هفته گذشته اتفاقی برایم افتاد که مرا به یاد ایام نه چندان دور در این کشور انداخت. به یاد آن دورانی که هر وقت در ادارهای با بیمسئولیتی کارمندی مواجه میشدم و در معرض ظلمی قرار میگرفتم به حکم آیه شریفه:” لایحب الله الجهر من القول الا من ظلم” قدری صدایم را بلند میکردم تا از ترس مؤاخذه رئیس اداره، کارمند خاطی به نحو احسن به وظیفه کاریاش عمل کرده؛ مشکلم را برطرف کند و بارها با مسئولیتپذیری رؤسای ادارات، خاطرات زیبایی در ذهنم نقش بسته بود.
آن روز برای چندمین بار برای برقراری بیمه کارگران زحمتکش برنجکوبی به تامین اجتماعی رشت مراجعه کردم. اما باز هم با دیوار سخت بیمسئولیتی کارمندان بویژه در بخش بازرسی برخورد کردم.
با این حال به یاد ایام گذشته که مسئولین باافتخارخود را خدمتگزار ملت مینامیدند و این روحیه تا زیردستها تسری داده میشد، آن روز هم همان تجربه را به کار بستم تا شاید اثری ببخشد. اما چشمتان روز بد نبیند. در سه مرحله با سه نفر از کارمندان که کارم به اصطکاک کشید. وقتی با لحن معترضانه من مواجه شدند در حالیکه هم سن پسرم بودند تمام قد جلویم ایستادند و با هوارکشیدن بر سر من سر سوزن به مشکلم اعتنایی نکردند.
حتی یکی از آنها در دبیرخانه در حالیکه داد میزد گفت؛ اصلا برو هرکاری دلت میخواهد بکن. این بود که راه دفتر ریاست را پیش گرفتم که دیدم مسئول بازرسی از من جلوتر راه افتاده که بیا با هم برویم نزد رئیس و هیچ ابایی هم از اینکه ماهیت رفتار زشت و غیرقانونیاش افشا بشود نداشت.
آخر سر این مسئول دفتر جوان رئیس بود که مغرور و متکبر، گویی که اربابی با رعیت خود سخن میگوید با لحنی عتابآمیز و مملو از الفاظ زشت و توهینآمیز هر چه ازدهانش در میآمد بارم کرد و من برای اینکه کار از اینی که هست برای کارگران مظلوم کارگاهم بدتر نشود کوتاه آمدم و جوابی نگفتم.
اما با خود اندیشه کردم این مردان جوانی که مسندهای خدمت به مردم را با اریکه قدرت و فرمانروایی و تحکم به خلق اشتباهی گرفتهاند، قطعا از متن جامعه نیستند که اینگونه با درد مردم و احترام به آنان بیگانهاند و حتما پشتشان به جاهایی گرم است که ذرهای واهمه از سوءرفتار خود ندارند.
بنابراین سرانجام به قصد خروج از اداره؛ مأیوسانه و حیرتزده از این همه خودپسندی و بیاعتنایی به گرفتاریهای ارباب رجوع، از اطاق رئیس اداره که منفعلانه نظارهگر رفتار خلاف قانون و اخلاق کارمندانش بود بیرون آمدم. موقع خروج یکی پرسید چی شد؟
گفتم : “خانه از پای بست ویران است.”