دوستی نوشته بود یادمان باشد بلا واگیر دارد. برخی بلاها مثل کرونا هستند که سریع میکشند و برخی مثل فقر و بی عدالتی، تدریجی. حالا که کم کم به کرونا هم عادت کردهایم و داریم خودمان را با آن وقف میدهیم یادمان باشد که این آخرین بلا نیست. چرا ما هنوز نیاموختهایم چگونه با بحرانها روبرو شویم. کار از کجا میلنگد؟ چرا خودمان نتوانستهایم یا سعی نکردهایم بیاموزیم. علاوه بر آن آنچه از اندک سرمایهی اجتماعی گذشتگان که باقی مانده بود را نیز به باد فراموشی سپردهایم. داستان ما و بحرانهای پیش رویمان شنیدنی است.
بچه که بودم برفهای زیادی را به یاد دارم. روز اول پس از سفید شدن زمین اتفاق جالبی در شهر و کوچههایش میافتاد. بعد از خوشحالی کودکانهی ما، پدر بیل و چکمه پلاستیکی خود را رو میکرد. بیل ها بر فراز بامهای خانهها برافراشته میشد و برفروبی در روز اول پس از سفیدی آغاز میشد. آنها که زرنگتر بودند حتی در همان شب برف سنگین دست به کار میشدند. پیش بینی میکردند که نکند برف سنگین تا نیمه شب ببارد و بعد یا سرمای صبحدم یخ بزند و سنگینتر شود و سقف خانه ها را پایین بیاورد. بنابراین زودتر اقدام میکردند. سلام و احوالپرسیها از روی زمین به پشت بام خانهها میرفت و پس از چند ساعتی کار در شیب هشتی پشت بام، حجم برف کم می شد. فردای آن روز، وقت باز کردن راه حیاط خانه بود. حیاط هم کم دردسر نداشت چون گاه برف بام به حیاط پارو میشد و این باز کردنِ دوبارهاش را سختتر می کرد. برفها روی هم گاهی تا دیوار خانه بالا میآمد. بعد نوبت کوچه بود که شارع عام بود. آنجا باید با همکاری همه اهالی باز میشد، هر کوچهای به دست اهالی آن. کوچهی ما هشت خانوار داشت و همه با هم که یار میشدند به راحتی از پس طول و عرض آن بر میآمدند. این فرهنگ کار جمعی که در فرهنگ روستایی گیلان به آن «یاوردهی» میگفتند ریشههای تاریخی داشت و سرمایهای اجتماعی برای کوچه ما بود. آن وقتها ما از برف نمیترسیدیم.
زلزلهی ۶۹ و همبستگی اجتماعی
زلزلهی سال ۶۹که آمد -همان زلزله ای که جان هزاران نفر را گرفت- ما در همان کوچهی امن کوچک بودیم. زلزله در رودبار آمده بود اما شعاع آن آنچنان وسیع بود که نزدیک خانه ما نیز دیوارها ترکهای بزرگ برداشته بودند. انتهای کوچه ما باغ بزرگی بود که گفتند زمین شکاف برداشته و نفت دارد فواره میزند. برای ما که کودک بودیم بیش از زلزله این منظره سیاحت داشت. بعد معلوم شد نفت نیست، آب است که به دلیل جابجا شدن لایههای زمین با فشار بیرون زده است. آن شب را یادم هست که کسی در وحشت نبود. غم بود، اما وحشت نبود. پدربزرگ همسایه در همان حال سکته کرده بود. همه خانوادهها سریع به کوچه آمده بودند. زیراندازهای بزرگی آورده بودند با پتو و بالش و ضروریات دیگرتا ادامه شب را در کف خیابان بخوابیم. میگفتند چون زلزله سنگینی بوده احتمال دارد پس لرزه سنگینی داشته باشد. برای ما که بچه بودیم این رویداد بیش از زلزله بودنش، درس همبستگی اجتماعی بود. چه چیزی این هشت خانواده را دور هم جمع میکرد؟ حیاط مدرسه کنار خانه ما سریعا برای اسکان موقت آماده شد، بچهها اکیدا از رفتن دوباره به خانهها منع شدند و آنها که محتاج کمک بودند از سالمندان و آسیب دیدگان در اولویت قرار گرفتند. آن زلزله ۳۷ هزار کشته داشت، نزدیک به ۲۰۰ هزار واحد مسکونی در آن تخریب شد و ۵۰۰ هزار نفر بیخانمان شدند. عباس کیارستمی پس از آن به میان زلزله زدگان رفت و برایشان فیلمی ساخت در ستایش زندگی. حسین علیزاده آلبوم «آوای مهر» خود را به زلزله زدگان تقدیم کرد. در ساخت و سازهای پس از آن دقت بیشتری شد و ایمن سازی ساختمان ها در برابر زلزله و حوادث طبیعی در اولویت قرار گرفت. جامعه، امکانات کمی برای بازسازی داشت اما با همان کم، غمِ این بلای طبیعی را تسکین میداد و آرام میگرفت.
برف ۸۳ که آمد اما اوضاع اندکی متفاوت بود. پدر نگران و عصبانی از این بود که چرا یکباره چکمه و چراغ و توری نسوز را گران کردهاند. یادم هست این موضوع خیلی برایش گران تمام شده بود. میگفت بالاخره که برف آب میشود! این ها چطور میخواهند رو در روی مردم بایستند. ارتفاع برف در مناطق مرکزی گیلان نزدیک به دو متر بود و در ارتفاعات دیلمان به سه متر میرسید. ارتباطات جادهای کاملا مسدود شده بود و ماشینها زیر برف مدفون شده بودند. پس از چند روز در خیابانی که کوچه ما به آن وصل میشد، تنها روزنهای باز شد که یکی میتوانست برود و بیاید؛ خیابان تک نفره. از کوچه ما بعضی همسایه های قبلیمان رفته بودند. تغییر نسلی تا حدودی رخ داده بود و همکاری جمعی کم رنگ بود. نهایت تدبیر پدر در کار جمعی، ساختن یک یخچال طبیعی در میان توده برف بود تا محتویات داخل یخچال و فریز در نبود برق به داخل آن در حیاط انتقال داده شود. من در این ماجرا مشارکت داشتم و از این خانه اسکیمویی که در وسط حیاط ساخته بودیم خیلی لذت بردم.
مادرم شعله بخاری را کم میکرد تا آن فرهنگ همیاری زنده بماند و گاز برای همه باشد. آفتاب، بالاخره کوچهها را باز کرد و زمستان تمام شد. روسیاهی برای ذغال ماند؛ آنهایی که چکمه و نفت و چراغ و باتری رادیو را چند برابر فروختند، شهرداریهایی که ماشینهای برف روبشان پنچر بود و همسایههایی که دیگر حال و حوصله بیل به دست گرفتن نداشتند. البته کسی از این موضوع زیاد سخن نگفت و مثل دردی نهفته و ناشناخته درونمان ماند. انگار برای ما تکرار این تجربههای تلخ مهم نبود. گویی ما نمیدانستیم چه اتفاقی دارد میافتد. گویی این نشانهها به گذشته میپیوست. آری همراه با این برفها، سرمایه اجتماعیهای همدلی و همیاری نیز داشت آب می شد؛ آنجایی که سرباز کنار نانواییها ایستاد تا بلکه گران فروشی و هرج و مرجی نشود، آنجا به نظرم نقطه عطف بود. آنجایی که نانوا به من گفت اینهایی که به عنوان ناظر فرستادهاند- جوانک هایی که می آیند- ما اگر سر اینها را نتوانیم کلاه بگذاریم که باید برویم غاز بچرانیم!
برف ۸۶ و آب رفتن اعتماد
آزمون بعدی برف ۸۶ بود. هنوز آن حرف های قهرمانی چابک(استاندار وقت گیلان) را به یاد دارم که در رادیو میگفت من و همسرم برای گرم شدن ورزش می کنیم. مردم عزیز لطفا در استفاده از گاز صرفه جویی کنید تا بلکه به همه برسد. ما هم در دلمان می خندیدیم ولی هنوز به حرف های او اندک اعتمادی داشتیم. میگفتند در ۴۸ ساعت اول برف نخوابیده است. راست یا دروغ و بد یا خوبِ قهرمانی چابک بماند؛ اما آن روز حداقل امیدی وجود داشت و مطالبهای بود. آن وقت وبلاگ بود و روزنامه و پس از آن ماجرا کلی مطلب از سوی روزنامه نگاران در نقد این وضعیت نوشته شد.
اما جزیرهی اعتماد کوچک شده بود و کم کم گویی کرختی جامعه را میگرفت. به همان اندازه که پیوستگیهای اجتماعی شل می شد و چسب اجتماعی ما وا میرفت، فاجعه روی خشنش را نشان میداد. این فاجعه بیش از اینکه به بحران طبیعی مرتبط باشد انسانی بود. داستان سردرگمی و سرگردانی در انتخاب استاندار گیلان که همیشه با انتخابی میان بد و بدتر روبرو بود. همچنین ماجرای بیشهردار ماندن رشت یا تعدد شهرداران آن -که طی این سالها همه بخت خود را در آن آزمودند- آغاز بحرانی بود که ذهنیت مردم را نسبت به توان این بدنهی مدیریتی مخدوش میکرد. آیا مدیریت ما، خارج از بحران بود یا اینکه خودش به بخشی از بحران انسانی تبدیل شده بود؟ داستان های متعدد لیست منتشره پول های داده شده از سوی شهرداری رشت به رسانه ها برای لاپوشانی اخبار، ماجرای رهن خانه ۹۵۰ میلیونی برای شهردار رشت و کاغذ بازی سرپرست شهرداری رشت برای به نام زدن خانهای برای خود با استفاده از دو پستش؛ تنها نمونههایی از اخباری است که اعتماد مردم را به این مجموعه مدیریتی به صفر رساند. برای اینکه بحرانی مدیریت شود باید حداقل بدنه مدیریت عاری از بحران باشد.
برف، زلزله و کرونا؛ آزمون جدید
شما هم حتما آن مثل معروف را شنیده اید که «رطب خورده منع طب چون کند». برف و زلزله و پس از کرونا که آمد؛ بحران دوباره خودش را نشان داد. روبروی ستاد مدیریت بحران را برف گرفته و حتی برای خودشان هم راهی نبود! بن بست کامل. حجم برف در مقایسه با گذشته هیچ بود؛ اما سرمایه اجتماعی اعتماد و همیاری عمومی آنقدر کم بود که به تدریج این ترس، بزرگتر و بزرگتر شد. زلزله که آمد و کرونا که به گیلان رسید؛ گویا این ترس مثل یک غده سرطانی متورم شد. دیگر از نظام های سنتی همیاری و یاوردهی که در گذشته در جامعه حضور داشتند هم خبری نبود. جامعهی روستایی گیلان کم کم شهری شده است اما چه شهری! شهری که بیل ندارد! سرایدار بیچارهی ساختمان روبرویی ما روز اول پس از برف، داد و بیدادش درآمده که برف روب ها با پارویی آمده اند برای هر بامی ۳۰۰ هزار تومان میخواهند. آیا جامعه دارد از خودش انتقام میگیرد؟
از بحران کرونا همین بس که تنها یک داروخانه در گیلان ۵ هزار ماسک احتکار کرده است. ترس بزرگ ما از همدیگر است نه بحران طبیعی. نزدیک است با الکل و مایع ضد عفونی پوست خود را زخم کنیم بلکه کرونا نگیریم؛ در حالی که به بدتر از آن دچاریم. ما میخواهیم خودمان را با نابود کردن دیگری نجات دهیم. در بحران پیشین پوشک، اول خودمان ۵۰۰ بسته پوشک خریدیم و بعد گفتیم جامعه مشکل دارد و لایک زدیم و لایک زدیم. درحالی که مشکل از نوع برخورد خود ما بود. اگر به جای میلیونها لایک در فضای مجازی هر کدام به اندازه یک بیل برف در فضای حقیقی مشارکت میداشتیم؛ هرگز این بحران رخ نمیداد. با لایک در دنیای مجازی و غرغر خالی، میخواهیم جامعه را نجات دهیم! اما کاری که میکنیم در عمل بزرگ کردن شایعه و ترس مجازی است. بدتر این است که با وجود وضعیت قرمز گیلان از تهران حرکت کردهایم بیاییم گیلان که خوش باشیم. ترافیک بلندی ساختهایم که نمونه ندارد و تجلی حماقت است! آیا می خواهیم جامعه، فرهنگ، اقتصاد و همه چیز را تعطیل و نابود کنیم.
به نظرم باید در هر دو بخش این مفهومی که عموم ما درگیرش هستیم یعنی «مدیریت بحران» تجدید نظر کنیم. اول اینکه ما چیزی به نام مدیریت نداریم. مدیریتِ بحران زده، نمی تواند بحران را مدیریت کند. این مدیریت از شرایط عادی هم بحران می سازد چه برسد به فاجعه. دیگر اینکه برف ۳۰ سانتی به هیچ وجه بحران نیست. این ماییم که از آن بحران ساختهایم؛ بله متاسفانه همین ما. البته مشکل ما جای دیگری است که مایلیم با فرافکنی پنهانش کنیم: «فروپاشی اخلاق عمومی» و «از دست رفتن اعتماد و سرمایه اجتماعی همیاری». باید تا خیلی دیر نشده برای آن چاره ای بیاندیشیم.