ساماندهی گورستانهای شهری و قطعه قطعه کردن گورستانها بخشی از مدیریت شهری است. دستهبندی مردگان، برای نظم بخشیدن به رفتار زندگان، یکی از راهبردهای قدرت است که به حرکت انسانها جهت میدهد. بدنها را میچسباند به فضاهای خاص. برچسب میزند، کدگذاری میکند. خط میکشد، مرز میاندازد. و ارزشگذاری میکند.
جداسازی گورستان از فضای شهری را منطق دیوارکشی بین مرگ و زندگی سامان میدهد، اما در دستهبندی مردگان بر اساس دستاوردها و هویتشان، این منطق جداسازی کم اثر میشود؛ اگر چه به ظاهر جدا میکند، اما در واقع زندگان و مردگان را به هم نزدیکتر و در دسترستر میکند، انگار زندگیاست که در ساماندهی قطعات گورستان نقش دارد.
گذشتۀ مردگان، زندگی است. یک چیزی که به دنیای زندگان ربط دارد، مردگان را در گروههای مختلف جای میدهد؛ آنان را درکنار کسانی قرار میدهد که در زندگی، مستقیم یا غیرمستقیم با هم در ارتباط بودهاند؛ یک ویژگی مشترک داشتهاند، یا هم قطار بودهاند و هدفی مشترک را دنبال میکردهاند. آن وقت با یک تابلو یا یک نماد، گروهی ازمردگان و بخشی ازگورستان که به آنها تعلق دارد، معرفی میشود: قطعۀ هنرمندان، قطعۀ ورزشکاران، قطعۀ شهیدان جنگ و قطعۀ پدران و مادران شهیدان و…
در همهی این سالها که گورستانگردی کردهام، دریافتهام که نظم هندسی گورستانهای شهری به احساسات زندگان هم نظم میدهد. مواجهههای ما با مردگان را سامان میدهد. برای من این قطعه بندیها فرصتی است تا احساساتم را در مواجهه با هر گروه از مردگان ارزیابی کنم. و گاهی همین طبقه بندیهاست که نشانم میدهد ایدئولوژی و قدرت در طبقه بندی مردگان هم ستم پیشه است.
بعضیها را گمنام میخواهد، بی سنگ، بی نشان… نابرابری بر دنیای مردگان هم حکم میراند. حالا میتوانم بگویم در قطعه هنرمندان چه حسی دارم و یا در قطعه شهدا و قطعههای دیگر … و امان از قطعهی بینامان که چهار ستونم را میلرزاند. چه آنان که به خواست قدرت باید گمنام بمانند و چه آنان که بنا به دلایل مختلف مجهولالهویهاند؛ آنان که بعد از نمونهبرداری از (DNA) دیانای شان و گرفتن عکس و ثبت مشخصات هویتیشان به یک عدد تقلیل پیدا کردهاند و در قطعۀ مجهولان دفن شدهاند.
اینها را گفتم که ماجرای ورودم به قطعهای از گورستان را بگویم که از دنیای زندگان جدایی نمیپذیرد،که آنچه آن گروه ازمردگان را از دیگر مردگان جدا میکند« پیوند » است. پیوند عضو. ماجرا برمیگردد به روزی که با دو نفر ازدوستانم برای ادای احترام به یاد و نام شاعری جوان(علی کریمی کلایه) به گورستان بهشت سکینۀ کرج رفته بودیم. مقصد قطعه هنرمندان بود؛ اما بیخبر و کاملاً اتفاقی ماشین به سمت قطعهای دیگر هدایت شد. قطعهای که تا آن روز در هیچ گورستانی با آن مواجه نشده بودم. آنهایی که به تمامی نمردهاند. آنهایی که اعضایی از بدنشان هنوز در دنیای زندگان است، هنوز گرم است و نسبت عجیبی با گورستان دارد. پیوند در مقابل گسست است، اتصال و خویشی و یکی شدن است. این قطعه چه طور میتواند از دنیای زندگان جدا باشد؟
شنبه بود و حوالی ظهر و طبیعی بود گورستان خلوت باشد. فقط دو خانواده آنجا بودند. مشغول تمیز کردن سنگ و پیرامون قبر. حال عجیبی داشتم انگار در یک موقعیت خاص قرارگرفته بودم یک موقعیت غریب، که باسوالهای پی درپی غافلگیرم کرده بود. چرا من کارت اهدای عضو ندارم؟ آیا همه کسانی که گذرشان به این بخش گورستان میافتد این سوال را از خود میپرسند؟ خانوادۀ اهداکنندگان و خانوادۀ دریافتکنندگان اینجا چه حالی دارند؟ خود دریافتکنندگان چی؟ آیا اصلاً به اینجا سرمیزنند؟
توی ذهنم برای درک بهتر احساس هر کدام، دستهبندیشان کردم، چهار گروه: خود اهداکنندگان، خانوادۀ اهداکنندگان، دریافتکنندگان و خانوادۀ دریافتکنندگان. دیدم هرکدام از اینها از میدان نبردی عظیم بیرون آمدهاند: رویارویی جانکاه امید و ناامیدی. اوکه درصف انتظار پیوند بوده و خانوادهاش، چند بار امیدشان نیروگرفته و چند بار ناامیدیشان؟ خانواده اهداکنندهای که مغزش فرمان عقبگرد را نمیپذیرفته چی؟ چطور به خودشان امید میدادهاند که برمیگردد و بالاخره چطور ناامیدانه پذیرفتهاند که برنمیگردد. آن دو انسان که به هم پیوند خوردهاند، انگار هر دو مرگ را پس زدهاند و دوباره متولد شدهاند، هر کدام به شکلی…
هرچه در ذهنم مفاهیم را جابهجا کنم و هر چه بگویم، نمیتوانم سختیهای رفته بر هر کدام ازاین گروهها را درک کنم. همان روز مادر یکیشان میگفت ۴۲ تکه از وجود فرزندش را، اهدا کردهاند. از او پرسیدم هیچ کدام از دریافتکنندگان را میشناسی؟ گفت: نه دلم میخواد بشناسم ولی به ما نمیگن، انگار دریافتکنندهها نمیخوان. گفتم: لااقل اونی که قلبش رو گرفته رو کاش میتونستید ببینید . آهی کشید و گفت: دیرشد به موقع نرسید، قلبش حروم شد. گفتم: خانم کسی که ۴۲ نفر رو نجات داده، قلبش حروم نشده.
اما وقتی به صف طولانی کسانی که منتظر آن قلب بودهاند فکر کردم من هم آه کشیدم و خود بخود در ذهنم گروهی دیگر پیدا شد. گروهی که ظاهراً با این چهار گروه نسبتی ندارند اما عامل پیوندند.
تیم فراهمآوری و تیم تستهای تشخیصی و در مجموع واحدهای اهدای عضو و اداره پیوند بیمارستانها. آنها شاهدان و شریکان رنجها و شادیهای پیوندخوردۀ عجیبی هستند. اصلاً نمیتوانم خودم را جای کسی تصور کنم که دارد سعی میکند کلمات و جملات را طوری کنار هم بچیند که به خانواده یک بیمار مرگ مغزی بگوید: امیدت را از زندگی عزیزت بردار و راضی شو از رنج بیماری دیگر بکاهی و به او فرصت زیستن بدهی.
فکر میکنم هر چه کلمه در اختیار داشته باشد، کم میآورد. فکر میکنم حتی اگر برای هزارمین بار در این موقعیت قرار گرفته باشد باز هم مثل تجربۀ اول است، سخت و خفهکننده و سختتر اینکه باید فرصت طلایی پیوند را هم در نظر داشته باشد و صف منتظران پیوند که با مرگ دست به گریبانند. سخت است دیگران را متقاعد کنی غم انگیزترین تصمیم زندگیشان را در زمانی کوتاه بگیرند. امید گروهی را نا امید کنی و گروهی دیگر را امیدوار. کجای این زندگیست که رنج و شادی و امید و ناامیدی درهم تنیده نباشند.
راستی پزشکان و تیم فراهمآورندگان عضو، در این قطعه ازگورستان چه حالی دارند؟
به تصاویرحک شده بر سنگ گورها نگاه میکردم. کودک، نوجوان، جوان، پیر همه زیر خاک آرمیدهاند و بخشی از بدنشان هنوز زنده است. چرا من کارت اهدای عضو ندارم؟ ذهنم دستور داد به کسانی که داوطلب اهدای عضو هستند فکر کنم، آنها در این قطعه از گورستان چه حسی دارند. چند نفر از آنها بعد از دیدن این بخش ازگورستان مثل من از خودشان پرسیدهاند: چرا من کارت اهدای عضو ندارم و بعد اقدام کردهاند؟ مگر نه این که یکی از اهداف جداسازی اهداکنندگان از دیگر مردگان، علاوه بر بزرگداشت و تکریم آنها، فرهنگسازی و آگاهی بخشی به این عمل نجاتبخش است؟
جانبخشی فراتر از سخاوت است. انتخاب مرگی حیاتبخش باید دلایل محکمی داشته باشد. در یکی ازپژوهشهای انجام شده دلایل عدهای از داوطلبان اهدای عضو را خواندم: ادامه یافتن زندگی در بدنی دیگر، ایستادن در مقابل جبر تلخ مرگ، احساس توانمندی و باقی گذاشتن اثری ماندگار، جلب رضای خداوند، گسترش انساندوستی، دست یافتن به حال خوب بعد از مرگ و عبور از محدودۀ زمانی بین تولد ومرگ و داشتن مرگ زیبا.
یکی از دواطلبان اهدای عضو گفته بود: بعد از مرگ، به اعضای قابل پیوندمان که نیازی نداریم پس منطقی است به کسی که نیاز دارد برسد. مثل یک ماشین آسیبدیده که قابل تعمیر نیست اما هنوز قطعاتی ازآن به درد میخورد و میشود در ماشینی دیگر کار بگذارند. ازعدالت به دور است عضوی که میتواند کسی را نجات بدهد زیرخروارها خاک بپوسد.
میبنید انگار داوطلبان هم ازمیدان نبرد عقل و احساس برگشتهاند. نبردی که به صلح انجامیده است دریک زمینۀ ادارکی و سطحی ازآگاهی که اضطراب مرگ را کم میکند. صلحی که محصول مرگ اندیشی است.
فرار و انکار مرگ را کنارگذاشتهاند و در جستوجوی معنای زندگی و پر کردن خالیهای بعداز مرگند. اینان با همان کارت کوچک از بزرگی و مهابت مرگ میکاهند و با صدای بلند میگویند: زنده باد زندگی.
زنده باد زندگی…
ممنونم. بهره بردم و به زودی باید کارت اهدای عضو بگیرم