کتاب: خالکوب آشویتس
نویسنده: هدر موریس
ترجمه: فرشته شایان
ناشر: چترنگ
سال:۱۳۹۹
۲۷۰ص/۴۰ هزار تومان
ـ مسئول بخش از من پرسید:
ـ این پدر توست؟
ـ بله
ـ خیلی مریض است
ـ دکتر نمی خواهد کاری برایش بکند
ـ در چشمانم نگاه کرد و گفت:
ـ دکتر نخواهد توانست برای او کاری بکند و تو هم نمی توانی
بعد دست بزرگ و پشمالوی خود را روی شانه ام گذاشت و گفت:
ـ خوب گوش کن پسرم. فراموش نکن که در اردوگاه هستی. اینجا هرکس باید برای خود مبارزه کند و به دیگران فکر نکند، حتی به پدر خودش. اینجا نه پدر بدرد می خورد، نه برادر، نه دوست. هر کس برای خود زنده است و برای خود می میرد. نصیحت خوبی به تو می کنم دیگر جیره نان و سوپت را به پدر پیرت نده، تو دیگر نمی توانی برای او کاری بکنی، تازه خودت را هم به کشتن می دهی. برعکس تو باید جیره او را هم برای خودت بگیری.
ـ خوب به او گوش دادم، بی آنکه حرفش را قطع کنم، در باطن به او حق دادم، بدون آنکه جرات اعتراف داشته باشم. با خود گفتم. برای نجات این پدر پیر خیلی دیر شد. در عوض تو می توانی دو جیره نان و سوپ به دست بیاوری
این فکر فقط دو ثانیه دوام آورد و بلافاصله احساس گناه کردم. او فقط آب می خواست.(۱)
این روایت لالی از کتاب خالکوب آشویتس اثر هدر موریس نیست. روایت اِلی ویزل برنده جایزه صلح نوبل از بازداشتگاه نازی ها در آشویتس است که در کوران و لحظات سخت از رنج های خود و پدرش در این بازداشت می گوید.
اِلی ویزل، نویسندهی کتاب “شب”، هنگامی که همراه مادر، خواهر و پدرش از سوی مأموران اس اس پلیس هیتلری دستگیر و روانهی کشتارگاههای یهودیان شد، ۱۵ سال بیشتر نداشت. همهی آنان در اردوگاههای نازی به قتل رسیدند.
نویسنده کتاب “خالکوب آشویتس” یکبار گفته بود: «این مرد که در اردوگاه آشویتس خالکوبی میکرد، داستان زندگی خود را مخفی نگاه داشت زیرا به اشتباه تصور میکرد نباید حرفی از آن بزند.» او این داستان خشونت بار زندگی را بدین جهت فاش کرد «چرا که پیش از آن از این مسأله بیمناک بود که به همدستی با نازی ها متهم شود.»
اِلی ویزل همچون لالی در کتاب “خالکوب آشویتس” از معدود بازماندگان این بازداشتگاه بودند که وقتی به بیرون این دالان وحشت گریختند روایت خود را به برگ های کاغذی سپردند. روایتی که ویزل چند دهه بعد اینگونه روایت کرده است: «هرگز آن شب را، اولین شب اردوگاه را فراموش نمیکنم. شبی که زندگانی مرا به صورت یک شب طولانی و پایانناپذیر در آورد و برای همیشه بر آن خط بطلان کشید.»
حالا یکی دیگر از بازماندگان آشویتس پس از دهه ها از چنین دژم خویی نازی ها، نه خودش که از سوی نویسنده ایی مختصات آن روزها را برای جهانیان ترسیم می کند.
کتاب “خالکوب آشویتس” اثر هدر موریس، اگرچه داستان پرکشش و پرسوز گدازی برای خوانندگان تاریخ معاصر جهان است اما شاید یک شاهکار تاریخی منحصر بفرد محسوب نشود. کتاب در ۲۷۰ صفحه و به قلم هدر موریس نیوزلندی و ترجمه فرشته شایان است. کتابی که نویسنده پس از دهه ها، به دنبال آن رفته و از روایتی که در سینه لودویگ لیل آیزنبرگ پنهان شده بود به ساحت افکار عمومی جهان رساند. هدر موریس ۳۶ ماه از روزها و شب های خود را صرف ثبت وقایع زندگی آیزنبرگ کرد. درست پیش از مرگ او در سال ۲۰۰۶ میلادی این روایت به پایان رسید. نویسنده کتاب “خالکوب آشویتس” یکبار گفته بود: «این مرد که در اردوگاه آشویتس خالکوبی میکرد، داستان زندگی خود را مخفی نگاه داشت زیرا به اشتباه تصور میکرد نباید حرفی از آن بزند.» او این داستان خشونت بار زندگی را بدین جهت فاش کرد «چرا که پیش از آن از این مسأله بیمناک بود که به همدستی با نازی ها متهم شود.»
پرسوناژ اصلی این کتاب، در ۱۹۱۶ میلادی یعنی ۱۰۴ سال پیش، با نام «لودویگ لیل آیزنبرگ» در خانوادهای یهودی در اسلواکی متولد شد و عمر خویش را در ویلایی در اطراف شهر ملبورن گذراند. او در سالهای آخر عمر تصمیم گرفت داستان زندگیاش را برملا کند و بعدها پس از مرگ همسرش “گیتا” بالاخره توانست باری که بر دوشش سنگینی میکرد را زمین بگذارد و داستانش را بازگوید. داستانی که نهتنها از نجات، بلکه از عشق و مهرورزی عمیق او نسبت به گیتا سخن میگفت.
داستان “خالکوب آشویتس” از آنجا شروع می شود که در آوریل سال ۱۹۴۲ میلادی سه سال پیش از پایان جنگ جهانی دوم و در بحبوحهی جنگ، خواهرِ لالی، سوکولوف با اعلامیه ی به خونه بازمیگردد که روی این پوستر نوشته شده: هرخانواده یهودی باید یکی از فرزندان بالای ۱۸ سال خود را برای کارکردن به دولت آلمان معرفی کند و اگر خانوادهای فرزند واجد شرایطی داشته باشه و تحویل ندهد، همهی خانواده به اردوگاه کار اجباری فرستاده خواهند شد. در نتیجه این اعلامیه، لالی برای در امان ماندن خانوادهاش حاضر میشود تا خود را تسلیم کند.
«خالکوب بودن در آشویتس امکانات بیشتری مثل جیرهی غذایی بیشتر و زندگی با آسایش بیشتری برای او فراهم میکند، اما لالی باشجاعت و فداکاری جیرهی غذایی اضافی خود را با بقیه زندانیها شریک میشود و حتی با ارتباط با بیرونِ اردوگاه برای آنها دارو و غذا تهیه میکند تا در یک مکان پر از ترس، وحشت و تاریکی، تبدیل به یک کورسوی امید شود.»
او خیلی سریع و سراسیمه به اردوگاه اعزام می شود. مکانی که هرگز پیش از آن تصورش را نمی کرد. صحنه ها و رویدادهای روزهای نخست آنقدر هولناک و سبعانه بود که برای جوانی مثل لالی حتی باورش ناممکن بود.
موریس در باره روزهای نخست بازداشتگاه لالی می نویسد: «اگر جوان و سالم باشند به کار اجباری فرستاده میشوند، در غیر این صورت راهی اتاق گاز و کورههای آدمسوزی میشوند. لالی طی دو سال و نیم اسارت در آشویتس شاهد هولناکترین قساوتها و وحشیگریهای بشر و همچنین شجاعت مردمیست که هر لحظه امکان دارد با مرگ روبه رو شوند. در همین اردوگاه است که با دختری به نام گیتا آشنا و در نخستین نگاه عاشقش میشود.» و عشقی که هم در زندگی و هم در این کتاب او را لبریز از حیات و زندگی می کند.
لالی در روزهای دیگر بنابه سرنوشت، به خالکوب زندانیان مبدل می شود. شغلی که در زندان برای او امتیازات جدیدی به همراه می آورد اما او هرگز از این فرصت بهره و منفعت فردی نمی برد. چندانکه در کتاب نیز می گوید: «خالکوب بودن در آشویتس امکانات بیشتری مثل جیرهی غذایی بیشتر و زندگی با آسایش بیشتری برای او فراهم میکند، اما لالی باشجاعت و فداکاری جیرهی غذایی اضافی خود را با بقیه زندانیها شریک میشود و حتی با ارتباط با بیرونِ اردوگاه برای آنها دارو و غذا تهیه میکند تا در یک مکان پر از ترس، وحشت و تاریکی، تبدیل به یک کورسوی امید شود.»
اما این همه ماجرا نیست. لالی هر روز با یک پدیده و رخداد جدیدی آشنا می شود. یکی پس از دیگری به تدریج روحیات او را تغییر می دهد اگرچه عشق و محبت او به گیتا عمیق ترین و اثرگذارترین تجربه ها بود اما زندگی او را نمی توان از دیگر سرنوشت های نکبت بار آشویتس مجزا نمود. یکی از تجربه های عمیق او، آنچیزی است که در همه بازداشتگاههای نازیسم تجربه شده است. «ماههای آینده، وقایع ناگواری به همراه خود میآورند. زندانیان به شکلهای مختلفی میمیرند: تعداد زیادی از بیماری، سوءتغذیه و سرمازدگی؛ چند نفر با حصارهای الکتریکی خودکشی میکنند و تعدادی نیز پیش از رسیدن به حصارها با شلیک گلوله نگهبانان برج مراقبت به هلاکت میرسند. اتاقهای گاز و کورههای آدم سوزی بیوقفه کار میکنند. ایستگاه خالکوبی لالی و لئون پر است از مردم بیشماری که به بیرکناو و آشویتس آورده میشوند.»
کتاب خالکوب آشویتس پر است از لحظات و ثانیه های رقت باری که ذهن خواننده را از یک تجربه غیرانسانی مشحون می کند. مثل صحنه هایی که نگاه و ذهن لالی شب ها در سلول خود به آن معطوف می شود.
«لالی می پرسد: “به چی فکر می کنی؟” دارم گوش می کنم به صدای دیوارها. “چی می گن؟!” هیچی به سختی نفس می کشن و برای اونها که صبح از اینجا می رن بیرون و دیگه شب بر نمی گردن اشک می ریزن!
منابع:
۱ـ ویزل، الی، شب، استوار، نینا، ص۷۳