داستان «آدمخواران»، دومین کتاب نویسندهی فرانسوی، ژان تولی است که امسال نشر چشمه منتشرش کرده است. این کتاب روایتگر اتفاقی واقعی است که در سال ۱۸۷۰ و در دهکدهای واقع در جنوب فرانسه رخ داده و خود نویسنده برای فراهم کردن مواد تاریخی، چندین بار با ساکنانش به گفتگو نشست.
این داستان، روایتگر زمانی است که فرانسه دیگر توان جنگ نداشت ولی پروس، به رهبری بیسمارک خواهان گسترش ممالک خود بود و به همین دلیل وقتی دو کشور مقابل هم قرار گرفتند، پادشاهی فرانسه سقوط کرد و آلمان یکپارچه پدید آمد. در بحبوحهی همین اتفاقات بود که یکی از فاجعهبارترین حوادث قرن، خاطرهی تلخ خودش را در اذهان مردم باقی گذاشت. با این حال پیش از ورود به داستان، شرحی کوتاه از وحشت عظیمی میدهیم که مردم در آن هنگام با آن دست و پنجه نرم میکردند.
اروپای قرن هجدهم درگیر ترس و وحشتی فزاینده بود که همه چیز از جمله جنگ، مراکز اقامت اجباری و جذام در اشاعهی عالمگیر آن نقش داشتند. در تاریخ جنون میشل فوکو میخوانیم که این مردم پُرحرف، نگران، یاوهگو بودند و اضطراب اعماق وجودشان را درنوردیده بود و وقتی فکر کردند بیخردی را از اجتماع بیرون راندهاند، به مثابهی یک تیپ اجتماعی دوباره ظاهر شد و کمکم جزئی آشنا و مأنوس از صحنهی اجتماع شد. فوکو در صفحهی ۱۹۰ کتاب تاریخ جنون مینویسد:
«انگار خرد عصر کلاسیک بار دیگر بین خود و صورتهای بیخردی نزدیکی، پیوند و نوعی شباهت مییافت. گویی خرد در لحظهی پیروزیاش، در حاشیهی نظم موجود، مایهی پیدایش شخصیتی شد که چهرهی آن را همچون نسخهی ریشخندآمیز چهرهی خود شکل داد و آن را مجاز کرد تا از مسیر خود منحرف شود؛ نوعی همزاد که خرد عصر کلاسیک در وجود آن خود را هم بازمییافت و و هم نفی میکرد.»
همین بیخردی و بهنوعی عدم اندیشهورزی، در بسیاری باعث ایجاد دلشوره میشد؛ به گونهای که مارکی دُوساد از «مردان سیاهی» نام میبرد که میخواستند او را از میان ببرند. این شرّی که چنین در همه جا خود را گسترانیده و ترس و وحشت را بر مردم حاکم کرده است، میتواند در هوا پخش شود و به ساکنان مناطق مجاور برسد، در جسم آنان نفوذ کند و روحشان را آلوده سازد. عامل انتقال این بیماری مسری را هوا میپنداشتند. هوایی که از نظرشان «فاسد» بود و از خلوص و پاکی طبیعیاش بیبهره شده بود.
آنچه در بالا آمد، به منظور توجیه آنچه که شرح ماوقعش میرود، نخواهد بود، بلکه تنها هدفش واکاوی افعالی است که عناصر پیش از آن مسببش یودند و به توعی بر آن صحه گذاردند. اکنون با این مقدمه کتاب پیش رو را از نظر میگذرانیم. روستای اوتفای (جایی که داستان در آن پیش میرود) حوادث بسیاری را از سر میگذراند، از جمله مالیاتهای سنگین و خشکسالیهایی که امان مردم را بریده بود و در نظر آنها این اتفاقات به دلیل وجود جاسوسی پروسی بود.
از آنجا که جمعیت این روستا در آن زمان بیش از ۴۵ نفر نبود و تنها عدهی معدودی قادر به خواندن و نوشتن بودند، از جهان بیرون اطلاعاتی نداشتند و نمیتوانستند روزنامهی «آوای دوردونی» را بخوانند. ترس از جنگ و دلشورهی مدام و ناآگاهی از آنچه اطرافشان میگذشت، آنها را آمادهی پذیرش هرچه که به خوردشان میدادند، کرده بود. گویی تنها مترصد لحظهای هستند که تمام شورِ سرکوبشدهی درونیشان را رها کنند و تراژدی خود را پدید بیاورند. با اینحال چرا وقتی کامی دومایار (پسرعمهی آلن) واقعیات را به مردم گفت، از پذیرشش سرباز زدند؟ چون نمیخواستند شکست کشور خود را بپذیرند و یا خود را برای آن اتفاق شومی که در شرف وقوع بود، مجهز میکردند! با اینحال انگیزههای بشری ناشناخته است و قادر به بازشناسی هیچکدامشان در افعال انسانی نیستیم.
وقتی کامی دومایار میگوید: «این جنگ احمقانه، که آقایان میگفتند قرار است «پُر از شور و شعف» باشد، الان تبدیل شده به یک فاجعه. حالا وزیر جنگ فرمودهاند که «ما بیش از پیش آمادهایم. با پای پیاده از پاریس تا خود برلین میرویم و نابودشان میکنیم.» انگار خبر ندارد که توی رایشس هوفن قتل عامی صورت گرفته.» مردم از خودبیخود شدند و دومایار را احمق خطاب قرار دادند و پیش از آنکه به سرنوشت آلن دچار شود، از مهلکه جان به در برد. وقتی آلن دلیل تنش میانشان را پرسید، یکی گفت: «پسرعمهی تو بود. داشت داد میزد «زنده باد پروس!» مگر نشنیدی؟» آلن در جواب گفت: «من خودم این جا ایستاده بودم. اصلا نشنیدم چنین چیزی بگوید. مطمئنم دومایار آن قدر عقل توی کلهاش هست که «زنده باد پروس» و «مرگ بر فرانسه!» نگوید. مسخره است.»
از این جا سوء تفاهمی که منجر به آن اتفاق ترازیک میشود، پدید میآید. همه ناگهان هم نظر میشوند که آلن گفته مرگ بر فرانسه و تصمیم میگیرند که سزای او شکنجه و در نهایت مرگ است. شکنجهای دوساعته که در پایان با آتش زدن آلن و خوردن گوشت او توسط جماعت بهت زده تمام میشود.
در این داستان میبینیم که نویسنده گاه در حد گزارشگری بیطرف است که تنها وقایع را باز میگوید و گاهی هم احساساتش را بروز میدهد و گاه در مقام نویسندهای دقیق که از توصیف کوچکترین جزئیات نمیگذرد و لحنی شاعرانه به متنش میبخشد. گاه نویسنده در شخصیت داستانها حلول میکند و با آنها عذاب میکشد و خوشحال میشود. با اینحال یک اتفاق تاریخی راستی آزماییاش را مدیون روایتگری است که آن را وارد داستانش میکند و از عناصر ناضروری خالیاش میسازد و حوادث را در یک خط پیوستهی زمانی با یکدیگر مقایسه میکند.