«محمد تقی بارور» راهی آسمان شد.
او که سال 1304 قدم به عالم خاک نهاده بود، نگاهی آکنده از شعر داشت و ترانهی بودنش بر صفحات دفتر بندر مهآلود تا همیشه باقی خواهد ماند. ابرهای آسمان این شهر میدانند که نگاه سرشار از مهر او تا سال های بسیار چنان بر دریا مینشست که گویا زمان در گذشته باقی مانده و همچون سال های کودکی او کشتی چوبی ماسکاوا همچنان سینهی آب را میشکافد و پیش میرود. پدرش صیاد بود و زمان جنگ جهانی دوم سکاندارِ یک کشتی حمل ماهی هشترخان به باکو بود.
او چون کودکان بسیاری در این شهر با آب و آسمان و رنج زندگی آشنا بود. پرواز کاکاییهای سپید بال سالیان بسیار نگاهش را روانهی افق میکرد و او را به یاد آرزوهایی که در دور دست زمان نشسته بود بر دلش، میانداخت. روزگاری ساعتها خیره میشد به افق با این خیال که آن سوتر میشود دست دراز کرد و انگشتها را به آسمان رساند. وقتی زیر بمباران هواپیماهای روس نشسته بودند توی کرجی و از اسکلهی شیلات دور میشدند بازهم به افق نگاه میکرد. وقتی مادر، برادر کوچکش را در آغوش گرفته بود و تنش از سیاهی جنگ جهانی دوم میلرزید، آن زمان که امواج خشمگین دریا به دیوارهی کرجی بر میخورد، او باز هم به لمس آسمان میاندیشید.
پسرک وقتی روی ماسههای داغ ساحل میدوید، بهشت پیش چشمهایش جان میگرفت. ساحل تکیه داد بود به انبوه درختان سبز. آن روزها میوههای جنگلی، ترش و شیرینترین طعم دنیا در دهان بچههای بازیگوش بندر بودند.
پسرک بعضی وقتها از تپهی بلند مشرف به «حسین ورسر» سر میخورد پایین و تن میسپرد به روشنای آب زلالی که از «سوسر روگاه» آمده بود تا او… تا زنانی که حصیرهایشان را آورده بودند برای شستوشو.
زمان که میگذرد آرزوها هم قد میکشند مثل آدمها.
درخت توت کنار بقعهی امام زاده صالح او را میشناخت. پسرک زیر درخت مینشست کنار کبوترها و گوش میسپرد به صدای شاگردهای «ملا ولی» که میخواندند: الف دو زبر اَن، دوزیر اِن ، دو پیش اُن.
درس خواندن ابر حسرتی بود که در آسمان دلش سرگردان مانده بود. 9 ساله بود که هر روز صبح راهی کفاشخانه میشد تا مرد شدن، تا چرخِ زندگی چرخاندن را یاد بگیرد. همان روزها پدرش زیر گوشش از راستی و درستی میگفت و مادر مهر ورزیدن یادش میداد. هنوز کوچک بود اما آرزو داشت، کاش فقط صلح و صفا باشد زیر سقف همهی خانهها و در دل همهی کوچههای شهر.
آن روزها فقط کار بود و کار و گاه هم تماشا، تماشایی که سالها بعد به شاعر شدنش انجامید. دیگر کوچک نبود. قد کشیده بود، دلش میلرزید وقتی شبانگاه فریاد مالاهایی را میشنید که اسیر امواج خروشان دریا با مرگ دست به گریبان بودند. چینیِ دلش ترک میخورد وقتی کسی نمیتوانست آنها را از مرگ برهاند. شعر جاری میشد وقتی بامدادن پیکر بیجان لاکشکش ها به ساحل میرسید یا نمیرسید.
شاهینِ جوانی نشسته بود روی دوش هایش، که همت کرد بیاموزد. ابتدا خواندن و سپس نوشتن. پسرکِ دیروز بانشستن پای روزنامه خواندن مردی که بلند بلند هر روز نشریهی «ترقی» را می خواند و دیگران گوش میسپردند، باسواد شد. کلمات را هر کجا که نقش بسته بودند دنبال کرد، از هر که میتوانست پرسید و سرانجام آموخت تا بنویسد… تا اشعارش را بر سپیدی کاغذها جاری کند.
آدم ها قد که میکشند، عاشق میشوند. او هم دلش لرزید وقتی یک روز نشسته بود روی صندلی اتوبوس خط واحد، او از روی ادب برخاست تا دو دختر جوان از راه رسیده بنشینند اما برخاستن همان و سرک کشیدن عشق از پشت پنجرهی دل همان.
آدم ها قد میکشند، وقتی عشق سایهاش را پهن میکند روی سقف خانههایشان و زندگی روشنتر از همیشه جاری میشود. دیوارها گاه کوتاهند و گاه بلند، لافندها گاه ضخیماند و گاه نازک و آدمها گاه بزرگ به نظر میرسند و گاه کوچک. اما آنچه که راوی واقعیت وجود انسانهاست، روحشان است که به چشم تن نمیآید. مرد روایت ما روزگاری که شاعر شد، پای شعرهایش امضاء کرد: «نازک لافند». شاعر روایت ما از تورهای بیماهی، از دستان خالی صیاد، از تنهایی تالاب و شهر و مردمش سرود. زمزمههای شعر سال 1326 در او آغاز شد و سال 1328 شعر گفت و همه حرفهای دلش شعر شد. شعرهای او گاهی آمیخته به طنز بود و گاه اشک را در کاسهی چشم مخاطبان میجوشاند. بعدها مجموعه شعرهای گیلکی او با نامهای «نازک لافند» و «بالون صارا» مورد توجه مردم قرار گرفت و البته « کولهام، زنگه آب، محیط زیست» نیز یکی دیگر از آثار اوست.
و اما «آذرخش» بخش دیگری از زندگی اوست. وی سال 1339 برای تاسیس یک انجمن ادبی درخواستش را ارائه داد و سرانجام پس از سه سال دوندگی مجوز آن را با کمک فرماندار وقت دریافت کرد. و بدین ترتیب بنابر اظهارات وی، اولین انجمن ادبی هنری رسمی بندرانزلی با نام «آذرخش» شروع به فعالیت کرد و شبهای شعر این انجمن با حضور شعرای توانمند گیلان در سالن شیلات یا سالن دبستان ارامنه و گاهی دبیرستان فردوسی و گاه سالن شهرداری برگزار شد. بارور آذرخش را حوالی سال 1350 تعطیل کرد. چرا که ساواک احضارش کرده و خواسته بود تا اشعار سروده، پیش از قرائتشان توسط شاعران در انجمن به رویت ساواک برسد. اما گردن نهادن به این دستور برای بارور انجام دادنی نبود و بی آن که حرفی به کسی بزند، انجمن آذرخش را تعطیل کرد.
بارور پس از پشت سر گذاشتن فراز و نشیب بسیار، نشست پشت پیشخوان فروشگاه کیف و کفش بارور. همانجا شعر گفت، شعر خواند، کفش فروخت و با مردم معاشرت کرد تا جایی که گذر زمان خستهاش کرد و پیری کنار گوشش نجوا کرد که وقت خانهنشینیست. محمدتقی بارور سالیان پایانی عمر را در کنج امن خانه و مصاحبت سراسر روشنای همسر و دیدارهای دلنشین دوستان گذراند و سرانجام صبحگاه ششم اسفند سال 1402 از جهان خاک رهید و راهی آسمان شد. او پیش از رفتنش اما شعر دیگری از مهر سرود و وصیت کرد تا پیکرش برای انجام امور آموزشی دانشجویان به دانشگاه پردیس بندرانزلی- دانشگاه علوم پزشکی گیلان اهدا شود.