زدودن هویت از گیلان و تبدیل آن به «شمال»

141

اصولاً این«شمال»که می‌گویند کجاست؟ چرا سال‌هاست برخی فعالان گیلک و دیگر ساکنان گیلان، مخالفت خود را با این واژه‌ که رایج شده است اعلام داشته‌اند؟ آیا تعریف «شمالی» فقط وابسته به جهت جغرافیایی آن است یا دارای بار استعماری است؟ هنگامی که گیلان و مازندران را «شمال» و آنها را «شمالی» بدانیم چگونه آن را به مرکز وابسته می‌سازیم؟

 

محسن حسام مظاهری در جستار خواندنی‌اش «شمال مردانه، شمال زنانه» شمال را پدیده‌ای تاریخی و ناشی از سرریز ظرفیت و اشباع تهران می‌داند. «رضاخان حکم یک نفوذی را داشت؛ نفوذی شمال سرکش در پایتخت. او که به راز و رمز «دیار دیوان» آشناست، اراده می‌کند شمال چموش را رام کند. پیش از او شاهان و حکام سلف بسیاری چنین اراده‌ای کرده و ناکام مانده بودند.

اما قصه‌ی او از اسلافش متفاوت بود. شمال برای او دیگر طبرستان پررمز و راز دیوان و قدرت‌های موهوم نبود؛ رازی برملا بود که می‌شناختش. حالا دیگر شمال، دژی تسخیرناپذیر نبود. دیگر جغرافیا نمی‌توانست مانعی برای نفوذ و تصرف باشد و شمال رام شد؛ با راه‌آهن، با جاده‌ی هراز، با ویلاها، با تفرجگاه‌ها. طبیعتی که تهدیدی برای حکومت بود، تبدیل شد به فرصتی در اختیار آن. میدان رزم شد محفل بزم. دژ مبارزان شد تفرجگاه حاکمان. صدای به ‌هم خوردن گیلاس‌ها جانشین چکاچک شمشیرها شد و شالاب‌شلوب شناگران جانشین بنگ‌بنگ تفنگداران».

 

حالا این روزها باز هم تب مسافرت به گیلان بالاتر رفته است؛ مسافرانی که جز شمار اندکی از آنان، نه تنها سودی برای جامعه‌ی گیلانی ندارند بلکه از هر نوع بلای طبیعی و غیرطبیعی هم بدتر هستند. تنها تصور افزایش پسماند زباله­‌ میلیون­‌ها مسافر بر حجم زباله­‌های بی سروسامان استان، تصویری فاجعه­‌بار است.

موج اعتراضات به این موضوع، در اندیشه و سخن گیلانی‌ها و حتی رسانه‌ها بسیار بلند شده است و درواقع از مسائل مبتلابه روز گیلان است. گیلانیان که قرن‌ها به واسطه‌ی طبیعت انزواطلبشان، در فرهنگی که خودی و غیرخودی دارد، بسیار به زندگی گیلانی خود بالیده و این حجم از ورود غیرگیلانی را خطری بزرگ می‌دانند، حالا با مشکلات عجیب گردشگری مازاد بر ظرفیت و آزاردهنده­‌ای مواجه‌اند که زندگی را برایشان تنگ کرده است. امری که برای مسافران غیر گیلانی، گویی تنها راه نفس کشیدن در کوچک­ترین فرصت است؛ رفتن به «شمال» به مثابه نفس کشیدن که حالا دیگر تقریباً تمام ایرانیان تجربه‌اش کرده‌اند و خاطرات خوب و بدی از آن دارند و آمار و ارقام و مشاهدات نشان می‌دهد که احتمالاً کفه ترازوی «خوش گذشتن» سنگین­‌تر است؛ زیرا روز به روز جمعیت بیشتری به گیلان فاقد زیرساخت لازم می‌آیند.

«شمال» تفرجگاه شده است؛ مکانی است برای تفریح درتعطیلات یا حتی آخرهفته‌ها. فراری است برای زندانیان نظام اجتماعی جدید که هر از چندگاهی در مرخصی­‌های خود به آن بهشت سر می‌زنند. بهشتی که در آن هیچ لذتی ممنوع نیست و تصرف در طبیعت و منابع  آن در هر صورتی آزاد. یک منطقه‌ی آزاد. همه چیز آزاد!

 

از سویی به‌نظر می‌رسد دستگاه سیاسی نیز خیلی با این قضیه مشکلی نداشته باشد و قوانین در آن‌جا نرم‌تر و شکننده‌تر هستند؛ گویا رطوبت همه چیز را از خشکی درآورده است. اما برای مردمان بومی، اینجا محل زندگی است. آن‌ها شمالی نیستند. آن‌ها گیلک‌اند، تالش‌اند، طبری‌‌اند، ترکمن‌اند و… هرکدام سبک زندگی، زبان، فرهنگ و سنن خود را دارا هستند. وقتی آن‌ها را در دسته‌بندی «شمالی» قرار می‌دهید، راه را برای شناختن‌شان بر خود می‌بندید.

«شمال» شما برای خیلی از ما گیلانی‌ها بیگانه است. راستش را بخواهید خیلی اوقات شده است که از آشنایان غیرگیلانی‌ام، در مورد زیبایی‌های طبیعی در سفرهایشان می‌شنوم که من حتی تاکنون اسمشان را هم نشنیده‌ام. این را به حساب سستی و کاهلی‌ام در گیلان‌گردی نگذارید؛ گیلانی در مرخصی و تعطیلات خود هم به دلیل حجم زیاد مسافر و ترافیک سنگین در جاده‌ها حتی نمی‌تواند به دیدار والدین یا خانواده‌اش در روستاها برود چه رسد به اینکه بخواهد برای دیدن طبیعت مسیری نیم ساعته را سه ساعت در ترافیک طی کند.

همه چیز به سبک زندگی و نحوه‌ی برخورد متفاوت گیلانی و غیرگیلانی به گیلان برمی‌گردد. گیلانی که قرار است در آن زندگی کند با بهشتی بدون قانون که فقط برای لذت ساخته شده، تفاوت دارد. برای انسان گیلانی، طبیعت مقدس است. به این قداست احترام بگذارید. به تفاوت‌ها احترام بگذارید.

 

«شمال» که ورد زبان شما شده است برای مردمان این سرزمین، یادآور خاطرات بدی نیز هست؛ یادکردی است از ویرانی طبیعت، نابودی فرهنگ و زندگی بومی. شمال مساوی است با بحران زمین، همگون‌سازی فرهنگی، تغییرکاربری اراضی، تخریب جنگل، نابودی معماری بومی، کمبود آب و شکسته شدن مردمانش.

محمد بهشتی شیرازی شروع این تغییر را از دهه‌ی ۴۰ شمسی می‌داند. گیلان و مازندران که به شمال تغییرکرده بودند،حالا مترادف با تفریح و خوشگذرانی‌اند. به عقیده‌ی او:«شمال در خود متضمن هیچ بارقه‌ای از کیستی و کجایی اهل و سرزمین گیلان نیست؛ بل به منزله‌ی محلی است که باید از منابع طبیعی آن در مدت کوتاه اقامت، تمتع جست. بدین ترتیب بیشتر گردشگران نه تنها مراعات احوال ساکنین و محیط را نمی‌کنند؛ بلکه اصولاً قصد دارند به ناکجایی ناشناخته بروند تا در نکرگی اوقات خود را خوشتر سپری کنند.

تداوم این جریان نه تنها منابع طبیعی گیلان و مخصوصاً مازندران را به مرز نابودی نزدیک کرده است، بلکه اهل آنجا را نیز برای بقیه­‌ی ایران به تاریکی فرستاده و تمام ارزش‌های تاریخی و فرهنگی‌شان را پنهان ساخته است».

 

حالا دیگر مردمان ایران چه در آذربایجان باشند، چه خراسان و چه بلوچستان و چه در خود گیلان در حالیکه هیچ کدام با مفهوم لغوی شمال آشنا نیستند و شمال برایشان جای دیگری می‌شود، وارد چرخه‌ی مرکزگرایانه‌ای می‌شوند که خودشان نیز از آن آسیب دیده‌اند. آن‌ها دنبال تجربه‌ی این احساس تهرانی/ مرکزی هستند؛ تجربه‌ای که با چند عکس از میدان شهرداری رشت، غذاهای گیلانی و دریا، سانتی‌مانتالیسم سخیفی را خلق می‌کند که امیال وطن‌دوستانه‌ی آنان را ارضا می‌سازد.

آنان هویت خود را فراموش می‌کنند و زبانشان یادشان می‌رود. هنگامی که یادمان رفت اجدادمان چگونه با درختان صحبت می‌کردند و با آن‌ها دوست بودند، دیگر چیزی از گیلانمان باقی نمی‌ماند. بیگانگان ضد طبیعت هرگز رابطه‌ی مودت‌ آمیز ما را با روح «جنگل» درک نخواهند کرد.

 

ناگفته نماند استفاده از جهت جغرافیایی برای تعیین مکانی به خودی خود اصلاً مشکلی ندارد و اصولاً برای راحت‌تر کردن خودمان که گویی تمام تحولات انسانی در راستای همین امر بوده‌اند؛ از این جهات در معرفی مکان‌ها استفاده می‌کنیم. خود من نیز در مباحث تاریخی هنگامی که می‌خواهم برای نمونه از گیلان و مازندران بگویم، از ترکیب کرانه‌های جنوبی دریای کاسپی استفاده می‌کنم. در این جا نیز ما با یک جهت جغرافیایی روبرو‌ییم و حالا گیلانی‌ها جنوبی‌اند! اما در جریان نگارش این یادداشت، نکته‌ای ذهنم را به خود مشغول کرد و آن این است که در مثال مذکور به دریای مشترکی که سرنوشت یکسانی را خلق کرده است، توجه می‌شود و جهت جغرافیایی نه در خدمت گروه قومی، شهری و زبانی دیگری بلکه به عاملی طبیعی وابسته است.

شاید بگویید شمال نیز برگرفته از سرزمین‌های شمال رشته‌کوه‌های البرز است و این‌گونه نیز عاملی طبیعی و وحدت‌بخش مورد توجه قرار گرفته است که البته سخنی درست است اما همه می‌دانیم که «شمال» آن‌گونه که رایج است بار معنایی دیگری پیدا کرده است؛ طی تحول زبانی پیچیده‌ای، دیگر شمال رشته‌کوه‌های البرز آن قدر به ذهن گوینده و شنونده خطور نمی‌کند، بلکه شمال یک پدیدۀ فرهنگی است؛ شمال آن بهشت بی‌قانون است. شمال یک سبک زندگی شده است.

 

شاید به‌کارگیری واژه‌ی استعمار بسیار دشوار و خطرناک باشد؛ وقتی نمی‌دانیم مرز استعمار کجاست و تعریف دقیق استعمار چیست؟ اما آیا نمی‌توان رابطه‌ی گیلان و مرکز را نوعی استعمار درون­‌مرزی(Internal Colonialism ) به شمار آورد؟! تبدیل گیلان به «شمال» به گمان راقم این سطور یکی از مصادیق این رابطه‌ی ناسالم است.

نظرات بسته شده است.