دیشب هوس کردم به سینما بروم. مادرم از کودکی ما را با سینما بزرگ کرد؛ آنوقتها پای پردیسهای سینمایی به پایتخت هم باز نشده بود و لذت نشستن در سالنهای سینما برای همه هموطنان یکسان بود، اما دیروز در سن ۴۳ سالگی، سیلی فرهنگی محکمی خوردم.
حواشی اکران فیلم «پیر پسر» را دنبال میکردم، زمرمههای سانسور را هم شنیده بودم، تصمیم گرفتم بعد از کار، به سینما بروم، به دونفر از دوستانِ پایه فعالیتهای فرهنگی و اجتماعیام زنگ زدم، هر دو جواب یکسانی داشتند: «حال سینما رفتن تو رشت رو نداریم».
ماجرا هیچ ربطی به سینما رفتن زنانه، مردانه و اکیپی ندارد. حق داشتند، وقتی لذت نشستن در سالنهای بزرگ با تهویه مناسب و صندلیهای با فاصله و حتی شیب مناسب سالن را چشیده باشی، به این راحتی قانع نمیشوی وسط گرمای ۴۰ درجه خودت را در یک سالن زندانی کنی، انگار خیلی از لذتهای ساده در این جغرافیا باید جهان سومی باقی بماند، سینمای مجهز که آپولو نیست.
برای گردن درد احتمالی بعد از تماشای فیلم یک قرص خوردم و به جمع آخرین بازماندههای سینمایی شهرم پیوستم. درِ سالن سینما بسته شد، حس میکردی وسط جهنم – به تماشای فیلمی نشستی که «نمایش عریان شر مطلق» بود.
تماشای «پیرپسر» دل و دماغ میخواهد، تهویه میخواهد، مسؤول فرهنگی میخواهد، حتی متصدی میخواهد که تیتراژ را نصفه پخش نکند و اجازه بدهد بعد از سه ساعت واندی تماشای فیلم در تیتراژ دنبال نمادها، اسمها و اقتباسها باشیم، کاری که مسؤولان فلان سینمای رشت از آن غافل بودند واز همه مهمتر شورای شهری میخواهد که از کار فرهنگی، فقط لینک کردن و واسطهگری برای سریالهای در حال پخش شبکه استانی را بلد نباشند.
هزار بار از خودم پرسیدم چرا این شهر یک پاتوق فرهنگی درست و درمان ندارد و هر بار پاسخ به خودم را گم کردم.
کاش دلتان برای آخرین تقلاهای نسل جوان، در پی کمی تفریح میسوخت!
البته آنها (نسل جوان) به تقلا باور ندارند، حتما جدیتر هستند.
کاش دلتان برای صفهای طولانی و اکرانهای جذاب و حتی تراکتهایی از فیلم که پکیج تبلیغاتی اکران در رشت بود، تنگ میشد!
قرار بود پیادهروی فرهنگی نمادی برای ویترین جذاب این شهر باشد، حالا همه راههای آن پیادهرو به سینما مسدود است، چون آدمها در مغزشان حساب و کتاب میکنند چرا باید در دمای ۴۹ درجه در اتاقی باشند که صاحبش فقط برای یکساعت از سه ساعت و ربع زمان تماشای فیلم، اجازه روشن کردن تهویه سرمایشی را دارد؟
در سینما، جیره بندی هوای تازه ؟!
میدانم برای هیچکسی، هیچجای جهان مهم نیست، اما من از اینکه دوستانم با من به سینما نیامدند ترسیدم، از فراموشی ترسیدم، از خواب زمستانی مسؤول فرهنگی مربوطه ترسیدم، حتی از بلیطهای بدون تراکتهای دهه هفتادی ترسیدم، من از همه این ول کن بابا حوصله داریها، ترسیدم.
از بی خیالی قهرمانها، در تاراج و نیش و شیر سنگی ….
این شهر یک سینمای استاندارد با صدای ۱۶ باند و تصویر ۸k کم دارد. این شهر و تمام گیلان.
رشت، شهر بیدفاع من، تو را با همه زخمهای روی تنت دوست دارم، جای همه سیلیهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی روی صورتت را میبوسم، کاش خوب شوی، کاش پا بگیری دوباره، کاش اینقدر مظلوم نباشی، شهر من، نقطه اتصال من به همه حالهای خوب جهان، دوباره خوب شو!