۲۱ شهریور است، روزی که قرار بود، سالنها روشن باشند، اما چراغها خاموشاند، پردهها در تاریکی نفس میکشند، و انگار فیلمی که روی این خاک میگذرد، سالهاست فقط در ژانر «درام تلخ» ساخته میشود.
برقها یکییکی میروند… و ما، مثل «احمد» در دربارهی الی، کنار دریا مانده و نمیدانیم که یک پایان تلخ بهتر است یا یک تلخی بی پایان!
آب نیست و این تشنگی که شبیه به غول شده، ما را یاد «حاجکاظم» در آژانس شیشهای میاندازد که با بغض و نفستنگی فریاد میزد: «غول عجیبی بود؛ یه پاشو میزدی، دو تا پا اضافه میکرد؛ دستاشو قطع میکردی، چندتا سر اضافه میشد!»
کوچهها تنگتر شده، خانهها کوچکتر، امیدها کمرنگتر … فقط تکرارِ روز و شب و قبضها.
سینمای ما آینه است. اما این روزها، جنسی از آینهی کهنه شده و غبار گرفته است. بهشکلی که حتی چهرهی خودمان را هم در آن نمیشناسیم.
اما فیلم هنوز تمام نشده… پایان، جاییست که تاریکی سالن، فقط مقدمهای میشود برای چراغ روشن واندیشهای نو.
و ما هنوز منتظریم برای آن «کات» معجزهآسا که کارگردان، بالاخره به «کلوزآپ امید» برود.
۲۱ شهریور است و روز سینما.
بگذار این جمله روی پرده نقش ببندد:
«این فیلم، با این فیلمنامه ادامه پیدا نمیکند… در این وانفسا؛ تنها امیدمان آن است که حداقل پایانش خوش باشد!»