شیوا جودکی – آوانگارد
“علیقلیخان گیل: یه روز که روحیهی خوبی داشته باشم، سوار اون لیموزین آبی میشم و میرم کارخونه[…] با یه کلمه کارخونه رو زیر و رو میکنم: بیست درصد اضافه! […] ولی من نمیذارم کسی به دست و پام بیوفته، یا لبشو بچسبونه به دستم. از این اداهای شازده مظفری بدم میآد. فقط عصامو بلند میکنم و براشون تکون میدم، و با یه لبخند.. (سکوت). ”
داستان این نمایشنامه در سالهای پس از اصلاحات ارضی ایران درخانواده ای از طبقه ملاک گیلان به نام “گیل” می گذرد و تقریبا تمام کاراکترها در این نمایشنامه از حضوری پررنگ برخوردارند و نویسنده به آنها اجازهی عرضهی عقاید هرچند تهیشان را میدهد. علیقلیخان به عنوان رئیس این خاندان آرزو میکند بار دیگر بتواند با لبخندی باشکوه به روزهای اوج برگرددچرا که دیگر از روزهای خوش ملاکی خبری نیست و دردسرهای کارخانهداری رونق یافته است.
خانم خانه “گیلانتاج” دچار نوعی بیماری روانی شدید است. او و شوهرش شش فرزند دارند و پدرخانواده علیقلیخان، از سرطان رنج میبرد که همه تصور میکنند به زودی او را از پا در خواهد آورد و به همین سبب تقریبا همهی فرزندان به جز جمشید سعی در جلب توجه او دارند به طوری که داوود یکی از پسران علیقلیخان در میانههای نمایشنامه برای دوباره سر پا شدن پدرش به او پیشنهاد میدهد با طوطی، دختر نوجوان خدمتکارشان ازدواج کند. تمام فرزندان این خانواده، هر یک به نحوی تحت تاثیر فروغالزمان، دختر ارشد خانواده هستند.
در کل نمایشنامه میتوان روند نابودی علیقلیخان، فئودال سابق را بر اثر سرطان و اطاعت او از دختر ارشدش را مشاهده کرد. این روند را میتوان به مثابهی روند نابودی پدرسالاری با ظهور دنیای مدرنی در نظر گرفت که فرزندان دیگر در آن یکپارچگی سابق را ندارند.
اما فروغالزمان سعی می کند گیلانتاج مادر خود را که مشکلات روحی دارد در خانه بستری کند و آنقدر منزوی سازد که بتواند زمام امور خانه و خانواده ی گیل را در دست بگیرد. گیلانتاج مادری از نسل سنت است که با داروهای خوابآور توسط دختر مدرنش ساکت میشود و یا حتی در برخی از موقعیت ها گویی جایگاه مادر و فرزندی عوض شده باشد، فروغالزمان، گیلانتاج را به علت صحبت به زبان گیلکی توبیخ میکند، چرا که به عنوان دختر یک ملاک سابق و کسی که در خارج تحصیل کرده است زبان محلیشان را دیگر در شان خانوادهاش نمیبیند و اما پاسخ به این سوال که چرا فروغالزمان به جای یکی از پسران خانواده زمامدار امور است را شاید بتوان در همین مدرنیتهی نوظهور جستجو کرد.
فروغالزمان، به علت اختلافات عمیق فکری با برادرش جمشید، سعی میکند او را که به نوعی از طبقه روشنفکر عصر خویش است، با تحقیر عقاید جانب دارانهاش نسبت به رعایا و ولخرجیهایش از چشم پدر بیاندازد. در جایی از نمایشنامه جمشید به طرفداری از خدمتکاران عمارتشان میخواهد که آنها به جای زندگی در حیاط نموری که موجب بیماری آنان میشود به زیرزمین منتقل شوند ولی با مخالفت فروغالزمان مواجه میشود چرا که او کل زیرزمین را به سگش اختصاص داده است. در این بخش رادی به این امر اشاره دارد که انسان در دنیای مدرن پر از افادهی خود تنها با جایگاه اجتماعی اش سنجیده میشود و در این راستا حتی ممکن است ارزش او و زندگیاش از سگ ارباب نیز کمتر شمرده شود.
کاراکترها در این دنیای مدرن پر از تظاهر در وهله اول با خانواده، به عنوان اولین اجتماعی که انسان در آن حضور میابد و سپس با سایر زیردستانشان در اجتماع، به مشکل میخورند. به طوری که در بخشهایی از نمایشنامه درگیری فروغالزمان را به عنوان استاد دانشگاه با دانشجویانش میبینیم و او صراحتا در بخشی از نمایشنامه اذعان میدارد که فایدهای در تدریس و نوشتن مقاله برای دانشجویان ایرانی نمیبیند و عدم اعتماد نورالدین برادر دیگر به کارگرانش برای جا به جایی بار برنج نیز شاهدی بر این مدعاست.
تقریبا تمام فرزندان خواه با عبارات انگلیسی و فرانسوی خواه با دیالوگهای طولانی فلسفی و خواه با استفاده از اشعار فروغ فرخزاد برای پاسخ به طرف مقابلشان، جمعیت روشنفکر ایرانی زمان نمایشنامه را نشان میدهند و در نهایت با شکست بنیان خانواده اصیلشان بر سر ارث و میراث، این مدرنیتهی سطحی درهم فرو میریزد، چرا که پوستهای بیش نیست.
پس از مرگ علیقلیخان که به مثابه ی مرگ پدرسالاری سنتی اوست، گویی راه برای جولان فرزندان باز میشود تا در صحنههای پایانی ماسک روشنفکری خود را زمین بیاندازند و در رینگ تقسیم ارث به دور از عاطفههای مرسوم میان خواهر و برادرها مقابل هم ظاهر شوند. در همین راستا فروغالزمان زمینی که سهم الارث جمشید بود را از او گرفته و بین محرومین وقف میکند، چون تا پیش از این جمشید خود را حامی طبقه محروم معرفی کرده بود. این تصمیم فروغالزمان، جمشید را تا مرز خودکشی پیش می برد اما چنین جرأتی در جمشید دیده نمی شود.
داوود که طبق وصیتنامه صاحب صندوقچهی حاوی اشیا میراثی و هویتی خاندان است و قاعدتا میبایست نگهدار آبرو و اقتدار خاندان گیل باشد، با کاری که در پایان نمایشنامه میکند به میراث بیمعنای خانوادهاش پشت پا میزند و در این میان از له کردن طبقهی فقیر زیردستش هیچ هراسی ندارد.