خشونت ساز و کاری بدوی و تهاجمی است که رابطهی انسان با همنوع خود را متزلزل میکند. این ساز و کار چه خفیف باشد و چه شدید، یا از هر نوعی کلامی و غیر کلامی، جسمی و روحی، جنسی و عاطفی، تمامیت انسان را تهدید و جامعهی فرهنگی را با خطر دشمنی و شرارت علیه هم مواجه میکند. ذوق خشونت داشتن انحطاط و سقوط انسانیت است.
گاه رویهای در یک جامعه، که نوعی اخلاق است، سعی دارد با مکانیسم خشونت ورزی، خود را بر دیگر شکلهای زندگی اجتماعی چیره گرداند. این رویه و اخلاق، اخلاقِ «همسانپنداری» میباشد، که منطق درونی آن شر است. این شر نه به معنای شری است که خیر به واسطهی آن فهمیده میشود، بلکه مادون خیر و شر و خصوصاً فرای شر معمول است. به نوعی یک شر درندهخو، یا شری مبتذل است.
رویکرد و اخلاق همسانپندار، از این جهت یک شر مطلق است که ناتوان از به رسمیت شناختن دیگری است. یا به عبارتی دیگر معتقد به «اخلاقِ تفاوت» نیست. از این رو «دیگریِ متفاوت» تحت خشونت و انقیاد قرار میگیرد. در این حالت تجربهی درک و فهم دیگری در جامعه از دست میرود. دیگری به سمت غیبت رانده میشود و آن چیزی که با خشونت بر آن اعمال میشود، تنها رانهی مرگ است. این شرِ همسانپندار، در ابتدا سعی میکند تبین دقیقی از اجتماع بسازد و قلمرو خود را مشخص کند، سپس هر چه با او همسانی ندارد را بیرون از قلمرو خود نگه میدارد.
به اصطلاح یک اجتماع بیرونی درون خود میسازد و میگوید این اجتماع بیگانه، شبیه من نیست پس باید طرد شود. این شر پس از اجتماع سازی و بیرون سازی در درون خود، به طور مطلق در پی اهداف خود و بقای یکسویهی خویش است، به اصطلاح نفس میکشد، اما اجازهی نفس کشیدن نمیدهد. شر بیمهابا و مبتذل در آن، تماما خود را وقف امیال بیرحمانهی قدرتِ خویش میسازد. این جنس از شر دیگر در خدمت زندگی و هستی اجتماعی نیست، بلکه به تلقی توهم گونه از حقیقت نامیرایی خویش خدمت میکند. در واقع باید گفت که در این وضعیت نه حقیقتی وجود خواهد داشت و نه رعایت حقوق انسان، بلکه خشک اندیشی و خودشیفتگی و تکرار الگوی خشونت بیحد و مرز نتیجهی جولان آن است.
اخلاقی که دیگری را به رسمیت میشناسد، بر خلاف هر رویکردی، تبعیض، تعصب و خشونت را رد میکند و به تکثر فرهنگی میانجامد. فراخوانی دیگریِ ناهمسان، موجب ظهور مفهوم «رواداری» میگردد. این مفهوم امروزه در رویهی همسانپندار از مد افتاده است. رواداری علیه خشونت و شر مبتذل است و از ارتکاب بدی و شر نسبت به انسان دیگر جلوگیری میکند. رواداری امکان توجه به دیگری را فراهم میکند که در این بین مانع تکرار الگوی شر مطلق و خشونت ناشی از آن میشود. مسئولیت فرد نسبت به دیگری از چنین بستری بر میآید. این مسئولیت، فرد را به قضاوت مینشاند و نسبت به خشونت ورزیدن و اِعمال شر استیلایی هشدار میدهد.
اگر چنین گزارهای اتخاذ کنیم: «من مسئول دیگریام»، آنگاه با بحث تکالیف الزامی انسان نسبت به انسان دیگر روبهرو میشویم. در اینجا بحث حقوق دیگری و گرامی داشت انسان با همه حقوقش مطرح است که «من» بدون آنکه توجهی به فرهنگ متفاوتِ «دیگری» کنم، او را مراعات میکنم و حرمت مینهم. در این وضعیت خیر نهفته است، این خیر برخاسته از الزام است، الزامی که حکم به عادلانه رفتارکردن با دیگران میکند. چرا که اگر کسی انسانیت دیگری را بدنام کند، انسانیت خود را فاقد ارزش کرده است. در واقع باید شر مبتذلی که به دست انسان رخ میدهد را از اعتبار انداخت.
البته چنین نیست که فقط آرزو کنیم دیگری به خیر برسد یا خیر جامعه را در برگیرد. یا آرزو کنیم شر مطلق سایهاش را کم کند. تنها خوش قلبی کفایت نمیکند، بلکه باید به مرحله عمل درآید.
موضوع عملگرایی، ساده است. در واقع مقابل عمل شر و انجامش، ناانجامی قرار دارد. وقتی میبینیم شری بزرگ موجب رنج و مصیبت انسان دیگری میشود، میتوانیم انجامش ندهیم. همین انجام ندادن یعنی فراخوانی مفاهیم «دیگریِ متفاوت» و «اخلاق تفاوت» سپس «رواداری» و از اعتبار انداختن شرِ همسانپندار که خود را بر هر نوع از دیگریای گشوده است.
در حقیقت، رواداری میل به دیگریِ متفاوت را در جامعه زنده نگه میدارد. همچنین علیه تفرد است و مدافع نفع عمومی، و حامی جمع به معنای با هم بودن و دقیقتر از آن با دیگران بودن است. در این فرایند آنچه که کم رنگ میشود خشونت و نفرت علیه دیگری است. در اینجا با خیری مواجه میشویم که مطلق نیست، قصدش همچو شر مطلق، برتری یافتن و اعمال قدرت نیست، بلکه وفادار به چیزی است که مانع تکرار شر مبتذل میشود. یعنی گرامیداشت حقوق انسان و انسانیت.
بنابراین با خشونت ورزی نسبت به «دیگریِ متفاوت» توسط رویه و اخلاق همسانپندار، نه تنها هویت دیگری در این شرارت ناپدید میشود، بلکه توامان با از دست رفتن هویتِ «دیگریِ متفاوت» در جامعه، هستی اجتماعیِ «منِ» همسانانگار نیز از دست میرود. ویژگی همسنگی و همسانی در متلاشی شدن هویت همانگونه که برای خشونت دیده پدیدار میشود، بر خشونتگر نیز عارض میشود. نتیجتاً اگر «دیگری» نباشد، «من» نیز تودهای بیشکل و بیمعنا میشوم. بیگمان شعری از «رضا براهنی» را میتوان پیش کشید و آن را تکملهای بر اهمیت «دیگری» دانست: «اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینَمم/ اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم، نمیبینَمم»