفر استادش عبدالرّحیم خلخالی شود. همین هم شد.

 

در تهران، شاگردی میرزا محمدحسین‌خان سلطان‌الفلاسفه را کرد، قانون ابن‌سینا و شرح اسباب و شرح نفیسی را آموخت و به موازات آن همصدا با غوغای مشروطه‌ی ایرانی شد. گاهی هم طبع شاعری‌­اش را می‌­آزمود. به خواهش دوستان، از غزل‌های این‌وآن استقبال می‌کرد و در نظم، سوژه­‌ی آثارش عمدتاً عاشقی دیوانه بود که فریاد درد فراق و ناله‌ی اشتیاقش از کهکشان­‌ها می‌گذشت.

 

حالا آرام آرام پیام‌­هایی از جهان­‌های دور به او می‌رسید که هوای تازه را نمایندگی می­کرد. فهمید دانشی که آموخته، کهنه است. فِقه، آرامِ جان بی‌قرارش نیست و دوره­‌ی طب قدیم، گذشته است. پس اندیشه‌­ی سفر به فراسوی مرزها در سرش افتاد تا از پزشکی نوین بیاموزد. دلخواسته‌­اش را به دفعات با پدر در میان گذاشت و بارها از او شنید «هنوز زود است».

 

پس یک روز شورشی شد. در اوج نهضت مشروطه­‌خواهی (1287 خورشیدی) تصمیمش را برای ترک وطن گرفت و بی اذنِ حاج داوود از راهِ کرمانشاه به بغداد و بعد حلب و از آن­جا به لبنان رفت. در راه از بیستون و تیسپون گذشت، و با تجربه­‌ی مواجهه­‌ی شگفت­ با میراث‌هایی از ایران باستان، اولین تپش‌­های ایران‌خواهی و میل به فهم تاریخ این خاکِ فرسوده در جان شیفته­­‌اش جلوه کرد.

 

در بیروت، ابتدا در مدرسه­‌ی لوئیک در کار فراگیری زبان و ادبیات فرانسه شد. به موازات آن بر روی آموزش زبان‌های آلمانی، انگلیسی و عربی متمرکز شد، اصول طب نوین را فهمید و میل به آموختن مبانیِ علم حقوق کرد.

 

 

در روزگار اقامت در این شهر باید شهرتی برای خودش بر‌می­گزید. تحت‌تاثیر آن چه از رسم نامگذاری در ایرانِ کهن می‌­دانست، انتخابش «پور داوود» شد (برخلاف برادرانش که از همان روزها به داوودزاده شهره شدند) حالا دیگر روابطش با خانواده برقرار بود و پدر، علی‌رغم سرکشی فرزند، حمایتش می­‌کرد تا در جمع همراهانِ در غربت، تنگدست و سرافکنده نباشد.

 

محمدعلی جمالزاده و دکتر مهدی ملک‌زاده از معاشران پورداوود در ایام سکونت در لبنان بودند. جمالزاده بعدها در شرح احوال رفیق گیلکش در بیروت این گونه نوشت:

«پورداوود در بیروت از جوانان شیک‌پوش به شمار می‌آمد و فضل و کمالش به‌خصوص در فارسی و عربی از ما جوانان ایرانی بیشتر بود. از کسانش از رشت پول بیشتری مرتباً به او می‌رسید و، ازاین‌رو، در مهمان‌نوازی از دوستان دست‌وبالش بازتر بود و همیشه با خوش‌رویی زیادی از هم‌وطنان جوان خود پذیرایی می‌کرد…»

 

حالا جوانی بود و شوریدگی، و شب‌های مهتابی بیروت، بهانه‌­­ای افزون برای جوشیدن ذوق شاعری. پورداوود در همین ایام مجموعه‌­ای از اشعار عاشقانه­‌اش را سرود (همان­ها که بعدها-همچون مراثی­ که نوشته بود- نابودشان کرد) و تجربه­‌گری­‌هایی در شعر اجتماعی–سیاسی و مبارز داشت که همان او را در میان دانشجویان به‌عنوان شاعری ملی و آزادی‌خواه نمایاند.

 

مثالش؟ آن­گاه که خبرِ برآمدن دوباره­‌ی محمدعلی شاه، شکست مشروطه‌خواهان و قتل ملک‌المتکلمین و میرزا جهانگیرخان از تهران به بیروت رسید، این سوگنامه را سرود:

شامِ غم باز نمودار شد افسوس، افسوس

دلم از ظلمت آن تار شد افسوس، افسوس…

بیرق ظلم دگرباره برافروخته شد

عَلم عدل نگونسار شد، افسوس افسوس…

مادر پیر وطن از غم فرزندانش

زار و دل‌گیر و عزادار شد، افسوس، افسوس…

 

پورداوود تا دو سال و نیم مقیم بیروت بود. و بعد از آن به قصد دیدار با پدر و مادر، عزمِ وطن (رشت)کرد. پس، از راه ترکیه به ایران بازگشت. و گفته‌­اند ارمغانش از سفر برای سرزمین مادری (گیلان) بادام زمينى بود که برای نخستین بار در ملک شخصی خود کاشت، به محصول نشست و از آن پس کشتش متداول شد.

 

مدت اقامت در ایران اما زیاد نبود و در شهریور همان سال (1289خورشیدی) به نیت تحصیلات تکمیلی در رشته­‌ی حقوق به فرانسه رفت. ابتدا در شهر بووه، مقدمات حقوق را خواند. سپس در پاریس به تحصیل علوم مقدماتی پرداخت و بعدتر رشته­‌ها­ی زبان و ادبیات فرانسه و حقوق را در دانشکده­‌ی این شهر پی گرفت و از محضر استادان نامداری چون شارل ژید (اقتصاددان و پایه‌گذار نشریه‌­ی­ (Revue d’économie politique  و مارسل پلانیول (از مولفان کتاب معروف رساله­‌ی کاربردی حقوق مدنی) بهره‌­مند شد. در پاریس یاران و معاشرانی هم داشت؛ محمدعلی جمالزاده (بعدها از آغازگران داستان‌نویسی مدرن در ایران) که به فرانسه آمده بود و محمد قزوینی (بعدها معروف به علامه­‌ی قزوینی؛ ادیب و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران، که دوستی­ با او تا همه‌­ی عمرش ادامه داشت).

 

در همین زمان با همراهی جمعی از ایرانیان مقیم پاریس تظاهراتی را علیه دولت وقتِ روسیه (که حامی شاهِ مستبد ایران و عامل سرکوب مشروطه خواهان بود) به سامان کرد و هم در تاسیس انجمن دانش و ادب ایرانیان پاریس نقش پررنگی داشت.

 

این‌گونه بود که کم‌کم تمایل شدیدش به جستجو در تاریخ کهن ایران و هم میل به تحقق ایده‌های وطن‌پرستانه‌­اش در منظر عام نیز جلوه‌گر شد. دقیقاً کجا؟ خودش در خاطراتش این گونه آورد: «…استاد فرانسه موضوعی از برای امتحان به ما داد، من به جای آن که آن موضوع را بنویسم، چیزی نوشتم درباره­‌ی ایران باستان و به همین خاطر … نمره‌­ی بدی گرفتم. بنابراین صلاح در این بود که دست از (تحصیل در رشته­‌ی) حقوق بکشم، چنانکه دست از طب قدیم کوتاه شده بود،…منحصراً ایران را موضوع تحقیق قرار دادم….».

 

با همراهی علامه‌ی قزوینی، اشراف‌زاده‌ی تبریزی و مهدی ملک‌زاده، نشریه‌ای را تاسیس کردند که نامش ایرانشهر شد. ایرانشهر ماهنامه‌ای بود در چهار صفحه (سه صفحه به زبان فارسی و یک صفحه به فرانسه) که از آبان سال ۱۲9۳ (جمادی‌الاولی ۱۳۳۲) در پاریس منتشر شد.

 

ابراهیم جوان، حالا دیگر تصمیمش را گرفته بود. می­خواست درس را نیمه‌کاره رها کند و پا در راهی بگذارد که دلخواسته‌اش است. جنگ جهانگیر اول اما، او را در مسیری دیگر انداخت. 1914 میلادی آتش از اروپا برخاست و با کشیده شدن شعله‌­های جنگ به ایران، همراهِ یاران همدلِ در غربت، در اعتراض به اشغال میهن از سوی روسیه و انگلیس، پس از تجربه­ی ناموفق انتشار مجله‌­ی پیک دُهل، دست به کار فرهنگی دیگری زد.

 

با همراهی علامه­‌ی قزوینی، اشراف‌زاده­ی تبریزی و مهدی ملک‌زاده، نشریه­‌ای را تاسیس کردند که نامش ایرانشهر شد. ایرانشهر ماهنامه­‌ای بود در چهار صفحه (سه صفحه به زبان فارسی و یک صفحه به فرانسه) که از آبان سال ۱۲9۳ (جمادی‌الاولی ۱۳۳۲) در پاریس منتشر شد. و رویکرد و اهدافش؟

 

در سرمقاله­‌ی نخستین شماره‌ به قلم پورداوود این طور آمد: «ایرانشهر به‌معنی مملکت ایران است… این نام عزیز باید نزد هر زاییده‌ی خاک ایران محبوب و مقدس باشد، پایدار و افتخارآمیز باقی بماند، همان‌طور که افتخارها و پیروزی‌های درخشان ایران قدیم به یاد می‌آورد اوضاع غمین‌روزهای اندوهگین خواری و پستی امروز را نیز شمولیت دارد. این است که ما می‌خواهیم… هم‌میهنان عزیز را مصمم سازیم که دشمنان فولادپنجه‌ی خود را نگذاریم بیشتر از این در مملکت ما حکمرانی کنند..»

 

ایرانشهر فقط تا سه شماره دوام آورد و با شدت گرفتن جنگ در اروپا، و محدودیت­‌های متعاقب آن برای دانشجویان ایرانی، به محاق رفت. و پورداوود چه کرد؟ در حوالی شش ماهگی جنگ جهانی اول، پس از چهارسال و اندی اقامت در فرانسه، تحصیل در رشته­‌ی حقوق را رها کرد و  به قصد ادامه‌­ی مبارزه­‌ی فرهنگی با اشغالگران، با گذر از سوییس، آلمان، اتریش، رومانی، بلغارستان، استانبول و حلب، به بغداد رفت. و حاصلش؟

یادگار سفر لنینگراد (سن‌پترزبورگ) و دیدار موزه‌ی ارمیتاژ در حاشیه‌ی کنگره‌ی خاورشناسان، ۱۰ شهریور ۱۳۳۹
از چپ به راست: محمد معین، سعید نفیسی، یحیی ماهیار نوابی، ابراهیم پورداوود، ایرج افشار

 

سال ۱۹۱۵بود و محمدعلی جمالزاده از سوی کمیته‌ی ملّیون در برلین(که پیشتر در همراهی او و پورداوود با جوانان پرشور دیگری همچون کاظم‌زاده ایران‌شهر، وحیدالملک شیبانی، محمد قزوینی و حسن تقی‌زاده تاسیس شده بود) مامور شد به او بپیوندد. و محصول این پیوند هم در روزنامه‌­ای به نام رستاخیز جلوه کرد.

 

این روایت جمالزاده است از نقش موثر پورداوود در نشر رستاخیز: «در بغداد ازجمله کارهایمان یکی هم علم‌کردن روزنامه‌ی رستاخیز بود. سهم پورداوود در این کار بیشتر از سهم دیگران بود… در آن گرمایی که مار پوست می‌انداخت، عرق می‌ریخت و مقاله می‌نوشت و به چاپخانه می‌برد و نمونه‌ها را اصلاح می‌کرد و صدها کارهای دیگری که با شوروشوق فراوانی انجام می‌داد..»

 

رستاخیز هم اما دولت مستعجل بود. دلیلش؟ چون نمی­‌خواست از حرکت اتحاد اسلامی که به زعم او با پرچمداری ترک­های عثمانی دام تزویری بیش نبود طرفداری کرده باشد. و دیگر؟ اشعار و سرمقاله­‌های آتشینش که با نام مستعار گُل منتشر می­شد و همگان را به اتحاد علیه بیداد انگلیسیان و ستم روس‌ها دعوت می‌کرد. مثلاً همان که برای شماره­ی نخست رستاخیر نوشت:

 

«برخیزید! برخیزید! بشتابید! تا خانه‌ی خود را از دشمن نپرداخته‌اید، از پای ننشینید…»

و همه­‌ی این­ها در زمانی رخ داد که اشعار شورانگیز گُل (پورداوود) در بین اهل ادب و معرفت عراق، خواهان داشت و نقل محافل و مجالس دراویش بغدادی بود.

 

هرچه بود اما این کنش­ها برای او اسباب ناامنی و آوارگی شد. ابتدا با محاصره­‌ی کوت العماره در جریان نبرد انگلیسی‌ها و عثمانی‌­ها، به ناچار و با ایده­ی برانگیختن عشایر و مردم بومی باختر ایران برای پایداری در برابر روس‌ها و انگلیسی‌ها راهی کرمانشاه شد و نشر رستاخیز را در آن جا ادامه داد.

 

چند ماهی نگذشته بود که منطقه به دست روس­ها افتاد و از سر جبر-از راه قصر شیرین- به بغداد بازگشت. و همچنان رستاخیز منتشر می­شد تا وقتی که تحت فشار و اعمال سانسور شدید افسران دولت عثمانی که بغداد هم در سیطره­‌شان بود، بعد از نشر ۲۵ شماره (از ۲۹ رمضان 1333 قمری تا ۲۹ جمادی‌الاولای همان سال/ 1294خورشیدی) مجبور به تعطیلی­‌اش شد. حالا دیگر بغداد هم جای امنی برای کنش فرهنگی- سیاسی نبود. پس راه استانبول را پیش گرفت.

 

مدتی از این شهر ممنوع‌الخروج بود تا اینکه برایش از مسیر بالکان راهی به برلین گشوده شد. هدفش؟ می‌خواست به سوئیس برود، اما جنگ بود و مجوز صادر نشد و ناگزیر در سرزمین ژرمن­ها، ماندنی شد. بعد چه کرد؟

 

زبان آلمانی آموخت و به قصد تکمیل تحصیل در رشته­‌ی حقوق ابتدا از دانشگاه برلین و سپس دانشکده­ی ارلانگن (یکی از مراکز مهم تحقیقاتی-آکادمیک آلمان) در نورنبرگ، پذیرش گرفت. در این دوره با سید حسن تقی‌زاده (که به تازگی بعد از اقامت دوساله در امریکا و مکثی در هلند به آلمان آمده بود) معاشر شد و مجله­‌ی فرهنگی- سیاسی کاوه را منتشر کرد.

 

در این دوره‌ی آشنایی­ و مواجهه­ با یوزف مارکوارت (خاورشناس برجسته و استاد واژه‌شناسی زبان‌های ایرانی و ارمنی در دانشگاه برلین) در امتداد با رفاقت پیوسته با تقی­زاده و قزوینی، بیش از پیش توجه‌اش را به تاریخ ایران باستان جلب کرد، آن قدر که باز تحصیلِ حقوق به حاشیه رفت و یادگیری زبان‌های باستان، اوستایی، پارسی و شناختِ فرهنگ ایران باستان، نزد ایران‌شناسان آلمانی اولویت اولش شد.

 

او خود درباره­ی احوال آن روزهایش نوشت:

«…چند سالی در دانشکده‌ی برلن حقوق خواندم، اما نمی‌دانستم که این تحصیل به چه کارم خواهد آمد. در دل حس می‌کردم که عشق و علاقه‌ام تحصیلی است که به ایران باستان مربوط باشد… روزی دیدم به چند زبان اروپایی آشنا هستم و به کتبی که درباره‌ی ایران باستان نوشته شده دسترسی دارم و می‌توانم از استادان بزرگ خاورشناس بهره‌ور شوم. بساط حقوق را برچیده و منحصراً ایران را موضوع تحصیل و مطالعه قرار دادم…»

 

سالیان به تحصیل و تفحص در زبان و تاریخ کهن ایران باستان گذشت تا شهریور ۱۲۹۹ که با دخترِ دندانپزشکی آلمانی ازدواج کرد. و ثمره­اش (به سال ۱۳۰۱) یگانه فرزندش شد که پوراندخت نام گرفت. سال 1303 خورشیدی سال بازگشت بود. با همسر و فرزند به ایران رفت. اقامت کوتاهی داشت و یک سال بعد (سالِ برتخت نشستن رضاخان) باز بار سفر بست. به کجا؟ از مهرماه سال 1304خورشیدی، به دعوت پارسیان هند به بمبئی رفت.

 

این نخستین سفر پورداوود به هند بود، پس پیش از سفر برای فهم روحیات و احوالات زرتشتیان هند، به کتاب‌های مستشرقین رجوع کرده بود. خوانده بود که پارسیان هند نماینده‌ی خصلت‌های ستوده و اخلاق پاک ایرانیان باستان‌اند و آن چه در مواجهه با ایشان دریافت چیزی کمتر از آن نبود. او می‌دید که هرکه از کشتی به بندر بمبئی فرود می‌آید به این باور می‌رسد که قوم پارسی در آن سرزمین از یک سرچشمه‌ی دیگری زنده و خرم است.

 

از نیکبختی ابراهیم پورداوود در سفر اول به هند همراهی بی دریغ دینشاه ایرانی (دانشمندی از پارسیان) بود. او چنان اسباب آسایش مسافر ایرانی را فرا آورد، ‌که توانست در دوران اقامتش در هند با حواسی جمع و خاطری آسوده یک دوره تحصیلات مزدیسنا را طی کند و به اندازه‌­ای که در توان داشت و هر چه می­شد از دانش آیین کهن بیندوزد. در همین ایام هم بود که امکان مکتوب کردن نظریات و پژوهش‌هایش حول موضوع آئین ایرانیان باستان و زرتشتیان هند فراهم آمد.

 

در هنگام اقامت در بمبئی (به سال 1304خورشیدی) کتاب ایران‌شاه که شرح مهاجرت زرتشتیان ایران به هند بود از او منتشر شد و در سال 1305، بخشی از سخنرانی‌های او درباره­ی آیین و کارنامه­ی زبان باستان در هند، تحت عنوان خرّم‌شاه به طبع درآمد.

 

در بهار همین سال با چاپ یک شعر، ردای شاعری را برای همیشه از تن بیرون کرد. و از آن پس جز معدود دفعاتی، اگر شعری گفت منتشرش نکرد. با این حال  بعدها تا همیشه در میان مسلمانان و پارسیان هند و خاورشناسان اروپا بیش از ایران به شاعری شهرت یافت. دایرة‌المعارف بریتانیا او را در ردیف گویندگان درجه‌اول ایران معاصر قرار داد و ادوارد براون در کتاب مطبوعات و شعر ایران نو، او را در زمره‌ی گویندگان ایران جدید یاد کرد که در استعمال واژه‌های کهن پارسی در اشعار خویش چیره‌دست است.

 

از پورداوود در سال 1305 کتاب دیگری هم منتشر شد؛ گات‌ها (نخستین بخش از اوستا) را با کمک دینشاه ایرانی، توسط انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی و ایران لیگ به دو زبان فارسی و انگلیسی به چاپ رساند. او خود در دیباچه‌ی جلد دوم یشت‌ها توضیح داد چرا و با چه انگیزه­ای، در هند، تفسیر و ترجمه‌ی اوستا را آغاز کرد:

 

« این بنده را از خردسالی، بدون مشوق، میلی به دانستن اوضاع ایران قدیم افتاد. به‌تدریج، این ذوق چنان در وی رگ ‌و ریشه گرفت که مطالعه‌ی کتب راجع به ایران باستان را به مطالعه‌ی کتب دیگر برتری داد. به‌خصوص در میان این کتب، مسائل راجع به مزدیسنا، یعنی دین زرتشتی، بیش از همه توجه او را به خود کشید.

 

سالیان دراز در تفرج این گلزار پر شکوفه و بهار گذشت و همیشه آرزوی آن داشت که گلی به‌رسم ارمغان به ایران فرستد و از گلزار مزدیسنا به روی هموطنان روزنه‌ای گشاید و آنان را به شنیدن سرودهای مقدس اوستا و نیایش‌های نیاکان پارسا خرم سازد… نگارنده همیشه در گوش داشت که زرتشتیان ایران نیز در میان هم‌وطنان خود به درستکاری و بی‌آزاری و بردباری مشهورند.

 

مطالعه‌ی کتب مزد‌یسنا و مشاهده‌ی اعمال پارسیان [هند] مرا بر آن داشت که به تفسیر اوستا، کتاب دینی ایرانیان، بپردازم تا ازاین‌رو به تکلیف وجدانی و وظیفه‌ی وطن‌پرستی خود رفتار کنم و عموم هموطنان را از این آیین کهن، که امروز هم موافق تمدن و مقتضیات این دوره است، آگاه گردانم. در ماه خرداد ۱۳۰۵ شمسی تفسیر گات‌ها را، که قدیم‌ترین قسمت اوستا و از سرودهای خود پیغمبر است، به انجام رسانیدم…»

 

همان­گونه که از بریده­ی دیباچه بر می­آید تا آن روز مردمان ایران زمین به جز نام اوستا چیزی از دین و آیین و تمدن کهن نیاکان خود نمی­دانستند و از روی جهل پیروان کیش زرتشت را گبر و مجوس می­خواندند. البته که پورداوود با مکتوبات خود در مسیر تغییر این باور جمعی قدم بزرگی بر می­داشت.

 

انتشار کتابچه­‌ی سوشیانس (رساله­ی کوچکی که در آغاز به شکل سخنرانی ایراد شده بود) به سال 1306 و هم انتشار یشت‌ها (بخش اول مجموعه‌­ی یسنا که دیباچه‌­ی آن به دستیاری دینشاه ایرانی به انگلیسی ترجمه شد) به سال 1307خورشیدی در بمبئی در همین راستا محقق شد.

 

در اهمیت انتشار یشت‌ها همین بس که علامه قزوینی بعد از خواندن جلد اول آن، در اول فروردین سال ۱۳۰۸خورشیدی نامه‌ای با این مضمون به پورداوود نوشت:

«اولین فکری که از یک دوره مطالعه‌ی این کتاب عارض انسان می‌شود، این است که خوشبختانه از این ‌به ‌بعد عموم ایرانیان می‌توانند مستقیماً بدون استعانت از کتب مستشرقین اروپایی کتابی را که قرن‌های بی‌شمار تا ظهور اسلام در سرتاسر ایران یگانه کتاب آبا و اجداد همه‌ی ایرانیان حالیه به شمار می‌رفت و علاوه بر این، با توریه و انجیل و مهاباراتا یکی از قدیمی‌ترین کتب مدونه‌ی نوع بشر است که از ازمنه‌ی بسیار قدیم به یادگار مانده و به دست مردم امروزی رسیده است.

 

خرده‌اوستا جز ترجمه‌ی متن کهن، حاوی محتوای دیگری هم بود که بعدها انتشارش بر محبوبیت پورداوود در میان جامعه زرتشتیان افزود. او در این کتاب خلاف رویه‌ای که برگزیده بود – در اقدامی نادر- به نشر شعر برگشت.

 

این کتاب اوستا را امروز به همین زبان فارسی معمول حالیه مطالعه کنند. از اوضاع و رسوم و اخلاق و مواعظ و حکم و دستورالعمل‌های زندگی و فلسفه‌ی عالی و معتقدات دینی و روایات تاریخی و قصص اساطیری نیاکان قدیم خود و برادران زرتشتی حالیه‌ی خود کما هو حقه اطلاع به هم رسانند و درنتیجه این قوم نجیب یادگار عنصر خالص ایران را بهتر بشناسند…»

 

در واقع ابراهیم پورداوود با ترجمه­ی فارسی­اش از کتاب اوستا (از پس حدود سه هزار سال) امید داشت درهای گنجینه‌ی مستتر در آن به روی همه‌­گان باز شود. از همین رو رنجی که از این کار سخت متحمل می‌شد برایش نه فقط تحمل‌پذیر بلکه خوشایند بود.

 

او در ترجمه و تألیف اوستا و یشت‌ها از حدود ششصد کتاب و مأخذ استفاده کرد که بخش عمده­ای از آن منابع به زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی، بخش زیادی­ش کتاب‌های پهلوی، تألیف ایران‌شناسان اروپایی و هندی و فقط بیست جلد  از آن به زبان  فارسی و عربی بود.

 

با این روحیات، کوشش‌­های او در ثبت و شناساندن زبان و آئین پارسیان، آن قدر در نظر میزبان هندی خوش آمد، که شرایط حضور و درک مراسم مذهبی مزدیسنا، که به «یزشن» معروف است برایش فراهم شد. مراسمی که حضور در آن برای غیرزرتشتی‌ها ممنوع است و از شصت سال گذشته تا آن روز، تنها سه خاورشناس (مارتین هاوگ  آلمانی، ژواکیم منان فرانسوی و آبراهام ولنتاین ویلیامز جکسن آمریکایی) توانسته بودند از امکان شرکت در این آئین بهره مند شوند.

 

پورداوود جایی در وصف این تجربه­ی منحصر به فرد نوشت: «آنچه در سال‌های دراز در کتب خوانده و مشتاق دیدن بودم بالاخره در مرکز روحانیت مزدیسنان مشاهده نمودم. کلیه‌ی آداب و رسومات مذهبی کنونی از عهد ساسانیان و بسا پیش‌تر از آن زمان باقی مانده است، به‌خصوص از شنیدن سرود اوستا که رازونیاز پیغمبر ایران، زرتشت، است با خدای یگانه‌ی خویش، اهورامزدا، بسیار شادمان شدم. در مدت یک ساعت که تشریفات طول کشید، عهدهای سرافراز ایران از کورش بزرگ تا به روزگار سیاه یزدگرد سوم یک‌یک از خاطرم گذشت…»

 

اولین سفر ابراهیم پورداوود به هند جمعاً دو سال و نیم به درازا کشید و پس از آن  به آلمان بازگشت. اما رهاورد این سفر همچنان با او بود. از او کتاب یشت‌ها (بخش دوم از مجموعه­‌ی یشت‌ها) و کتاب خرده ‌اوستا (گزارش و ترجمه­ی آخرین بخش اوستا) به سال1310خورشیدی منتشر شد.

 

خرده‌اوستا جز ترجمه­‌ی متن کهن، حاوی محتوای دیگری هم بود که بعدها انتشارش بر محبوبیت پورداوود در میان جامعه زرتشتیان افزود. او در این کتاب خلاف رویه‌­ای که برگزیده بود – در اقدامی نادر- به نشر شعر برگشت. سرود مزدیسنا را که با مضمون بزرگداشت دین زرتشتی، با تاکید بر دو سرود معروف اوستا یعنی اشم وهو و یتا آهو با جملات تکرار شونده، در مهرماه 1310 نوشته بود در این مکتوب آورد که بعدتر برای نخستین‌بار با صدای جواد بدیع‌زاده روی آهنگی از غلامحسین مین باشیان شنیده شد.

 

همان سرودی که دهه­‌هاست در آموزشگاه‌های زرتشتیان در هندوستان و ایران همخوانی می‌شود:

بامداد شد بانگ زد خروس

از سرای شه برزدند کوس

چرخ شُست نک روی آبنوس

موبدا تو هم خیز و روی شو

خوان اشم وهو، گو یتا اهو

گو یتا اهو، خوان اشم وهو

خیز موبدا، آتشی فروز

پرده سیه، زین زبانه سوز

کیش باستان، زنده دان هنوز

ز ایزدی فروغ، بر متاب رو…

روزگار پورداوود تا سال 1311خورشیدی در آلمان به مطالعه و پژوهش گذشت.

 

در اوایل سال ۱۳۱۱خورشیدی رابیندرانات تاگور (شاعر، فیلسوف هندی و برگزیده­ی جایزه­ی نوبل در ادبیات به سال ۱۹۱۳میلادی) به‌همراه دینشاه ایرانی به دعوت دولت وقت به ایران آمد. در جریان این دیدار از دولت ایران خواسته شد استادی را برای تدریس زبان و فرهنگ ایران به دانشگاه ویسو بهاراتی معرفی کند.

 

چه کسی از پورداوود بهتر؟ پس پیام و خواست هیات هندی و دولت، به آلمان رسید. درخواست اجابت شد و پورداوود،آذر همان سال برای بار دوم به هند رفت و تا اسفند سال ۱۳۱۲خورشیدی در این دانشگاه به تدریس شئون فرهنگ و تمدن ایران باستان پرداخت.

 

او همچنین به عنوان رئیس شعبه­‌ی عربی و پارسی گروه اوستاشناسی هفتمین کنگره­‌ی شرقی هند برگزیده شد و سخنرانی‌اش را با موضوع بودا در ادبیات و تاریخ ایران به زبان انگلیسی ایراد کرد. بخش نخست یسنا، و کتاب گفت و شنود پارسی (کتاب درسی آموزش زبان پارسی به هندوها) را هم در همین زمان به طبع رساند.

 

او جز پژوهش و تالیف و تدریس، ترویج را هم در دستور کار داشت. مثلاً در سخنرانی‌هایش کوشش می­کرد تا پارسیان هند را به زیارت میهن مقدس و سکونت در آن وادارد:

«آری، بجاست که آتش مهر ایران جاودان زبانه کشد. وطن قدیم شما قابل محبت است، وطنی که وخشور زرتشت را در آغوش خویش پرورید و از پرتو وی آیین یکتاپرستی به جهانیان بخشید… ایران وطنی است که هنوز آتش غیرت و مردانگی آن خاموش نشده است، فقط از حوادث روزگارْ خاکستر تیره‌ی ذلت روی سرخ‌فام آن پوشیده.

 

هروقت که باد مساعدی وزید و گرد از روی آن برخاست، دگرباره زبانه کشیده، حرارت دیرینه‌ی خویش بروز خواهد داد، هیجان ملی در آغاز مشروطه‌ی ایران بهترین دلیل زنده‌بودن آن آتش است…»

 

با پایان گرفتن دوران تدریس و تحقیق 18 ماهه­ در هند و بازگشت به اروپا (به قصد اتمام ترجمه‌­ی اوستا) حالا دیگر او نه در شمایل ادیب و شاعری دوستدار تاریخ، که در قامت استادِ برجسته­ی ایران باستان جلوه می­کرد.

 

او  دیگر هنر شعر را نه برای بیان عواطف و احساسات شخصی، بلکه در مسیر ثبت تاریخ و نشر فرهنگ و زبان کهن ایران به کار می­بست. با همین رویکرد بود که در سال 1313خورشیدی، منظومه‌ی یزدگرد شهریار را در 197 بیت، درباره­‌ی کشته‌شدن یزدگرد سوم (آخرین پادشاه ساسانی) به مناسبت جشنواره­‌ی جهانی هزاره‌­ی فردوسی سرود.

 

پورداود قریب به سه دهه پیوسته در هجرت بود و این دوری از وطن سرانجام در بهمن سال ۱۳۱۶خورشیدی به پایان رسید. به ایران بازگشت و مستقیم در دانشکده­‌ی حقوق و دانشکده­ی ادبیات دانشگاه تهران به تدریس مشغول شد. او همچنین نخستین استاد مطالعات ایران باستان و زبان‌های باستانی ایران در دانشگاه تهران بود. و دیگر؟ همچنان به تدریس قانع نبود و به صورت مستمر مقالاتش را در قالب سخنرانی در سالن دانشکده‌های ادبیات، دانش‌سرای عالی، دانشکده‌ی حقوق، دبیرستان‌های انوشیروان دادگر و فیروزبهرام ارائه می‌کرد.

 

او سال 1317خورشیدی به عضویت فرهنگستان ایران درآمد و در اسفند همین سال در همراهی با علی اصغر حکمت و غلام‌رضا رشید یاسمی، این بار به‌عنوان سفیر ایران با هدف تجدید روابط فرهنگی به هند عزیمت کرد. سفری که در سال 1322خورشیدی این بار با نیت بازدید از دانشگاه‌های هند تکرار شد.

 

پورداوود همواره در اندیشه­‌ی سازمان بخشی به پژوهش‌­ها، کنش‌ها و آموزش‌های ایران‌پژوهانه بود. از همین رو در 6 مهرماه سال 1324خورشیدی،  بنیان انجمن ایران‌شناسی را گذاشت و متعاقب آن مدرسه­‌ی ایران‌شناسی را نیز تاسیس کرد. انجمن ایران‌شناسی ارگانی مطبوعاتی نیز داشت که زیرنظر او و شاگردانش منتشر می­‌شد. شاگردانی که بعدها هرکدام ستون ساختمان فرهنگ و معارف ایران زمین شدند: محمد معین، محمد مقدم، ساسان سپنتا، احسان یارشاطر، منوچهر ستوده، بهرام فره‌وشی، ایرج افشار و…

 

سال 1325 (گاهِ شصتمین زادروز پورداوود) بهانه‌­ای بود برای ارج‌گذاری به سال‌ها کوشش بی‌وقفه در راه تعرفه­‌ی فرهنگ کهن ایران زمین. پس دانشگاه تهران پیشگام شد. آئینی باشکوه در تالار اجتماعات دانشسرای عالی در حضور مقامات عالی کشور، بزرگان فرهنگ، اساتید و دانشجویان برپا شد.

 

نامدارانی چون بدیع‌الزمان فروزانفر، پرویز ناتل‌خانلری، لطفعلی صورتگر و محمد معین در ستایش اندیشه و کار او سخن گفتند، یادنام‌ه­ای به نام او در دو مجلد به طبع درآمد، و ضمن اعطای نشان ادبی از سوی نهاد دانشگاه، برای نخستین بار، نشان دانشِ وزارت فرهنگ با دستِ علی شایگان (وزیر وقت) به پورداوود پیشکش شد.

 

دهه‌­ی هفت و هشت از زندگانی گیل‌مرد ایران‌دوست همچنان در کار نشر فرهنگ کهن گذشت. در سال 1326 خورشیدی، کتاب فرهنگ ایران باستان (درباره­‌ی فرهنگ ایران‌باستان و واژه‌های ایرانی) و در سال 1329، کتاب گات‌ها (دومین گزارش بخش نخست) به قلم او منتشر شد.

 

هرمزدنامه که پژوهشی سترگ درباره­‌ی موضوعات جالب نظیر گیاهان خوراکی و دارویی مانند نیشکر، برنج، ترنج، لاله، ذرّت، سیب‌زمینی، گوجه فرنگی، آناناس، کاکائو و پول، ارتشتار، پرچم، افسر، دساتیر، تیمسار و… بود به سال 1331، یادداشت‌های گات‌ها (شامل توضیحاتی درباره­ی واژه‌های اوستایی) به سال 1336، و کتابِ یسنا (بخش دوم مجموعه­ی یسنا شامل گفتارهایی درباره‌­ی موضوعات تاریخی) به سال 1337 با نام او به زیور طبع آراسته شد.

 

سال 1339خورشیدی در رأس هیئتی اعزامی متشکل از سعید نفیسی، محمّد معین و مجتبی مینوی از حاضرین در بیست و پنجمین کنگرۀ خاورشناسان در مسکو بود.

 

پورداوود با آن نگاه ایران‌پرستانه، موافق آموزش زبان عربی در مدارس نبود. آن را مفید به حال محصلین کم‌سال نمی‌دانست و باور داشت برای تدریس این زبان باید مراکز جداگانه‌ای تاسیس کرد. همین، و هم کوشش‌هایش برای ترویج زبان و فرهنگ ایران باستان، برایش اسباب دردسر شد.

 

سال 1341 از او کتابِ آناهیتا؛ پنجاه گفتار (شامل مقاله‌هایی درباره‌­ی تاریخ، تمدن، زبان ایرانیان) خوانده شد و در همین سال به عضویت شورای فرهنگی سلطنتی درآمد. سال بعد هم پس از ۲۷ سال تدریس از دانشگاه تهران بازنشسته و کمی بعد به درجه­ی استاد تمامی نائل شد. از زمان بازنشستگی اما بیشتر اوقات خود را به مطالعه و پژوهش گذراند و کمتر در مجامع داخلی حضور یافت.

 

ششم بهمن ماه 1342، به خاطر خدمات انسان دوستانه­‌اش، از نماینده­ی پاپ در ایران، نشان شوالیه‌­ی سن سیلوستر را دریافت کرد. در 13 بهمن از زیارتگاه بوداییان جهان در سیلان (سراندیب) دیدن کرد و در برگشت به بمبئی سپاس‌نامه‌­ی انجمن مؤسسه‌­ی شرقی کاما، انجمن زرتشتیان ایران، انجمن فرهنگ باستان، ایران لیگ و سازمان جوانان زرتشتی را دریافت کرد. همین سال، وقتی به عنوان رئیس شعبه‌­ی ایران‌شناسان در بیست و ششمین کنگره­‌ی خاورشناسانِ دهلی حاضر بود؛ مفتخر به اخذ دکترای افتخاری ادبیات دانشگاه این شهر شد.

 

در بازگشت به ایران، طی سال‌های 1343 و 1344 مجموعه کتاب‌های خوزستان ما (رساله‌­ی کوچک و اسنادی درباره­‌ی سرزمین ایلام و اقوام خوز) ویسپرد (بخش دیگری از کتاب اوستا) آناهیتا یا پنجاه گفتار (شامل مقاله‌هایی درباره­‌ی تاریخ و تمدن و زبان ایرانیان) و بیژن و منیژه (بخش‌هایی از شاهنامه­‌ی فردوسی/ درباره­‌ی فردوسی، دقیقی و شاهنامه) از او در معرض نظر ایران پژوهان و علاقمندان تاریخ و ادبیات ایران باستان قرار گرفت.

 

همچنین در خرداد ۱۳۴۴ به عنوان نخستین ایرانی به عضویت آکادمی جهانی هنر و دانش درآمد، در 18فروردین 1345خورشیدی جایزه­‌ی تاگور را از دولت هند دریافت کرد که پیش از او به چند چهره ازجمله آرنولد جوزف توین‌بی (مورخ و نویسنده­‌ی نامدار بریتانیایی) اعطا شده بود و از سال 1346خورشیدی دیگر عضویت انجمن فرهنگ ارتش را هم در کارنامه خود می‌­دید.

 

از پورداوود تا سال 1347، چندکتاب دیگر به پیشخوان کتابفروشی­‌ها راه یافت؛ مثلِ فریدون (گزیده‌ای از شاهنامه‌­ی فردوسی با توضیحات و حواشی/1346) و زین‌الابزار (تاریخچه‌ای از سلاح‌های کهن ایرانی/ 1347) او حالا 83 سال داشت. جهان را دیده بود، تاریخ کهن ایران را نمایندگی می­‌کرد و در کهنسالی خود گنجی زنده بود. و احوالش؟ گفته‌­اند در آن ساله‌ای آخر، بیمناک از جان! از جمع دوری می­‌کرد و بی همراه از خانه بیرون نمی­‌شد. چرا؟

 

پورداوود با آن نگاه ایران‌پرستانه، موافق آموزش زبان عربی در مدارس نبود. آن را مفید به حال محصلین کم­سال نمی­دانست و باور داشت برای تدریس این زبان باید مراکز جداگانه‌ای تاسیس کرد. همین، و هم کوشش‌­هایش برای ترویج زبان و فرهنگ ایران باستان، برایش اسباب دردسر شد.

 

جریاناتی او و تفکرش را نژادپرستانه و در تقابل با اسلام و آئین مسلمانی تعرفه کردند (حتی شاگرد سابقش -جلال آل احمد- پیامد همکاری پورداوود با شرکت نفت ایران برای انتشار دو داستان از شاهنامه در سال 1344، انتقادات و اتهامات تندی چون تعصب نژادی و فرهنگی را به او وارد کرد) و در سال‌های پایانی عمر، افرادی ناشناس نامه­‌هایی تهدیدآمیز به نشانی منزلش فرستادند. برگه‌­هایی با این محتوا که اگر از نوشتن و سخن راندن در خصوص قابلیت‌های زبان پارسی در مقابل زبان‌های خارجی، و هم حذف زبان عربی از برنامه‌ی مدارس و دانشگاه‌ها دست بر ندارد، جانش را خواهند گرفت…

 

او اما خود پیشتر برای این دست متعصبین و جزم اندیشان پاسخی داشت. کجا؟ در مقدمه‌ی گزارش گات‌ها. اما کو گوش شنوا؟: «رنج‌بردن سالیان (من) به امید یافتن گنج و پاداش نبود. یگانه پاداش پرارزنده از برای نگارنده این خواهد بود که فرزندان این سرزمین خاموش، روزگار روشن و درخشان نیاکان نامدار خود را دریابند و به یاد آبادی کاشانه‌­ی دیرین پدران خود به آبادی خاک ویران کنونی خود کوشند و به‌ویژه از “تعصب” که مایه‌ی پریشانی و بدبختی است روی گردانند..»

 

او همه­‌ی عمر خادم ایران بود، و در پیرسالی هم. دخترش (پوراندخت) آن سالیان آخر را این گونه روایت کرد: «پدرم بعنوان یک ایران شناس، همیشه در کار غوطه ور بودم خانه­­‌ی ما مجمعی برای دانش پژوهان و دانشجویانی بود که در مکتب او به سوادآموزی مشغول بودند.. وقت پدرم غالباً به مطالعه و بحث می‌­گذشت، او در اتاق کارش نیم‌تختی گذاشته بود و همانجا در حین مطالعه می­‌خوابید و اگر مطلبی به ذهنش می­‌آمد، بیدار می­‌شد و شروع به نوشتن می‌­کرد. او در زندگی به جز مطالعه و بحث تفریح دیگری نداشت…»

 

و مرگش؟ بامداد روز یکشنبه­، ۲۶ آبان ۱۳۴۷ اتفاق افتاد. در خانه‌­ی تهران، در اتاق کار، روی همان نیم­تخت، آرمیده در آغوش امنِ کتاب‌ها… پیکرش اما آن‌طور که رسم خاندان بود و دلخواه خودش- به زادگاهش (رشت) منتقل و در همان مکتب‌خانه­‌ای که الفبای پارسی را در آن آموخته بود به خاک سپرده شد…

نظرات بسته شده است.