درست وسط فروردینماه سال ۱۴۰۰ در روزی بهاری و آفتابی که شکوفههای سیب و آلبالو در خانههای حتی امروزی رشت بهصورت انفجاری روی شاخههای جانگرفتهی درختان خود نمایی میکند و دل آدم را میبرد، در آخرین روزهای رسیدن به قلهی شصت سالگی زندگیام هستم.
سنی که باوری به آن ندارم و اگر کندیهای گاه وبیگاه جسم نباشد، خیال سی سالگی به سرم میزند. دچاردستپاچگی هستم برای حداکثراستفاده ازروزهای باقیماندهی زندگی که نمیدانم چقدراست.
براساس ارزیابی همهی روزهای از دست رفتهای که نمیدانم چگونه همچون برق و باد گذشت، چقدرش درسیاست – که چه خالی رفت – چقدرش درکار، چقدرش درعشق و لذایذ فرهنگی که تنها سرمایهی من شده و چقدرش با کار و خانواده؟
چه مقداراز زندگی جلو رفتن بود و چه میزان با سرعتی باورنکردنی، به عقب رفتن؟
و همینطور درهجوم افکاری که لابد هر کسی به قله های ۴۰، ۵۰ یا ۶۰ سالگی زندگی خودش میرسد، درگیر همین کلیشهها میشود.
کلیشهی آخر مقایسهی ناخواستهی خود با دیگرانی است که از دور و برت شروع میشوند تا دایرهی آن هر لحظه گستردهتر شود و نهایتا تمام جهان امروز که نه، بلکه همهی آدمهای تاریخ و جغرافیایی را که میشناسی در برمیگیرد.
نهایتا کمی شادی، بسیاری حسرت و گاهگاهی غبطه میماند.
اما در این شهر و در مجموعه آدمهایی که بسیاری از آنها را صمیمانه دوست میدارم، همواره به «او» است که غبطه میخورم.
گمان میکنم اکنون ۲۲ سال از وقتی که با هم از این جا تا به تهران راندیم و یکسره حرف زدیم، می گذرد. آن جا نیز قرار بود حداکثرساعتی شهرام ناظری را برای کنسرتی دررشت دعوت کنیم. درگیرحرفهای جالب توجه با آقای ناظری شدیم که بیش از پیشبینی ما تا نیمهشب طول کشید. دوباره نیمهشب از ولنجک تا صبح فردا به سمت رشت راندیم و کسی نخوابید و همچنان با شور و شوق میگفتیم و میشنیدیم.
اشتباه نشود نه او آدم پرحرفی است و نه من در خیلی از مجالس حرفی برای گفتن دارم، عموما سکوت را ترجیح میدهم. راستی با هر کسی میشود این همه حرف زد؟
و حالا بعد از دو دهه و اندی سال آشنایی و رفت وآمد و گفتوشنود به او که از من به مراتب سن و سال کمتری دارد غبطه میخورم. اگر این سئوال تکراری را ازمن بپرسند «که اگر یک بار دیگر میتوانستی زندگی کنی، چه کارهایی را میکردی و چه کارهایی را نمیکردی؟» بدون تردید، بسیاری از کارهای کرده را نمیخواستم انجام بدهم و به جایش کارهایی را میخواستم انجام بدهم که او در این سالها انجام داده است. حالا دوباره میروم تا با او دردفتر کارش دیداری تازه کنم.
ساختمان محل کارش را میدانم که گوشه به گوشهاش را خودش با وسواس تمام و بهطور منحصر بهفردی طراحی و درانتخاب ماتریال و ساختش، بالای سر استادکاران مانده تا آن چیزی را که میخواهد ازآب در بیاورد.
وارد که میشوی، میتوانی پا روی پلههایی که از ورق آهنی یکپارچهی بدون رنگ که کمی هم زنگ زده وسیاه شده و نمایی جالب به آن داده بگذری و به طبقه بالا بروی یا اگر دوست داری با آسانسور.
آسانسوربا جک هیدرولیک و اتاق شیشهای طراحی شده تا هنگام بالا رفتن ناخواسته شاهد نمایشگاهی از نقاشی های پرتره از بزرگان فرهنگ و هنر گیلان و کشور باشی که به دیوار یک سمت آسانسور در تمام طبقات نصب شده تا مبادا درحین سفربه طبقات بالا، بیکار باشی یا آب در دلت تکان بخورد.
میرسی به دفتر با منشی هماهنگ میکنی تا بر اساس قرار قبلی او را ببینی. چون دائمالسفر است به سادگی نمیتوان او را دید. حالا هم که دیدار میسر شده کار دیگری انجام نمیدهد و فقط برای من وقت میگذارد؛ طولانی آنگونه که با قاعده او را ببینی و بگویی و بشنوی. درب اتاق بزرگ مدیریت را که باز میکنی همه چیز دیدنی است. میز بزرگ و قطوری که تنها روی یک پایه کج ایستاده و برای من که خیلی پیشتر دانشجوی مکانیک بودم و با الفبای استاتیک آشنایی دارم طبیعتا ایستایی میز جالب است. حالا از جزِییات دیگر مثل شکل استکان و نعلبکی و لیوان و شیشه آب و نوع شیرینی و دمنوش که همگی حاصل یک انتخاب است و همینطور و باری به هر جهت در آن اتاق نیامده، میگذرم.
اما برای چه غبطه میخورم، برای اینها؟
مکرر شنیدهایم که یک نفر، مانند علی دهباشی، بیشتر از تمام وزارت ارشاد کار کرده و میکند. دقیقا به همین تمثیل، او نیز یک تنه بار مسوولیت چندین نهاد فرهنگی پرطمطراق و سراسر ادعای استانی و کشوری را به دوش کشیده و در قامتی ملی، به جرات میتوان گفت چندین سر و گردن، تولید کتاب و موسیقی را در استان گیلان بالا برده است. او چقدر جوانان پر استعداد گیلانی در تالیف و تولید کتاب با همهی مراحل جزئی از ویرایش تا حروفچینی و از صفحهآرایی تا امور پیش از چاپ و سپس چاپ و صحافی و تا آخر بودند و اگر او نبود نمیتوانستند امروز ناشرینی پرآوازه شده و آثاری فاخر را به نام انتشارات خود با حمایت او تولید و در کشور معرفی کنند.
آثاری که هیچ اثری از او ندارد الا مقدمهای که معمولا در انتهای آن مقدمه نیز نام و امضای شخص او را نمیبینی.
تازه فقط این نیست؛ چقدرازشاعران و نویسندگان و خوانندگان و موسیقیدانهای قدیم و جدید توانستند با هوشمندی که او بهخرج داده و امکاناتی که در مرکز استان فراهم کرده، جان بگیرند، تولید اثر کنند و اعتماد بهنفس برای تولیدی دیگر را بیابند. راه ماندگاری درمدیریت را با هوشمندی و کارایی متفاوت از رویههای مرسوم ماندگاری در مدیریت های دولتی این روزها یافته و با کسی سر جنگ یا پسرخاله شدن ندارد.
با او از کار میتوانی حرف بزنی ولی برای حرف زدن دربارهی خودش، رغبتی نشان نمیدهد. اهل تبلیغات و پروپاگاندا نیست. درهیچ جا نام و اثری از خود بهجا نمیگذارد، اما همهی اهالی فرهنگ و هنر به احترام تلاشهای شبانهروزی اش تمامقد میایستند. او برای این که کار خودش را برای تولید آثاری ماندگار در کتاب و موسیقی و سایر آثار هنری به سرانجام برساند مدام میکوشد و خستگی برنمیدارد.
وقتی از پیچیدگیهای کار در شرایط امروزمیگوید من خیال میکنم شِکوه میکند. دلداریاش میدهم که «درعوض تا این جای کار بیش از ۴۰۰ عنوان کتاب نفیس اعم از کتابهای مربوط به دانشنامه گیلان وغیره و بیش از یک هزار ساعت موسیقی ناب و آواهای گیلانی را جمع آوری، بازسازی و اجرا و تولید کردهاید؛ آیا این همه در برابر خستگیهایت نمی ارزد؟» از او میپرسم راستی فهرستی از تولیدات بهصورت کتاب و آثار فرهنگی و موسیقی را که تاکنون زیر نظر شما انجام شده دارید؟
او میگوید: «باید جداگانه آخرین وضعیت را بررسی کنم و آمار دقیق ارایه کنم، ولی اگر آمار تعداد کارهای انجام نشده را بخواهی میتوانم با دقت بیشتری برایت فهرست کنم» و میخندد و میخندم.
متنی بسیار نزدیک به واقعیت و افشای طنازی گمنام و پنهان.