مصایب تنهایی در جدال با ویروس هزار چهره

گزارش «ایران» درباره شرايط روحي افرادي كه تست كرونا مثبت شده و در قرنطینه هستند

0 517

حمیده امینی‌فرد/ روزنامه ایران

لحظه‌های دلهره‌آور برای اغلب آنهایی که تست کرونایشان مثبت می‌شود، از یک «شب» آغاز می‌شود. فرقی نمی‌کند صبح تست‌شان مثبت شده باشد یا ظهر و یا حتی عصر! درست در همان شبی که جای خوابشان از دیگران سوا می‌شود، ظرف‌های غذایشان از بشقاب‌های همیشگی به یک‌بار مصرف‌های دوست نداشتنی تغییر می‌کند، لباس‌ها و ملحفه‌هایشان سر از کیسه‌های زمخت و سیاه در می‌آورد، صدای سرفه‌ها بلند نشده، صدای اعتراض دیگران روی سرشان هوار می‌شود، درست از همان شب «درد تنهایی» آغاز می‌شود….
حکایت ۱۴ روز سخت، ۱۴ روز عجیب، ۱۴ روز دلتنگی در ظاهر از یک اتاق ساده چند متری شروع می‌شود، اما هر روزش که نه! هر لحظه‌اش به پیچیده‌ترین حالت ممکن وجودت را به‌هم گره می‌زند! در این ۱۴ روز رؤیاهایت، افکارت، آرزوهایت، حسرت‌ها، غصه‌ها، کینه‌ها، دوست‌داشتن‌ها و نفرت‌ها آنقدر به جانت می‌پیچد، آنقدر به ذهنت چنگ می‌زند که یادت می‌اندازد، یک روز دیر یا زود با خودت خلوت خواهی کرد. خودت را بی‌تعارف دوست خواهی داشت و خواهی فهمید که انتهای هر آدمی روزی به همین نقطه ختم خواهد شد. روزی که «جسم» با تمام قدرتش در برابر «ذهن» می‌بازد. افکارت، جانت را به بازی می‌گیرد و ترس، برگ برنده میان زنده ماندن و نماندن می‌شود. در روزهای قرنطینه، از یک طرف درد، جسمت را مچاله می‌کند و از آن طرف، یک حس طرد شدگی شبیه همان حس‌هایی که تا درگیرش نشوی، به دیگران برچسب توهم می‌زنی، وبال افکارت می‌شود. این بازی اما به این سادگی‌ها تمام نمی‌شود. یک روز نه! دو روز نه تا روزها ادامه می‌یابد و در نهایت خودت در جدال با خودت پیروز می‌شوی، از این ۱۴ روز سخت که جان سالم به در بردی، شبیه همه مدال‌آوران جهانی، کاپ قهرمانی را در خلوتت بالا می‌بری و با حس غرور از این پیروزی از کنج تنهایی‌ات بیرون می‌روی….
راحله حدود سه هفته پیش تست کرونایش مثبت شده، قبل از آن با علائمی که داشته فکر می‌کرده یک سرماخوردگی ساده است: «جواب آزمایش را که گرفتم، شوکه شدم. تا قبل از آن هیچ حس بدی نداشتم. سریع به خانواده‌ام خبر دادم. اتاقم را آماده کرده بودند. پنجره‌ها باز بود، خواهرم وسایلش را از اتاق مشترکمان برداشته بود. همین که وارد اتاق شدم، درها را محکم بستند. شب اول، احساس ترس به جانم افتاد. همه خبرهای کرونا را یک دور از بالا و پایین خواندم. غذایم را در ظرف یک‌بار مصرف می‌گذاشتند. نیمه در را باز می‌کردم و سریع ظرف غذا را بر می‌داشتم و در را قفل می‌کردم. با پزشکم هر لحظه تماس تلفنی داشتم. احساس می‌کردم اگر حالم بد شود، کسی نمی‌تواند نجاتم دهد. با اینکه قرص می‌خوردم اما دچار بی‌خوابی شدید شده بودم، ترس از خفگی، تا صبح بیدار نگهم می‌داشت. مدام تب و ضربان قلبم را اندازه می‌گرفتم. شنیده بودم هر لحظه ممکن است بدنت به شکل جدیدی واکنش نشان دهد. شب‌ها قفسه سینه‌ام سنگین می‌شد، مدام روی تخت دراز می‌کشیدم و تعداد نفس‌هایم را می‌شمردم. دچار وسواس شدید شده بودم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم. یک حس افسردگی به جانم افتاده بود. حالم که کمی تغییر می‌کرد، کنار پنجره می‌ایستادم و فکر می‌کردم که ممکن است دیگر دوام نیاورم. حال جسمی‌ام شبیه یک سرماخوردگی ساده بود، اما ذهنم آنقدر درگیر مرگ شده بود که مدام به روزی فکر می‌کردم که مرده‌ام و هیچ‌کس برای تشییع جنازه‌ام نیامده. یا به روزهایی فکر می‌کردم که خانواده‌ام به خاطر من درگیر کرونا شده‌اند و آنقدر ضجه می‌زدم تا خوابم می‌برد. گوشی‌ام را محکم به خودم می‌چسباندم. خبرهای کرونا را برای خانواده‌ام می‌فرستادم و با التماس از آنها می‌خواستم نزدیک من نشوند.»
بهراد هم تقریباً حس و حالی شبیه راحله را تجربه کرده: «تبم که بالا رفت، دچار استرس شدم. یک هفته گلو درد شدید داشتم. همه‌جا ماسک می‌زدم و در این مدت هیچ میهمانی و سفری نرفته بودم. با وجود این بازهم تست دادم. در کمال تعجب مثبت شد. سعی می‌کردم قوی باشم. اما با خودم تعارف نداشتم، یک‌دفعه خالی شدم. از یک طرف کارم، دانشگاه، خانواده‌ام، اصلاً با این تست تمام زندگی‌ام به‌هم ریخت. دچار بلاتکلیفی و سردرگمی شدم. با اصرار من، همسرم و فرزندم به خانه مادرش رفتند. مجبور بودم به تنهایی روی پای خودم بایستم. داروهایم را خریدم و سریع به خانه برگشتم. نمی‌دانم چرا اما شب دوم، شرایط جسمی‌ام تغییر کرد. بدن دردم به سردرد و معده درد تبدیل شد. نفسم داشت بند می‌آمد. آنقدر ترسیده بودم که نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. از درد بی‌کسی مدام اشک می‌ریختم. حس قربانی بودن داشتم. بدون هیچ دلیل واضحی با خودم بلند بلند حرف می‌زدم و به خودم روحیه می‌دادم، اما دوباره کم می‌آوردم و می‌زدم زیر گریه، تا اینکه تبم به ۳۹ رسید. نمی‌دانستم به کجا باید پناه ببرم. یک قرص خوردم و خوابیدم. مدام کابوس‌های وحشتناک می‌دیدم. چندین‌بار از خواب پریدم، مدام دور خودم می‌پیچیدم. جرأت نداشتم حتی از اتاقم خارج شوم. نمی‌دانم این حس تا چقدر واقعی است اما حس خفگی بیچاره‌ام کرده بود.چندی قبل یکی از همکارانم در عرض یک هفته حال جسمی‌اش تغییر و فوت کرده بود. مطمئن بودم سرنوشت من هم همین‌طور می‌شود. از درماندگی به همسر همان همکارم زنگ زدم، در آن لحظه فقط می‌خواستم یک خبر خوب بشنوم. همسرش می‌گفت احسان هیچ علائمی نداشت. در عرض یک هفته شرایطش تغییر کرد. حرف‌های او را که شنیدم حالم بدتر شد. از ترس خانواده به هیچ‌کس حرفی نزدم. وصیتنامه‌ام را نوشتم و هر شب طوری می‌خوابیدم که اگر در خواب خفه شدم، لااقل یک نفر به دادم برسد. شاید الان از این حرف‌ها خنده‌ام بگیرد. می‌گویم مرد خجالت بکش، اما باور کنید همه این حس‌ها را تجربه کردم.»
مژگان هم یک هفته است که تستش منفی شده، اما قبل از آن ۳ هفته پر استرس را پشت سرگذاشته: «آنقدر در قرنطینه خودم را شناختم و فهمیدم از زندگی چه می‌خواهم که تا قبل از این هیچ وقت چنین فرصتی را تجربه نکرده بودم. حالا یک حس اعتیاد به اتاقم پیدا کرده‌ام. با اینکه یک ماه از زمان تست اولم می‌گذرد بازهم در همان اتاق خودم را حبس کرده‌ام. خانواده‌ام می‌گویند دیوانه شده‌ای. اما باور کنید خیلی به این حس تنهایی عادت کرده‌ام. نسبت به گذشته کمتر با کسی حرف می‌زنم. حتی دیگر علاقه‌ای ندارم تلویزیون ببینم. در دوران قرنطینه ناخودآگاه از همه آدم‌ها دلگیر شده بودم. افکارم منفی شده بود. به خودم می‌گفتم چرا من؟ بعد عکس میهمانی‌ها و سفر رفتن‌های بقیه را که می‌دیدم، اعصابم به‌هم می‌ریخت. فکر می‌کردم دیگر آرزو‌ها و رؤیاهایم تمام شده، با خدا ارتباطم بیشتر شد. فکر می‌کردم ممکن است حتی دیگر فردا را نبینم، بعد یک‌دفعه دلم می‌خواست به زندگی چنگ بزنم. نمی‌خواستم به این زودی‌ها تسلیم مرگ شوم. باور کنید چند هفته تنها ماندن در قرنطینه شوخی نیست، آدم را بشدت گوشه‌گیر و منزوی می‌کند. البته این تجربه متفاوتی برای من بود، چون متوجه ظرفیت‌های درونی‌ام شدم و حالا پر از انرژی و انگیزه‌ام، فکر می‌کنم خدا به من یک فرصت دوباره داده که هر روز حدود ۲۰۰ نفر آدم آن را از دست می‌دهند.»
سمیرا هنوز هم که حرف می‌زند، صدایش پر از استرس است. «بزرگترین ترس من ابتلای خانواده‌ام بود. تستم که مثبت شد به حدی وحشت زده شده بودم که نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. پدرم چند ماه پیش قلبش را عمل کرده بود. دچار عذاب وجدان شده بودم و مدام خودم را نفرین می‌کردم. نگرانی خانواده‌ام یک طرف، اینکه باید مثل آدم‌های تنها، از خودم پرستاری می‌کردم هم باعث شده بود، دچار افسردگی شدید شوم. اما چند روز که گذشت به شرایط عادت کردم. قوی شدم، چون به اجبار باید روی پای خودم می‌ایستادم. تا قبل از این حتی برای یک سردرد ساده هم، مادرم را صدا می‌زدم. اما حالا در یک اتاق محبوس شده بودم. همه کارهایم با خودم بود. درد عضلانی بدنم یک طرف، حس چشایی و بویایی‌ام را هم کم‌کم از دست دادم. نمی‌دانم چرا اما فشارهای روحی شدیدی را تحمل می‌کردم. حتی بدون دلیل عصبی می‌شدم و یک روز به‌قدری حالم بد بود که تمام استکان‌های دم دستم را شکستم. اما هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد به اتاقم وارد شود. حس می‌کردم مثل جذامی‌ها شده‌ام. تصور می کردم حتی عزیزانم هم مرا دوست ندارند. دلم می‌خواست اصرار کنند، به من توجه کنند، اما از دید من همه به فکر خودشان بودند.»
فرهاد چند روز است که به زندگی عادی برگشته، اما حالا تمام ذکر و فکرش این شده که مبادا دوباره به غار تنهایی‌اش برگردد: «همه از درد جسمی کرونا می‌ترسند. اما من جز یک هفته اول که هر روز علائم تازه‌ای داشتم، روزهای بعد که در خانه خواهرم در یک اتاق قرنطینه شدم، فقط حس معذبیت، شرم و زیادی بودن داشتم. مخصوصاً اینکه می‌دانستم همه نگرانند. خواهرم بچه‌هایش را از اتاق دور می‌کرد، پشت در آبمیوه و خوراکی می‌گذاشت و می‌دانستم با وجود اینکه شاغل است، چقدر به زحمت افتاده. بعضی شب‌ها از درد و حس خفگی تا صبح راه می‌رفتم، مبادا بخوابم و دیگر بیدار نشوم. اما برای اینکه دیگران نگران نشوند، تمام این حس‌ها و ناراحتی‌ها را قورت می‌دادم و مدام بغض داشتم.»
کرونا دیر یا زود تمام می‌شود، آنچه می‌ماند، شرایطی است که هر کدام از ما چه تست مثبتی‌ها، چه منفی‌ها و حتی آنها که ناقلند، در این روزها پشت‌سر گذاشتند. روان جامعه قطعاً به یک درمان جدید نیاز خواهد داشت.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.