هتل آنایورت رمانی است که در سال ۱۹۷۳ و به قلم یوسف آتیلگان منتشر شد. نویسندهی این کتاب را در ترکیه با کامو مقایسه کردهاند و بیشک مقایسهای بهحق است.
این رمان داستان مردی به نام زبرجد را روایت میکند که متصدی هتلی است و کار همیشگیاش، نگهداری از هتل و عشقبازی همیشگی با خدمتکار. ولی روزی زندگیاش با آمدن زنی جوان دگرگون میشود. این زن تنها یک شب را در یکی از اتاقهای هتل او میگذراند و قول میدهد بهزودی برگردد؛ ولی وقتی زبرجد هفتهها در انتظار بازگشت او به سر میبرد، به افکار و اندیشههای لگامگسیختهاش مجال فرمانروی بر حرکات و رفتارش را میدهد؛ چنان که نیمی از حجم کتاب را، تخیلات گسیخته و مکالمههای ناپیوستهی راوی با خودش را تشکیل میدهد.
از اینرو در این رمان با یک خط زمانی پیوسته و بلاانقطاع روبهرو نیستیم؛ گاهی زمانها در هم میروند و دیگر روایات جایگزینش میشوند؛ بهگونهای که راوی به دیگر گذشتهها رجوع و زندگیهای افراد پیش از خود را بازگو میکند. رمان به طور مداوم در خیال و واقعیت به سر میبرد؛ هیچ چیزی نمیتواند به شما کمک کند که خط واقعیت را بدون مزاحمت دنبال کنید؛ گویی در رویایی سکرآور فرو رفتهایم که هرگاه سعی میکنیم به سطح بیاییم، دیگربار تمام روایات خواب و رویامانند کتاب، ما را با خود به فانتزیهای مرگبار بی سرانجام میکشاند.
فانتزیهایی که پایانشان در آن زن به حد اعلیِ واقعیت- رویا میرسد. این رمان وقتی قهرمان- ضد قهرمانِ کتاب را با انواعِ افکارِ گوناگون و درهم روبهرو میکند، او را در مرز بین مرگ و زندگی در حالت تعلیق مدام نگاه میدارد.
میتوانیم به طور پیوسته از خود بپرسیم که آیا روایت فردی زنده یا مرده را میخوانیم؛ آیا تلاش برای دوری از واقعیت، راوی را به سمت بازآفرینی دنیایی نو نکشانده که هردم وابستگیهایش نسبت به دنیای بیرون از هم میگسلد و تنها چیزی که باقی میماند تتمهی گذشته است؟ آیا به همین دلیل نیست که راوی خدمتکار خود را میکشد و درهای هتل را به روی مشتریان میبندد؟
آیا نمیخواهد با جدا شدن از دنیای بیرون، تنها به افکار مرگبار خود مجال خودنمایی دهد؛ افکاری که به طور مکرر ندای مرگ و نابودی را سر میدهند و ذرهای به راوی اجازه نمیدهند در این دنیای به قول بورخس پیچ در پیچ، راه خود را به جهان راستین باز کند؟ اما چه چیز باعث میشود که این تداوم ماشینوار افکار، ما را وادارد که جهان واقعی را، جهان پیش از ورود آن زن فرض کنیم؟ مگر تکرار بیوقفهی افکار در ذهن نیست که تنهاییمان را شدت میبخشد و در ما اشتیاقی سوزان و تمامیناپذیر به وجود میآورد که جز با خاموشی و نابودی فاعلی که مسببش بوده، رهایمان نمیکند؟
کشتن خدمتکار توسط راوی بیانگر همین عشق سوزان و کشنده است؛ (در جایی از رمان که راوی جدال مرگبار دو خروس را با یکدیگر نشان میدهد، ما را با خواست و آرزوی ارادهی انسانی روبهرو میکند: ارادهای که همیشه طالب نابودی خود است). البته این تنها شروع افعالی است که به نابودی او ختم میشوند! اما گویا او هم کمر به نابودی خود بسته است؛ تفاوتی ندارد که او خود قصد کشتنش را دارد یا کسی دیگر؛ وقتی افرادی به هتل میآیند تا چمدان آن زن را ببرند و وقتی فکر کشتن او را به ذهن راه میدهند، برای متصدی هتل مرگ و زندگی تفاوتی ندارد؛ چون او دیگر کنترلش بر واقعیت را از دست داده و نمیداند که آیا دیگر زمان را در اختیار دارد یا نه؛ او که پیش از این تمام کارهایش چون ثبت اسامی مهمانان، مسواک زدن و یک فنجان چای را طبق عادت، دقیق و بیوقفه انجام میداد، اکنون ورود زنی مرموز به هتل (که با قطار به اینجا آمده) تمام وظایف پیشینش را مختل کرده و دیگر برایش مهم نیست که پیش از خواب تمام این کارها را به سرانجام برساند یا نه. بیشتر ترجیح میدهد در خوابی تودرتو و تمامنشدنی پرسه بزند تا که اکنون را با سادگیهایش دربر بگیرد.
وقتی همهی خیالپردازیهای او نقش بر آب میشوند و مطمئن میشود که آن زن برنمیگردد، بر لبهی تیز دیوانگی فرو میغلتد و علاقهی خود را به هتل از دست میدهد و دیگر در آنجا غذا نمیخورد و اوقاتی را هم در بیرون میگذراند. با اینحال که ما حرف زدن و مکالمات او را با مردم اطرافش میبینیم، ولی به تدریج از آن جهان بسته خود را جدا میکند و دست به رویاآفرینی در جهان برساختهی خود میزند.
راوی بعد از رفتن آن زن، در تب به دست آوری او میسوزد. بعد از سالها به فکر خرید لباس تازه و اصلاح میافتد تا بعد از بازگشت او، در نظرش زیبا بنشیند. چنان آرزوی آغوش او را در سر میپرورد که شبها در همان اتاقی میخوابد که آن زن میخوابیده و با حوله و پتوی او راه به عوالم بیانتهای خیال میبرد. اما اینها برای زمانی است که هنوز فکر میکند او برمیگردد.
اما وقتی همهی خیالپردازیهای او نقش بر آب میشوند و مطمئن میشود که آن زن برنمیگردد، بر لبهی تیز دیوانگی فرو میغلتد و علاقهی خود را به هتل از دست میدهد و دیگر در آنجا غذا نمیخورد و اوقاتی را هم در بیرون میگذراند. با اینحال که ما حرف زدن و مکالمات او را با مردم اطرافش میبینیم، ولی به تدریج از آن جهان بسته خود را جدا میکند و دست به رویاآفرینی در جهان برساختهی خود میزند. گویی هتل برای او مرکز دیوانگیاش است؛ جایی که او تعلقاتش را با آن برمیچیند و فکر رویابافی در جهان جدید را (همگام با جهان واقع) به ذهن خود راه میدهد.
از طرف دیگر تصمیماتش گاهی منطقیاند (منطقی از نقطهنظر او) و بعد از کشتن آن زن میاندیشد که هتل را همراه با خدمتکار بسوزاند تا خود را از زندان رفتن در امان دارد؛ ولی این افکار هم برای زمانی است که هنوز کاملا تحت تسلط رویاهای وحشیانهاش قرار نگرفته و هنوز کورسویی از واقعیت بر او میتابد و کاملا قصد نابودی خود را ندارد. اما وقتی باز هم در مغاک تمامناپذیر تخیل فرو میرود، دیگر برایش تفاوت نهادن میان آنچه واقعی و آنچه خیالی است سخت میشود و تصمیم میگیرد خود را حلقآویز کند.