«کار خودشونه!»؛ از این عبارت گاهی به شوخی استفاده میکنیم ولی آنان که به سادهسازی تمامی پدیدهها علاقه دارند، در تحلیل بیشتر پدیدههای سیاسی اجتماعی اطراف خود معتقدند که این کار خودیهایشان است.
این «خودشان» یعنی کسانی که قدرت به معنی کلی را به دست دارند. در این نگاه ما مدام تحت کنترل توطئههای مختلف قرار داریم. ولی این رویکرد چنان سادهانگارانه است که از نقش بستر روابط اجتماعی و گذشت زمان و خاصیت بینظمی مداوم سیستمها غفلت میکند.
این امر پدیدهای است که ادامهی حیات را تضمین میکند؛ وقتی سنگی را داخل برکهی آب میاندازیم، عاملِ اینکه موجهای ایجاد شده تا چه جایی جریان داشته باشند، ما نیستیم.
علاوه بر این، هر واکنشی از هر جُنبندهای در آب، موج ایجاد میکند و سوال اینجاست که آیا یک گونه یا گروه خاص از جانواران داخل آب میتوانند مسئولیت اتفاقهای یک برکهی محدود و کوچک را برعهده بگیرد؟ به طبع خیر.
این جریان پیچیده و برهمزنندهی نظم موجود در لحظه به لحظهی زندگی ما حضور دارد. مثلاً ما حتی نمیتوانیم تضمین کنیم چند دقیقه پس از تمیز کردن اتاق کودک دو سالهمان دوباره آنجا بهم نریزد، پس چه طور ممکن است که همهی اتفاقهای اطراف ما در کنترلِ کسانی باشد که با آنان «خود» میگوییم؟
سوتفاهم نشود؛ بحث رفع مسئولیت اخلاقی از اهالی سیاست نیست. موضوع توجه به طبیعت حرکت پدیدههای عینی و ذهنی در قالبهای تمدن و فرهنگ جامعه است که سنجش و پیشبینی آن به هیچوجه ساده نیست.
یعنی طبیعت روابط در جامعهی انسانی چنان پیچیده است که نمیتوانیم آن را شبیه یک صافی منطقی ببینیم که تمام کنشهای آن عقلانی است و همچنین کنترل تمامی امور را در دست دارد.
وقتی صحبت از قدرت و کنترل باشد، پای سیاست وسط میآید و در تمامی کنشهای سیاسی-اجتماعی سادهدلانی با علائق شبهعلمی سعی میکنند نشان دهند انگشت قدرت چگونه سیستم اجتماع را کنترل میکند.
آیا آدمها و شرکتهای ثروتمند نخ کنترل ما را شبیه عروسکهای خیمهشببازی در دست دارند؟ اگر اینطور است چرا همکاریهای مداوم قدرتها و ثروتهای جهان منجر به رفع بسیاری از مشکلات امروز جهان نمیشود؟
چرا آدمها میتوانند خودشان میلیاردر شوند، ولی نمیتوانند وضعیت جامعه را بهبود ببخشند؟ این یک دلیل ساده و پیشپا افتاده دارد؛ چون بینظمی در هر سیستمی در حال افزایش است. در ترمودینامیک به این اصل میگویند «آنتروپی» (Entropy)؛ یعنی تمایل طبیعی به بینظمی.
آنتروپی، میزان بینظمی در یک سیستم است. به دلایل منطقی، این میزان با گذر زمان افزایش مییابد و در فیزیک این پدیده همان قانون دوم ترمودینامیک است. آنتروپی پدیدهای همهجایی است. نه فقط در فیزیک یا مهندسی، بلکه در همه جا میتوانیم آن را ببینیم.
برای مثال، تصور کنید که سالها طول میکشد تا روابط قوی و اعتبار خوب بسازید، اما یک اشتباه کافی است تا همه چیز نابود شود. سالها گفتوگوهای صلح میان دو قبیله میتواند با یک سوتفاهم زبانی یک جنگ خانمانسوز را شعلهور کند.
درختها قرنها برای قد کشیدن زمان میگذارند، ولی آتشسوزی میتواند در سریعترین زمان ممکن همه چیز را نابود کند. این واقعیت اجتنابناپذیر جهان است. واقعاً ساختن سخت است و نابود کردن آسان است واقعاً.
این جمله یک رویهی دیگر نیز دارد. گاهی تمامی تلاشها و برنامهریزیهای مستمر اهالی قدرت برای کنترل جامعهی انسانی با یک تصادف غیرمنتظره بر باد میرود. بگذارید این قانونِ بینظمکنندهی جهان را در قالب یک بازی بیشتر شرح دهم.
هر سیستمی (خواه یک موتور ماشین، یک ستاره در حال سوختن یا یک حزب سیاسی) با گذر زمان بینظمتر میشود و سازماندهی ابتدایی خود را از دست میدهد. وقتی یک بسته کارتِ بازی میخریم، تمامی کارتهای داخل بسته ترتیب منظمی دارد (از ۲، ۳، ۴ تا آس) و تمامی خالها از هم جداست. پس اینجا با نوعی نظم خالص مواجهایم.
در حالت نظم خالص اگر من هر کارتی را به شما نشان بدهم، باید بتوانید با اطمینان صددرصدی پیشبینی کنید که کارت بعدی چیست. مثلاً در این حالت میدانیم که بعد از کارت شمارهی ۲ کارت شمارهی ۳ است.
اما در حالت کاملاً بینظم، هیچوقت نمیتوانیم پیشبینی کنیم که بعد از شمارهی ۲ چه شمارهای است. دستکم هیچ کارتی نباید بیشتر از هر کارت دیگر احتمال ظاهر شدن داشته باشد. ما میتوانیم این حالت را «تصادف خالص» بنامیم.
در وضعیت نظم خالص چون قانون حاکم بر ترتیب کارتها را میدانیم، همه اطلاعات لازم را داریم. اما در مورد دسته تصادفی، ما به اندازهای اطلاعات نیاز داریم که ۵۲ شکاف مختلف اطلاعات را بشناسیم؛ چون هیچ الگوریتم یا الگویی وجود ندارد که به ما بگوید هر کارت کجا قرار دارد.
دستهی تصادفی (با بینظمی بالا یا آنتروپی بالا) نیاز به حجم زیادی از اطلاعات دارد تا بتوان حالتهای آن را درک کرد. دستهی جدید کارت (بدون بینظمی و آنتروپی پایین) هیچ اطلاعاتی نیاز ندارد. پس طیفی داریم که در یک سر آن: نظم و اطمینان و سر دیگر آن بینظمی، آشفتگی و تصادف است.
حالا تصور کنید که وقتی کارتها را بُر میزنم، کدام حالت محتملتر است؟ حالت نظم که من میتوانم ترتیب کارتها را بدون نیاز به اطلاعات اضافی بفهمم؟ یا حالت بینظمی که من هرچه بیشتر از حالت منظم دور شوم، نیاز به اطلاعات زیادی پیدا کنم؟ بدیهی است حالت بینظمی.
هرچه بیشتر بازی کنیم کارتها بیشتر بُر میخورد، پس حالتهای بیشتری وجود دارد که سیستم را به سمت بینظمی بیشتر و پیشبینیناپذیری میبرد. بنابراین، به طور متوسط، هر چه بیشتر از کارتها استفاده کنم، دسته کارت بینظمتر میشود.
حالا اگر عامل گرایش به بینظمی طی زمان را به اتفاقهای سیاسی و اجتماعی اضافه کنیم میبینیم که پدیدههای انسانی در جامعه به شکل فوقالعاده پیچیده و آشوبناکی در حال بُر خوردن هستند و بینظمی را بیشتر و بیشتر میکنند.
برای کاهش عدم قطعیت و بینظمی به اطلاعات بیشتری نیاز داریم تا از گیجی و ابهام خود نسبت به جهان اطراف کم کنیم. اینجاست که در هر جامعهای از رسانهها (به معنی کلی کلمه) استفاده میکنیم تا اطلاعات را گسترش دهیم.
اگر این اطلاعات ساختاری و نظمدهنده باشند، میتوانیم به کمک این اطلاعات، اتفاقهای بعدی در اجتماع را پیشبینی کنی ولی معمولاً اطلاعات حالتی تصادفی دارند که فقط پیچیدگی و عدم قطعیت سیستم را بیشتر میکنند.
اینجاست که بحث ظرفیت ذهنی جامعه مطرح میشود. اینکه گاهی اوقات، حجم بالای اطلاعات میتواند ما را گیج و درک ما را از وضعیت کلی دشوارتر کند. در این وضعیت مفسرهای اطلاعات نیز دچار سردرگمی و ابهام بیشتر میشوند.
به همهی اینها موضوع «اخبار جعلی» و گمراهکننده را نیز اضافه کنید که گیجی و بیاعتمادی مخاطب به رسانهها را به دنبال دارد. با این همه، مغز ما برای اینکه از میزان اضطرابهای پدیدههای بینظمکنندهی بکاهد، سعی میکند در سادهترین شکل ممکن به اتفاقهای اجتماعی واکنش نشان دهد.
شهروندان جهان بنا بر دلایل بسیار، از اطلاعات پشت پردهی دنیای سیاست خبر ندارند. از طرف دیگر، از کنجکاوی ذهنی ما نیز تا زمانی که به ظاهر به یک پاسخ قانعکننده نرسد، کم نمیشود ولی ما اطلاعات بسیار کمی در اختیار داریم، بنابراین عامل اتفاقها را سوژههای انسانی دارای قدرت و ثروت میدانیم.
اما جالب اینجاست که این سوژهها نیز خودشان بشدت متاثر از روابط درونی سیستم پیچیده اجتماع هستند. وقوع رویدادهای روزانه بینهایت احتمال را فعال میکند و کار کنترل و هدایت اجتماع از طرف اهالی سیاست سختتر میشود.
به همین دلیل میبایست آنچه سیستمهای شکنندهمان را (خواه سیاسی، دیپلماتیک یا زیستمحیطی) تهدید میکنند، جدی بگیریم. احتمالاً یکی از آرزوهای اهالی قدرت و ثروت این باشد که آنان را دست پشت پردهی تمامی امور فرض کنند، ولی مشکل اینجاست که این افراد در بسیاری از مواقع دربارهی پدیدههای طبیعی و اجتماعی بیشتر از شهروندان اطلاعات ندارند یا اگر هم دارند، اطلاعاتی ناقص است.
اما سیاستمداران نمیتوانند منفعل باشند. پس در لحظه بهترین و مصلحتآمیزترین تصمیم را میگیرند، ولی بینظمی پیچیدهی روابط اجتماعی به گونهای است که مطلقاً نمیتوان گفت که دارند جامعه را کنترل یا هدایت میکنند.
اینجاست که جا برای کنشهای شهروندی باز میشود. جامعه باید بداند که اتفاقاً اهالی سیاست و ثروت از روایت «کار خودشونه!» استقبال میکنند؛ چون حاکمان و دولتمردان به این ترتیب میتوانند بر حباب توهم قدرت خویش بنشینند و فرمان برانند. در حالی که فرمان نه در دست اهل قدرت است و نه دست شهروندان.
فقط میتوان گفت در کدام بازهی زمانی حاکمان/ شهروندان توانستهاند تصمیمهای بهتری بگیرند که بتواند باعث اصلاح و بهبود وضعیت جامعه شود، اما نمیتوان تضمین کرد تصمیمهای آنان مفید باشد یا در آینده به کنشی علیه افراد اجتماع تبدیل نشود.
گاهی اوقات درد جسمانی یا مشکلات روحی یک سیاستمدار، مسیر تاریخ را عوض کرده است. همینقدر ساده، همینقدر پیچیده. اتفاقهای روزمرهای که برای شهروندان میافتد نمیتواند «کار خودشان» باشد در عین حال که نمیتوان از دخالتهای اهالی سیاست در تاریخ غافل شد.
اما نمیدانیم این دخالتها به اتفاقهای دیگری در جامعه منجر میشود و آیا این امر در کوتاه/بلندمدت به نفع جامعه است؟
نظرات بسته شده است.