زنی دارد پول لباسی که خریده را به دستفروش پرداخت میکند و پسر بچهاش که به تصویر زنده و خندان محمود نامجو خیره مانده، دست مادرش را تکان میدهد و میپرسد: مامان این کیه؟ مادر با بی حوصلگی و تعجیل میگوید: من چه میدونم. دست فروشی که همیشه زیر همان تصویر بساطش را پهن میکند، با حوصله میگوید: پهلوانه، پهلوان نامجو.
زن دست پسرش را میکشد، پسر همان طور که دارد به تصویر نگاه میکند، راه میافتد…. با این که چند سالی است در رشت زندگی میکنم، هنوز نگاهم به این شهر، نگاه یک ناظر بیرونی است، نه این که احساس تعلق شکل نگرفته باشد و خود را بیگانه بدانم، نه! اما چون رشت را برای زندگی «انتخاب» کردهام، همه چیزش را با شهرهایی که قبلاً در آنها زندگی کردهام یا مقصد سفرم بودهاند و هستند، مقایسه میکنم.
انگار همچنان به دنبال دلیلهای بیشتر برای این انتخاب هستم. یادم هست اوایل در مواجهه با تصویر چهرهها و سردیسهایی که در گوشه و کنار شهر نصب شدهاند، هر کدام را که نمیشناختم، تلفن همراهم را در میآوردم و در کادر جستجوی گوگل نام صاحب آن صورت را مینوشتم و دربارهاش میخواندم. انگار مشغول دیدن یک آلبوم خانوادگی بودم و از کسی که کنارم نشسته بود مدام میپرسیدم: این کیه؟
شهر موجودی زنده است، نمیشود گذشته و حال وآینده اش را تکهتکه کرد و بخشهایی را دور ریخت یا در انباری جای داد. همین تصویر خندان شیون فومنی که در چند جای شهر نصب شده، زنده است و دارد هویت فرهنگی و تاریخی این شهر را تقویت میکند به اندازه همان مجسمه پیرمردی که در میدان شهرداری در خورجین دوچرخهاش کتاب شیون فومنی را میبرد.
حالا تقریباً همه را میشناسم و فکر میکنم صاحبان این صورتها اولین کسانی بودند که رشتههای پیوند من با رشت را محکم کردند. یادم هست وقتی اسم «ناصر مسعودی» را زیر سردیسی در سبزه میدان دیدم، همان جا نشستم و به چندتا از ترانههای ایشان گوش دادم، از سردیس عکسی گرفتم و شب در صفحه اینستاگرامم درج کردم.
همان شب یکی ازدنبالکنندههای صفحهام زیر آن پست نوشت: «رشت خیلی شهر جالبیه، عید که اومدیم رشت، اولین تصویری که در ورودی شهر دیدم عکس «اکبر رادی» بود». پس مسافران هم چهره رشت را با این صورتها به یاد میآورند!؟ اعتراف میکنم این پیام حس غروری در من برانگیخت؛ من در شهری زندگی میکنم که حافظه فرهنگیاش محدود به موزهها وکتابها نیست.
شاید باور نکنید یک بار ساعت 6 صبح روز جمعهای برای عکس گرفتن با مجسمه کفاش سر ساغریسازان از خانه بیرون رفته باشم، مدتها بود دلم میخواست کنارش بنشینم و عکس بگیرم اما شلوغی خیابان و رفت و آمد ماشینها نمیگذاشت. آن روز توانستم عکس دلخواهم را بگیرم و در صفحه اینستاگرامم پست کنم.
یکی از دوستان رشتی زیر آن عکس نوشت: «من خود این آقا رو وقتی زنده بود دیدم، با مادرم رفتیم پیشش و کفش بردیم برای تعمیر». بعد فکر کردم اگر این مجسمه نبود، آیا چیزی میتوانست خاطره این مرد را در ذهن رشت زنده نگه دارد؟ اصلاً اهمیت این زنده نگهداشتن یادها و نامها چیست؟ چه فرق میکند آن انسان پیرمردی باشد که سالها کفشهای مردم این شهر را تخت ونیمتخت کرده است یا مدال آوری جهانی؟
این زنده نگه داشتنها بهانهای برای گفتوگوی مداوم با گذشته و آیندهاند؛ هر کدامشان بخشی ازگذشته و حال و آیندۀ این شهرند. شهر موجودی زنده است، نمیشود گذشته و حال وآینده اش را تکهتکه کرد و بخشهایی را دور ریخت یا در انباری جای داد. همین تصویر خندان شیون فومنی که در چند جای شهر نصب شده، زنده است و دارد هویت فرهنگی و تاریخی این شهر را تقویت میکند به اندازه همان مجسمه پیرمردی که در میدان شهرداری در خورجین دوچرخهاش کتاب شیون فومنی را میبرد.
این مجسمهها و تصاویر ریشهدار، نسلها را پیوند میدهند و تعهد اجتماعی را به جوانترها منتقل میکنند. اگرچه ظاهراً فقط بخشی از طراحی شهری هستند و به نظر میرسد برای زیباسازی فضاهای عمومیاند، اما نباید ازنظر دور داشت که همین صورتها حس تعلق به مکان را افزایش میدهند و فضاهای شهری را از بیروحی و یکنواختی نجات میدهند.
محدود کردن نام و یاد مشاهیر، نیکوکاران و هنرمندان به موزهها و کتابها آنها را در فضایی دور از دسترس مردم قرار میدهد، اما حضورشان در سطح شهر، آنها را به بخشی از زندگی روزمره تبدیل میکند. این کار میتواند ارتباط زنده و پویاتری بین مردم و تاریخ، فرهنگ و ارزشهای اجتماعی ایجاد کند.
نقش نمادهای شهری در آموزش غیررسمی و تدریجی را نباید از نظر دور داشت؛ یادگیری بدون اجبار و طبیعی. به شهری قصه گو فکر میکنم که کودکانش را روی دامن میگیرد و روایت شهر را پیش رویشان میگذارد.
برخلاف موزهها و کتابخانهها که نیازمند زمان و هزینه است، در شهر هر روز و هر لحظه میتوان از کنار این یادمانها عبور کرد و با آنها تعامل داشت. این کار تاریخ و فرهنگ را از حالت گذشتهنگر و آرشیوی خارج کرده و آن را به بخشی از تجربهی زیستهی مردم تبدیل میکند. نقش نمادهای شهری در آموزش غیررسمی و تدریجی را نباید از نظر دور داشت؛ یادگیری بدون اجبار و طبیعی. به شهری قصه گو فکر میکنم که کودکانش را روی دامن میگیرد و روایت شهر را پیش رویشان میگذارد.
دیدهام در بسیاری از شهرها( به ویژه شهرهای کوچک)، هنوز هم تصاویر شهدای جنگ بخش اصلی هویت بصری خیابانها را شکل میدهند، شهیدانی که حداقل برای نسل ما که خود روحی جنگ زده داریم، داغشان همیشه تازه است؛ اما حذف یا کمرنگ کردن چهرههای دیگر، باعث تکبعدی شدن روایت شهری میشود و با القای فضای رسمی و سوگوارانه و غم زده، به خصوص برای نسلهای جدید که تجربهی مستقیمی از جنگ ندارند، این تصاویر بهجای آنکه پلی به گذشته باشند، ممکن است حس فاصله ایجاد کنند.
به جای محیطی زنده و پویا ممکن است یک فضای بستۀ تاریخی ایجاد کنند. یک شهر متعادل، گذشتهی خود را پاس میدارد، اما به آیندهاش نیز نگاه میکند و این آینده با تنوع در روایتهایش ساخته میشود. اگر فضاهای شهری بیش از حد به یک گفتمان خاص اختصاص داده شوند، بخشی از مردم ممکن است احساس نکنند که این فضاها به آنها هم تعلق دارد. در مقابل، حضور تصاویر متنوع از نویسندگان، هنرمندان، دانشمندان و حتی چهرههای معاصر، میتواند حس تعلق اجتماعی را افزایش دهد.
عکسهایی را که از چهرههای شهر رشت گرفته ام، ورق میزنم، و به مکانیابی آنها فکر میکنم، به تصویر سردیس بانوآذر اندامی در ابتدای یکی از بلوارهای رشت میرسم و این زن، زنی که یکی از دهانههای برخوردی روی سیاره ناهید، به نام اوست، بی اختیار توجه مرا به موضوع ایجاد توازن و تعادل در تصاویر شهری بیشتر میکند.
به چهره زنان در تصاویر شهر فکر میکنم. آیا وقت آن نرسیده است که زنانی غیر از زنانی در هیأت مادران زحمتکش و کارگران گمنام را از حافظهی تاریخی شهر بیرون بیاوریم؟ تا دختران آینده این شهر ازکنار تصاویر و مجسمههای شهر که میگذرند بی آن که لازم باشد در تارنماها و دانشنامهها جستجوکنند، بگویند: مامان من این خانم رو میشناسم!
«شاعر و پژوهشگر»