در آغاز قرن بیستم، در شهری آرام به نام بادنوایلر، مجسمهی آنتوان چخوف را ذوب کردند. در بحبوحهی جنگ جهانی، فلز مجسمه برای ساخت تسلیحات لازم بود. چخوف ذوب شد، چون جنگ از هنر قویتر بود. برای ساختن گلولههایی که قرار بود حافظهی انسان را سوراخ کنند.
دههها بعد، در رشت، سالن نمایشی به نام اکبر رادی افتتاح شد. نام بزرگترین نمایشنامهنویس معاصر ایران بر سردر آن نشست. با هیاهو، با مراسم، با دعوت خانوادهاش. اما چند سال بعد، در سکوت، همان سالن به نهادی دیگر واگذار شد. نه به احترام، نه با اعلام، بلکه با خاموشی کامل.
مسئله تمدید قرارداد با یک فرد نیست.
مسئله این است که چطور میتوانیم جایی را به نام یک هنرمند بزرگ افتتاح کنیم،
و بعد، بیهیچ توضیحی، آن نام را از حافظهی شهری پاک کنیم.
در زمان حیات اکبر رادی بارها در اتاق کارش با او ملاقات داشتم، بر دیوار آن اتاق کوچک، دو تصویر نصب کرده بود: تصویر صادق هدایت و آنتوان چخوف.
امروز رادی و چخوف در سکوتی موازی ایستادهاند:
چخوفی که مجسمهاش قربانی جنگ شد؛
و رادیای که نامش قربانی بیتفاوتی.
در جنگ ۱۲روزه، موشکی به خانهی روبهروی خانهی رادی در تهران اصابت کرد.
موج انفجار، خانهی او را تخریب کرد—خانهای که خود هدف نبود، اما در مسیر آسیب قرار داشت.
درست مانند نامش در رشت.
امروز ما از خود میپرسیم:
آیا تنها گلوله و بمب است که حافظه را نابود میکند؟
یا گاهی، بیتوجهی و بیفرهنگی، در سکوت، کاری میکند که جنگ هم از پس آن برنمیآید؟
در بادنوایلر، سالها بعد، مجسمهی چخوف بازسازی شد.
اما ما، در شهر خودمان، نام رادی را
بینیاز از سلاح جنگی،
با دستان خود
ذوب کردیم.
فراموشی حافظهی بس خطرناکتر از جنگ است.
نامهای ماندگار را باید در وجدان شهری حک کرد.
از او یک مجسمه در سبزه میدان باقی مانده است، که مانند همهی مجسمههای شهر رشت، با اجرایی سطحی و ضعف تکنیکی آشکار است. و به تنها کسی که شبیه نیست اکبر رادی است.
نام رادی، نه تندیس بود و نه عنوان.
آثار او حافظهی این شهر است.
و صحنه، شرافت حافظهی انسانی.
*کارگردان تئاتر