تاریخ رشت به روایت محمد پوررجب، یک مجموعه‌دار خصوصی؛

کهنه فروشی بسان دورریزی در پستوی تاریخ

0 ۱۷

بسیاری از اقلام قدیمی که به عنوان ضایعات فرسوده روزانه سر از پسماندهای خشک درمی‌آورد، بخشی از تاریخ این شهر است و بی‌ آن‌‌که متوجه باشیم، معدوم می‌شود. برخی از این اقلام اعم از لوازم قدیمی، روزنامه، عکس و اسناد تاریخی، خوش‌شانس بوده و ممکن است یک مجموعه‌دار آن‌ها را بخرد و چه بسا هم‌چون آلبوم‌های مشروطه که اخیرا از حراجی لندن سر درآورد به یک منزلتی دست یابند.

 

اما بسیاری از این اقلام به‌ویژه اسناد مکتوب و عکس‌های تاریخی، بعضا به‌عنوان کاغذ باطله معدوم می‌شوند. اسنادی که شاید به بازخوانی بهتر تاریخ معاصر کمک کنند. در گیلان از فضای خالی زیر بام، به عنوان انبار استفاده می‌شود. یکی از شیوه‌های رایج کهنه‌خرهای محله خواهرامام این است؛ ندیده تمام محتویات زیر شیروانی را می‌خرند.

 

این سبک از خرید به‌ویژه زمانی که یک خانه تاریخی در حال تخریب است، به سرعت رخ می‌دهد. گویی سازنده و یا وراث، می‌خواهند هرچه سریع‌تر از دست خنزر، پنزرهای زیر بام راحت شوند!

 

این مطلب، تنها یک نمونه از شیوه نگهداری اسنادی است که روزانه شهروندان به کهنه فروشان می‌فروشند. خوشبختانه، مصاحبه شونده، برخی اسناد، عکس‌ و روزنامه‌های قدیمی را برحسب علاقه نگه داشته، ولی شیوه بایگانی و نگهداری آن‌ها نامناسب است.

***

روی شیشه خاک گرفته مغازه نوشته شده بود: «الکتریکی». هرچند بارها از جلوی این مغازه عبور کرده بودم، اما هیچ وقت، حرفه تعمیر لوازم برقی برایم جالب توجه نبود. از پشت شیشه، چهره خندان صاحب مغازه، مرا به دیدارش مشتاق کرد، از چروک‌های عمیق گوشه چشم‌ها و پیشانی، می‌شد سن و سالش را حدس زد.

 

بنابراین تنها به قصد پرسش و یافتن نشانی از خانه «محمد حاتم» (شهردار رشت ۱۳۰۸ تا ۱۳۰۹) وارد مغازه‌اش شدم. مشتی سکه پشت ویترین مغازه، شاید ارزش ریالی نداشته باشد، اما پشت هر آرم و تصویر و تاریخ ضرب، ناگفته‌های تاریخی زیادی هست.

 

در گیلان از فضای خالی زیر بام، به عنوان انبار استفاده می‌شود. یکی از شیوه‌های رایج کهنه خرهای محله خواهر امام این است؛ ندیده تمام محتویات زیر شیروانی را می‌خرند. این سبک از خرید به‌ویژه زمانی که یک خانه تاریخی در حال تخریب است، به سرعت رخ می‌دهد

 

صاحب مغازه، در حال تعمیر یک رادیوگرام قدیمی بود. کارش که تمام شد، یک صفحه‌ی گرام از آلبوم خاک گرفته برداشت، روی گرام گذاشت، سوزن را روی صفحه تنظیم کرد و صدای خواننده بلند شد.

 

محو چرخش صفحه گرام بودم که ضربات ممتد ساعت شماته‌دار، توجه‌ام را جلب کرد. ۱۱ ضربه که تمام شد، متوجه شدم بیشتر ساعت‌های داخل مغازه از کار افتاده‌اند. عقربه‌های به‌خواب رفته، گویی مفهوم زمان را هم به سخره گرفته است. از ۶۰ سال پیش، صد سال پیش، یا کمتر؟! لوازم مغازه که این طور حکایت داشت.

از وقتی «محمد پوررجب شیجانی»، طفلی بود که باید ادامه تحصیل می‌داد، لابه‌لای عقربه‌های ساعت گیر افتاد. درست بعد از روزی که شاگرد ممتاز شد. آن‌طور که خاطراتش را واکاوی می‌کرد؛ جایزه شاگرد ممتاز سال ششم را که دریافت کرد. گویی تمام آرزوهایش هم فروریخت.

 

با مرگ پدر، از روستای «حسن‌رود» به رشت آمد. مادر، کارگر این و آن شد تا خرج چند بچه قد و نیم قد را بدهد. و تنها پسر خانواده را هم برد پیش ساعت‌ساز محله و گفت: «اوستا؛ گوشت مال تو، استخوان مال من. به او کار یاد بده.»

 

و محمد هم شاگرد مغازه‌ی ساعت‌سازی شد و هم پادوی خانه «رضا گیلانپور». رسم زمانه بود، اگر کسی می‌خواست حرفه‌ای بیاموزد، پوستش در خانه صاحب کار هم کنده می‌شد. اما محمد بالاخره توانست با ساعت‌سازی اُخت بگیرد و حالا پس از ۷۰ سال، علاوه بر ساعت‌سازی، لوازم الکتریکی دیگری را هم تعمیر می‌کند.

 

هرچه برایش بیاورند؛ لوازم قدیمی و خرت و پرت‌هایی که دیگر نمی‌خواهند، برای فروش نزد او می آوردند. احیانا از قطعه سالم یکی، برای تعمیر آن دیگری استفاده می‌کند. تنها نقل خاطره نبود که باعث شد ساعت‌ها با او به گفت‌وگو بنشینم، می‌دیدم او بی آن‌که متوجه باشد، خودش یک مجموعه‌دار اسناد تاریخی است، چند گونی عکس و سند دارد که بی‌تردید بدون شرایط استاندارد، نگهداری می‌شود.

خاطرات سال‌ها زندگی‌اش را این‌گونه تعریف می‌کند: «قدیم، ساعت‌سازی یک شغل پردرآمد بود، روزی ۱۰ تا ساعت برای اوستا تعمیر می‌کردم. تعمیر هر عدد ساعت ۲۰ تومان درآمد داشت. دستمزد من ۳ تومان بود. گوشت کیلویی ۲۵ زار، پیکان ۱۳ تومان، ژیان ۷ تومان. هر وقت خانمِ اوستا درخانه کار داشت، می‌رفتم کمک.

 

وقتی زن اوستا می‌خواست برود حمام، بچه‌اش را بغل می‌کردم می‌بردم دم حموم، می‌ماندم تا بیاید. بعضی وقت‌ها هم زنبیل می‌داد که برو خرید خانه را انجام بده و.. . این زندگی من بود تا سال ۱۳۴۵ که رفتم سربازی.

 

دو سال بعد از سربازی برگشتم، یک مدت بیکار بودم، اوستای من پیغام داد، بیا ساعت‌سازی کار کن من هم که بیکار بودم، دوباره رفتم ساعت‌‌سازی. چند وقت بعد، اوستا گفت چرا زن نمی‌گیری، گفتم اوستا پول ندارم. گفت اگر من به تو پول بدهم، زن می‌گیری؟ گفتم آره.

 

بعد از یک مدت، اوستا دوباره گفت؛ نگفتی بالاخره می‌خواهی زن بگیری یا نه؟ گفتم، کسی را درنظر ندارم و اوستا دخترش را به من داد. همان که وقتی بچه بود، می‌بردمش سرحمام. اوستا ۲۰ تومان هم برای مخارج داد و گفت کار کردی از تو پس می‌گیرم، خرج عروسی شد ۱۷ تومان و ۳ تومان را به اوستا پس دادم، یک مدت خانه اوستا زندگی کردیم، بعد مادرم غم ما رو خورد. چند سال گذشت، مادرم کمک کرد و این مغازه را به مبلغ ۸۵ تومان خالی خریدم.»

 

از میان ساعت‌های قدیمی، یک ساعت مچی مارک Wiston watch نشانم داد و گفت: «آن زمان ساعت تاپی بود، ضد آب، هرکس دستش می‌رسید، یکی از این ساعت‌ها را می‌خرید. تلفن همراه که آمد، دیگر کسی ساعت نخرید.»

اندکی توقف در مغازه رجب‌پور، هر بیننده‌ای را متوجه می‌کند که تنها لوازم الکترونیکی مستهلک ندارد، وسایل عجیب و غریب؛ از کوپن تریاک بگیر تا بلیت بخت آزمایی. تصاویری از تاریخ معاصر این شهر، از شهرداران رشت، تشییع جنازه احمد عاشورپور، صحنه اعدام سید محمود فقیه‌زاده، طاهر آقا و سیما دیوانه، تصاویری از لات‌ها و داش مشدی‌های دوره پهلوی، تصویری از کبلا کیجا و قربعلی چوماق

لابه‌لای خرت و پرت‌های مغازه، یک عکس قدیمی قاب شده را نشانم داد و گفت:« این منم، تازه رفته بودم خونه اوستا کار کنم. این کت و شلواری که تنم هست، کلاس ششم از مدرسه جایزه گرفتم. شاگرد سوم شده بودم.»

 

تنها دلخوشی‌ او از تشویق دوره کودکی، همان کت و و شلوار قهوه‌ای و گالوش لاستیکی بود، که آن را پوشیده و روی پله‌های خانه «رضا گیلانپور» عکسی از جایزه شاگرد ممتازی‌اش به یادگار گذاشت. جایزه‌ای که برای گرفتنش یک پس گردنی هم خورده بود!

پرسیدم، آستین کت که برایتان کوتاه است؟ «برای اینکه چندسال از کلاس ششم گذشته بود. فقط خواستم از خاطره آن روز یک عکس داشته باشم.» سپس، یک دفتر قدیمی از میان قفسه درآورد، که بریده‌ روزنامه‌ها را بر صفحاتش چسبانده بود.

 

برشی از یک روزنامه را نشانم داد که تصویر محمدرضا پهلوی و ثریا را در میان دانش‌آموزان نشان می‌داد، خاطره تنها عکس کودکی‌اش در روزنامه. و ادامه داد:« کلاس ششم ابتدایی بودم، دبستان امیرکبیر حسن‌رود، دختر و پسر باهم سریک کلاس می‌نشستیم.

 

من شاگرد سوم شده بودم. گفتند قرار است پادشاه با ملکه بیاید از مدرسه سرکشی کند. مدیر مدرسه از قبل برای شاگردان ممتاز کت و شلوار و گالوش خریده و آماده گذاشته بود. گالوش من مشکی بود، بعد از دریافت جایزه، رفتم به مدیر مدرسه گفتم، گالوش من مشکی است، کت و شلوار من قهوه‌ای. به من گالوش قرمز بدهید. یک پس گردنی محکم به‌من زد، گالوش مشکی را گرفت و برد عوض کرد.»

به‌همان اندازه که از دست به‌خیری «اسماعیل خداترس کرد محله‌ای» معروف به کبلا کیجا، می‌گفت، از گردن کلفتی «قربعلی چوماق» خاطره داشت. و برای هرکدام از تصاویر، یک دنیا حرف برای گفتن

اندکی توقف در مغازه رجب‌پور، هر بیننده‌ای را متوجه می‌کند که تنها لوازم الکترونیکی مستهلک ندارد، وسایل عجیب و غریب؛ از کوپن تریاک بگیر تا بلیت بخت آزمایی. تصاویری از تاریخ معاصر این شهر، از شهرداران رشت، تشییع جنازه احمد عاشورپور، صحنه اعدام سید محمود فقیه‌زاده، طاهر آقا و سیما دیوانه (زوج شیرین عقل و بی‌آزاد دهه ۵۰ )، تصاویری از لات‌ها و داش مشدی‌های دوره پهلوی، تصویری از کبلا کیجا و قربعلی چوماق و… .

 

به‌همان اندازه که از دست به‌خیری «اسماعیل خداترس کرد محله‌ای» معروف به کبلا کیجا، می‌گفت، از گردن کلفتی «قربعلی چوماق» خاطره داشت. و برای هرکدام از تصاویر، یک دنیا حرف برای گفتن. از اعدام‌های در ملا عام، از مشت و لگدهایی که انقلابیون تندرو، بر تن و بدن «عبدالله شیرخانی» زدند تا او وسط میدان شهرداری، به شدت مجروح شد.( عبدالله شیرخانی، شهردار رشت بین سال‌های ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۲ و ۱۳۵۶ تا۱۳۵۷) زدند.

 

از دامادی که شب عروسی پایش به چوبه دار رفت، نگهبان زندانش دلش سوخت و بر طناب اندکی اسید ریخت تا طناب پاره شود، ولی حکم بخشیده یکی را دیگری تمام کرد. می‌گفت؛ «من چند تا گونی عکس و روزنامه قدیمی دارم، مردم که وسایلشان را برای فروش می‌آورند، وسط خرت و پرت‌ها از هرکدام خوشم بیاید، نگه می‌دارم.»

 

و من می‌دیدم که محمد رجب‌پور، بی‌آن‌که متوجه باشد، خود یک مجموعه‌دار خصوصی است. ولی اسناد تاریخی این شهر در شرایط نامناسبی نگهداری می‌شود.

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.